eitaa logo
انارهای عاشق رمان
342 دنبال‌کننده
497 عکس
228 ویدیو
40 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 سرتکان داد و به اتاقش رفت. خیلی سریع آماده شد و بعد از خبر دادن به مادرش از خانه بیرون زد همانطور که قدم هایش را می شمرد به طرف سوپر مارکت رفت. برای رسیدن به آن فقط کافی بود یک مسیر مستقیم را برود بدون اینکه از کوچه خارج شود یا از خیابان عبور کند. از پله کوتاه مغازه بالا رفت. مرد جوانی توی مغازه بود. عقب ایستاد و نگاهی به پشت سر فروشنده که مشغول حساب و کتاب مرد بود انداخت. داشت پودر های لباسشویی را نگاه می کرد که کدام بهتر است و کدام را درخواست کند. مرد برگشت و می خواست از مغازه بیرون برود. عارفه جلو رفت و در خواستش را گفت. حواسش به مواد شوینده بود و متوجه نشد مرد محبوبش توی مغازه ست و درست بعد بیرون رفت مرد داخل مغازه شد. پودر و سفیده کننده را خرید و کارت کشید. با خیال راحت و نفس عمیق خواست از مغازه بیرون بیاید که چشمش به جمال یار افتاد. سعی کرد نگاهش هرز نپرد و آبروریزی نکند. با احتیاط از کنار او گذشت و بیرون رفت. بوی عطر او هنوز توی سرش بود و کاملا گیجش کرده بود. با خود فکر می کرد یعنی دیگر او را نمی بیند؟ آن مرد دیگر باید توی ذهنش دفن شود و بمیرد! چشم بست آهی که کشید باعث شد سینه اش بسوزد. آهش تلخ بود و سوزنده مثل آتش. در همان حال قدمی برداشت. متوجه بلند تر بودن قسمتی از پیاده رو نشد. پایش گیر کرد و به جلو پرتاب شد. دستی دو بازویش را گرفت و او را نگهداشت. محکم به سینه و شکم کسی خورد؛ اما همین باعث شد با سر موزاییک ها را بغل نکند. ناجیش کمک کرد کمر صاف کند و کمی توی صورتش خم شد و گفت: - حواست کجاست دختر!؟ سرش را بالا گرفت و چشم هایش را باز کرد. زنی میانسال ناجی اش شده بود. بی فکر از دهانش پرید: - ببخشید! پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱