eitaa logo
انارهای عاشق رمان
361 دنبال‌کننده
361 عکس
137 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 آریا نفسش را بیرون فرستاد و گفت: - نه مثل اینکه اینجوری نمیشه... تا فردا فکر کن ببین غلطی کردی یانه! ولی فردا بازم همینو بگی، بد هدیه ای برات دارم خیلی بد! به طرف در رفت. در با همان صدای بد باز و بسته شد. آریا از اتاق بیرون رفت و در را قفل کرد نفس راحتی کشید با غرور سرش را بالا گرفت و محکم قدم برداشت. برای چند نفری که محافظت آنجا را برعهده داشتند سر تکان داد. بعد از چند سفارش پله ها را بالا رفت. نورِ مستقیم چشمش را زد و باعث شد کمی چشمش را باریک کند. داخل خانه رفت و پشت در اتاقی ایستاد. صدای خنده های مهتاب می آمد و قربان صدقه رفتن های حمید بر لبش لبخند نشاند. تقه ای به در زد و صدا ها قطع شد. کمی بعد حمید با گریم با مزه اش جلوی در حاضر شد. ریش و سبیل تقریبا بلندی برایش گذاشته بودند و ابرو هایش را پهن کرده بودند. آریا لبخندی به او زد و گفت: - بیا باهات حرف دارم. جلو افتاد و به پذیرایی رفت. خانه کوچکی برای اجرای نقشه هایش گرفته بود و حالا آنجا بودند. روی صندلی های چوبی نشستند. آریا گفت: - گفتم بیاید اینجا تا بفرستمتون برید. کارت اینجا تموم شده و اگه بیشتر بمونی ممکنه واست بد بشه! از کیف پولش دو بلیط اتوبوس در آورد و مقابل حمید گرفت. دوباره لبخند زد و گفت: - واسه یه ساعت دیگه است الان برید بهش می رسید‌. اونجا واست یه خونه آماده کردم! امنه... می تونی تا هر وقت که خودت جای مناسب پیدا کردی اونجا بمونی! حمید بلیط را از آریا گرفت. لبخند آریا برایش عجیب بود. آریا دست کلید و تکه کاغذی که روی میز مقابلشان بود را به سمتش هُل داد. - اینم آدرس و کلیدای اون خونه! سریع برید... تا به اتوبوس برسید! حمید شکه شده نفس عمیقی کشید و گفت: - خیلی ممنون... باورم نمیشه که... آریا حرفش را قطع کرد و از جا بلند. - لازم نیست چیزی بگی... این بابت کمکت به منه! سریع برو این جریان ها رو هم فراموش کن! آریا به اتاقی که برای خودش آماده کردن بود رفت و لباسش را در آورد و روی تشک پهن شده روی زمین دراز کشید. حال دلش خوب بود عمیق تر لبخند زد. بخاطر این حال خوب باید خدا را شکر می کرد. بلند شد و جا نمازش را پهن کرد. همیشه سعی می کرد وضو داشته باشد. دو رکعت نماز شکرش را با آرامش خواند. چقدر این سپاس گذاری از خدا را دوست داشت. بعد از نماز پشت پنجره رفت و پرده توری آن را کنار زد. دید که حمید و مهتاب در حالی از خانه خارج شدند که لبخندی عمیق بر لب داشتند. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱