🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_138⚡️
#سراب_م✍🏻
باز هم نگاه چرخاند و چشمش به پسرکی افتاد که گوشه آزمایشگاه ایستاده و کمی بی حال به نظر می رسد. پسر سر به زیر و آرامی بود و بیشتر اوقات کاری به کسی نداشت. چشمش پاک بود و اصلا کاری به دخترها نداشت. یکی از دستیاران استاد به سمتش رفت و او را با خود به سمت در حیاط کشاند. قلب نورا محکم کوبید. می دانست که برادر او در یکی از کشور های اروپایی شیمی محض خوانده. محکم به پیشانی اش کوبید. چرا از او غافل شده بود. نگاهی به بقیه همکلاسی هایش انداخت. چرا نفهمیده بود. هیچ کدام از آنها نخبه یا جز خانواده افراد مهم نبودند؟
خودش، خودش چه؟ چشم بست و اطلاعاتی که موقع ثبت نام به دانشگاه داده بود را به یاد آورد. المپیاد جهانی شیمی، مقام آورده بود. پس این گونه می خواستند او را پای بند کنند و او چقدر حواسش پرت جزئیات به درد نخور بود که خودش را فراموش کرده بود.
به سمت پنجره حیاط رفت. آن دو را مشغول کشیدن سیگار دید. دلش آشوب شد. پسرک سربه زیر دانشکده نباید قربانی میشد... سر تکان داد و به سمت دختری رفت که به او آدامس تعارف کرده بود.
- شیما جون؟
شیما، جون کش داری گفت. نورا به سختی لبخند زد و گفت:
- از اون آدامسات داری بدی؟ خیلی خوشمزند...
برق چشمان شیما دید.
- اره آره تو کیفمه میارم برات.
شیما رفت و خیلی سریع با پاکت زیبایی برگشت. همین پاکت هم آدم را جذب می کرد تا آن ها را داشته باشد. پاکت را سمت نورا گرفت:
- همش مال تو... بازم خواستی برات میارم... فقط بگو.
پلکش از حرص بالا پرید. آب دهانش را به زور قورت داد و گفت:
- حتما!
کمی مکث کرد و گفت:
- می گم این کسی نیست از نظر درسی ضعیف باشه!؟
- چطور؟
لبخندی زد و گفت:
- آخه شنیدم استاد اصلا وقت خالی ندارن و همه وقتشون رو دارن صرف ما می کنن!
شیما سری به نشانه تایید تکان داد و گفت:
- نه، این ترم اونقدر ضعیف نیست که استاد واسشون کلاس بذاره! ترم قبل سه نفر بودن. باهاشون کار می کرد. آخر ترم نمره قبولی گرفتن!
نورا آهانی گفت و سر تکان داد. پس این ترم قربانی دیگری نداشت
- به بقیه هم از این آدامسها دادی؟ خیلی خوشمزهن. از کجا میخری؟
سر بالا انداخت:
- نوچ از تو خوشم میاد. بابام از خارج میاره، خیلی هم گرون! دیگه گفتم بیام این لذت رو با تو شریک بشم.
بعد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
- بیا بریم لباس عوض کنیم الان که بریم!
نورا سر تکان داد و با او همراه شد و می دانست این شروع دوستی شیطان است.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱