🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_141⚡️
#سراب_م✍🏻
از پنجره قدی اتاقش به حیاط بزرگ خانه اش خیره شده بود. با نورا صحبت کرده بود و نورا به او گفته بود که به اتاق ها سر کشی کرده اما ممکن است دوربین ها او را ثبت کرد باشند. همان موقع اخم کرده بود و به نورا توپیده بود چرا احتیاط نکرده؛ حتی گفته بود که تا چند وقت عادی رفتار کند و اشتباهی انجام ندهد. گفته بود حتی لازم نیست تا چند وقت به دنبال مدرک یا نشانی باشد.
با خود سر تکان می داد که دید محمد وارد شد و سر خوش به طرف عمارت راه افتاد. لبخندی زد. می دانست خیلی زود به اتاقش می آید. هر آن منتظر بود در اتاقش باشتاب باز شود و محمد با خنده و شوخی روی اعصابش راه بروند و در آخر او را بخنداند. خیره به درختان بلند حیاط بود که تقهای به در اتاقش خورد.
- صاحب خونه اینجایی؟!
به طرف در برگشت و دست توی جیب شلوارش گذاشت:
- بله مهمون خونه اینجام!
صدای محمد بدون اینکه اثری از شوخی در آن باشد آمد:
- اجازه هست؟
روی لبهای آریا لبخندی نشست:
- اجازه هست!
محمد داخل شد و دست روی سینه گذاشت و به احترام سر خم کرد:
- عرض ارادت جناب آریا!
این نوع صحبت به محمد نمی آمد.
- جانم محمد جان؟ خوبی تو؟
- جانت بی بلا آریا جان! عالی ام داداش عالی.
میز عسلی ست مبل ها را دور زد و به محمد نزدیک تر شد.
- چه خبره؟
- خبر نگو... بگو باقلوا!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱