🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_22⚡️
#سراب_م✍🏻
از راه آهن سوار تاکسی شدند تا آن ها را به خانه پدر مادر عارفه برساند. ساعت تقریبا ۱۲ شب و وسایلشان تا ساعت ۲ بامداد می رسید.
قطار حرم تا حرم آن ها را ۷ ساعته رسانده بود از مقابل حرم که رد می شدند، دست روی سینه گذاشت و زیر لب گفت:
- السلام علیک یا فاطمه معصومه.
با دیدن حرم بانو دلش برای امام رضا- علیه السلام- تنگ شد. لبش را گزید و با بی قراری خودش را جلو کشید و دست روی شانه پدرش گذاشت.
- بابا... بریم حرم؟
پدر نگاهی به ساعت ماشین انداخت و سرش را به عقب چرخاند و به صورت عارفه خیره شد:
- پدر جون مادر جونت منتظرن!
عارفه شانه پدر را فشرد و گفت:
- یه سلام! سریع بر می گردیم... بابا خواهش!
پدر سر تکان داد. حال خودش هم شبیه عارفه بود. به راننده اشاره زد.
- برید سمت حرم لطفا!
راننده سر تکان و دنده را جا به جا کرد. عارفه لبخندی زد و کمی جا به جا شد. مادرش کمی به سمت راست متمایل شد و گفت:
- آقا کاظم، مامان اینا منتظرن... بهشون گفتم رسیدیم نگران میشن!
کاظم آقا به عقب چرخید و گفت:
- دل دخترمون خواسته دیگه... زنگ بزن بگو می ریم یه سلامی می گیم!
سمیه خانم هم انگار دنبال بهانه بود. سر تکان داد و با موبایلش مشغول شد. عارفه لبخندی زد و سرش را به شانه محمد، برادرش تکیه داد. محمد شانه بالا انداخت و سر عارفه را محکم پس زد:
- لم نده به من!
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱