🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_142⚡️
#سراب_م✍🏻
این چند روزه تمام مدت داشت روی پسری که نورا او را توی آزمایشگاه دیده بود کار می کرد. با ایمیل های مختلف و شماره های مختلف با او تماس گرفته بود. تلفنش را سمت آریا پرت کرد.
- بگیر ببین! بالاخره راضی به همکاری شد!
آریا به موبایل نگاه کرد.
- فردا... اون اونجاست... با افرادش... جنس ها رو می خوان منتقل کنند. خودشم هست... واسه یه سری آزمایشات...
لبخندی روی لب های آریا شکل گرفت و سرش را بالا آورد. به چشمان خندان محمد خیره شد. موبایل را به سمت محمد گرفت.
- درسته اما باید مطمئن بشیم راسته یانه!
محمد گفت:
- کاری نداره! با نورا خانم تماس بگیر ببین چی می گه... فکر نمی کنم روز به این مهمی باهاشون وعده بذاره!
آریا سر تکان داد و به سمت میز لب تاپ که کنار پنجره و گوشه اتاق رفت و آن را روشن کرد. چراغ نورا سبز بود. نوشت:
- لطفا تماس بگیرید.
نورا تا پیام را دید تماس گرفت. آریا خیلی سریع موضوع را برایش شرح داد. نورا بعد از شنیدن حرف هایش سری تکان داد و گفت:
- بله درسته... به ما گفتن فردا خبری نیست... نمی برنمون... حتی کلاسمون کنسل شده... منم احتمال دادم خبری باشه... اما پرس و جو نکردم... به گفته خود شما!
آریا سر تکان داد و تماس قطع شد. گفته بود که نورا تا فردا در دسترس باشد تا هر وقت که خواستند او را پیدا کنند. روز سختی بود و باید خود را برای عملیات فردا آماده می کردند.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱