eitaa logo
انارهای عاشق رمان
340 دنبال‌کننده
498 عکس
228 ویدیو
40 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 از پنجره قدی اتاقش به حیاط بزرگ خانه اش خیره شده بود. با نورا صحبت کرده بود و نورا به او گفته بود که به اتاق ها سر کشی کرده اما ممکن است دوربین ها او را ثبت کرد باشند. همان موقع اخم کرده بود و به نورا توپیده بود چرا احتیاط نکرده‌؛ حتی گفته بود که تا چند وقت عادی رفتار کند و اشتباهی انجام ندهد. گفته بود حتی لازم نیست تا چند وقت به دنبال مدرک یا نشانی باشد. با خود سر تکان می داد که دید محمد وارد شد و سر خوش به طرف عمارت راه افتاد. لبخندی زد. می دانست خیلی زود به اتاقش می آید. هر آن منتظر بود در اتاقش باشتاب باز شود و محمد با خنده و شوخی روی اعصابش راه بروند و در آخر او را بخنداند. خیره به درختان بلند حیاط بود که تقه‌ای به در اتاقش خورد. - صاحب خونه اینجایی؟! به طرف در برگشت و دست توی جیب شلوارش گذاشت: - بله مهمون خونه اینجام! صدای محمد بدون اینکه اثری از شوخی در آن باشد آمد: - اجازه هست؟ روی لب‌های آریا لبخندی نشست: - اجازه هست! محمد داخل شد و دست روی سینه گذاشت و به احترام سر خم کرد: - عرض ارادت جناب آریا! این نوع صحبت به محمد نمی آمد. - جانم محمد جان؟ خوبی تو؟ - جانت بی بلا آریا جان! عالی ام داداش عالی. میز عسلی ست مبل ها را دور زد و به محمد نزدیک تر شد. - چه خبره؟ - خبر نگو... بگو باقلوا! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱