eitaa logo
انارهای عاشق رمان
361 دنبال‌کننده
361 عکس
137 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 رییس با عصبانیت به حرف های مهران راجع به خودش و کارهایش گوش می داد. نگاهش سرخ شده بود و تنش می لرزید. مهرانی که فکر می کرد دست راستش است بد به او خیانت کرده بود و این یعنی اوج تحقیر شدنش. ترس اینکه مهران موفق می شد و ابرو و اعتبارش را می برد به جانش افتاده بود. گروه رقیبش بد کاری با او کرده بود. پس کاری می کرد که دیگر کسی جرئت نزدیک شدن به او را نداشته باشد. - بکشش! جوری که تموم غلطایی که از بچگی کرده جلوی چشمش بیاد... نمی خوام وقتم صرف چنین آدم بی ارزشی بشه پس خودت می دونی اون.‌‌.. آریا سر تکان داد و با لحنی چاپلوسانه گفت: - شما خودتون رو ناراحت نکنید. خودش و دم و دستگاهشو جوری نابود می کنم که انگار از اول وجود نداشتند. مطمئن باشید تقاص کارش رو پس میده... رییس با شک به او نگریست و گفت: - فقط امیدوارم تو مثل اون نباشی...وگرنه خودم دخلت رو میارم. امیدوارم لیاقت اعتماد منم داشته باشی! - حتما همینطوره... لیاقتمو نشونتون میدم... ممکنه جلوی بقیه یکم خودرای و مغرورباشم اما در برابر شما اینطور نیستم... - باشه... برو... از عمارت رییس بیرون زد. این افراد به مثلا همکاران خودشان رحم نمی کردند. از آنها باید چه انتظاری داشت؟ به جوانان رحم کنند؟ آنها بخاطر پول هرکاری می کردند. سر تکان داد و توی ماشینش نشست و به طرف مخفیگاهش را افتاد. قنات خشک شده‌ای را اطراف شهر پیدا کرده بودند و می خواستند از آنجا برای سر به نیست کردن مهران استفاده کنند. مهران از تاریکی می ترسید برای آن ها برگ برنده بود. دست ها و دهان مهران را بست و او را به چاه قنات که پر از هیزم بود، انداخت. سناریوی که برای گول زدن رییس چیده بود، مو لای درزش نمی رفت؛ یعنی امیدوار بود مهران نمیرد و اتفاق بدی نیفتد. مهران قبر خود را دید و شروع به تقلا کرد تا از آن خارج شود. الکی که نبود! قرار بود زیر آن همه خاک و کوهی از آتش دفن شود. و این هرکسی را می ترساند. آریا در پوش چاه قنات را گذاشت و اندکی صبر کرد. در دل دعا می کرد تا نقشه اش عملی شود و همه چیز خوب پیش برود. کمی بعد وقتی از مرتب بودن اوضاع مطمئن شد، از روزنه‌ای کوچک کبریت را روی هیزم ها انداخت و آتش گر گرفت. از تمامی صحنه ها فیلم گرفت تا به رئیس پایان کار مهران را نشان دهد. ده دقیقه بعد رو به یکی از افرادش گفت: -کجان؟ جواب گرفت: - تو ماشین... مهران بی هوشه... - خیلی خب... مهران رو ببرید جایی که گفتم! به هیچ وجه، اینکه کیه رو از همه مخفی کنید! - بله قربان... - خوبه، برو. با رفتن افرادش او هم به سمت عمارت خودش راه افتاد. نفس عمیقی کشید. مهران را از سمت دیگر قنات خارج کرده بودند. با او کار داشت. خیلی هم کار داست. خدا را شکر کرد که مشکلی پیش نیامده. باید فیلم را هم برای رییس می برد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱