🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_107⚡️
#سراب_م✍🏻
عکس هایی که از مهری گرفته بودند را کنار سینی گذاشت و از پله ها پایین رفت مهران درحال قدم زدن در طول کوچک انباری بود و سینی را روی زمین گذاشت و وبه آن شاره زد.
مهران با خشم به او نگاه کرد از روزی که نام مهری را آورده بود، هر روز مشحصات او را برای مهران بازگو میکرد، اما مهران زیر بار نمی رفت همچنان سکوت کرده بود. چاره ای جز این عکس ها و تهدید جدی او نبود.
-برات یه چیزه ویژه اوردم نمیخوای ببینی؟
مهران به طرف سینی قدم برداشت چشمش به عکسا خورد و اهسته خم شد چند عکس، از مهری در جاهای مختلف و ساعت های مختلف شب و روز بود. جز مهری چند چیز دیگر در عکس ها مشترک بود آن هم مردی با عینک افتابی بود که پشت سر مهری قدم میزد چشم هایش به این سرخ شد و عکس ها رامچاله کرد.
آریا با پوزخند به او خیره شد و چشم هایش را به نشانه تمسخر چرخاند
مهران به ضرب بلند شد و به طرف اریا هجوم برد و یقه اش را به چنگ کشید.
- بهت گفتم حرفی نزنی بااین خوشگل خانم کار دارم!
مشت مهران به فکش خورد آریا بیخیالِ درد، به لبش زبان کشید وقتی مهران خواست برای بار دوم او را بزند مشتش را به شدت پیچاند و غرید:
- سورپرایزم هنوز ادامه داره!
مهران را به جلو هل داد و دست در جیبش برد موبایلش را بیرون کشید و شماره گرفت.
صدا روی بلندگو پخش شد!
-خوشگله بیا سوار شو!
مهران لرزید و صدای دیگری گفت:
-بیا بالا بالاخره از یکیمون خوشت میاد!
- مزاحم نشید توروخدا!
صدای پر استیصال مهری به گوش مهران رسید.
-مزاحم نیستیم جوجه طلایی، قراره اشنا بشیم.
صدای در ماشین امد و جیغ مهری پشتش. مهران مات مانده بود که با قطع شدن صدای جیغ به خود آمد به سمت اریا هجوم برد. خواست اورا زیر مشت و لگد خود بگیرد اما اریا خیلی راحت اورا مهار کرد و و به دیوار کوبید. ساعد راستش را به تن او فشرد و گوشی موبایل را با دست چپ به گوشش چسباند و کمی بعد گفت:
- برای امشب بسه بچه ها.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱