eitaa logo
انارهای عاشق رمان
359 دنبال‌کننده
360 عکس
135 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 این چند روزه تمام مدت داشت روی پسری که نورا او را توی آزمایشگاه دیده بود کار می کرد. با ایمیل های مختلف و شماره های مختلف با او تماس گرفته بود. تلفنش را سمت آریا پرت کرد. - بگیر ببین! بالاخره راضی به همکاری شد! آریا به موبایل نگاه کرد. - فردا... اون اونجاست... با افرادش... جنس ها رو می خوان منتقل کنند. خودشم هست... واسه یه سری آزمایشات... لبخندی روی لب های آریا شکل گرفت و سرش را بالا آورد. به چشمان خندان محمد خیره شد. موبایل را به سمت محمد گرفت. - درسته اما باید مطمئن بشیم راسته یانه! محمد گفت: - کاری نداره! با نورا خانم تماس بگیر ببین چی می گه... فکر نمی کنم روز به این مهمی باهاشون وعده بذاره! آریا سر تکان داد و به سمت میز لب تاپ که کنار پنجره و گوشه اتاق رفت و آن را روشن کرد. چراغ نورا سبز بود. نوشت: - لطفا تماس بگیرید. نورا تا پیام را دید تماس گرفت. آریا خیلی سریع موضوع را برایش شرح داد. نورا بعد از شنیدن حرف هایش سری تکان داد و گفت: - بله درسته... به ما گفتن فردا خبری نیست... نمی برنمون... حتی کلاسمون کنسل شده... منم احتمال دادم خبری باشه... اما پرس و جو نکردم... به گفته خود شما! آریا سر تکان داد و تماس قطع شد. گفته بود که نورا تا فردا در دسترس باشد تا هر وقت که خواستند او را پیدا کنند. روز سختی بود و باید خود را برای عملیات فردا آماده می کردند. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱