eitaa logo
انارهای عاشق رمان
361 دنبال‌کننده
361 عکس
137 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 از راه آهن سوار تاکسی شدند تا آن ها را به خانه پدر مادر عارفه برساند. ساعت تقریبا ۱۲ شب و وسایلشان تا ساعت ۲ بامداد می رسید. قطار حرم تا حرم آن ها را ۷ ساعته رسانده بود از مقابل حرم که رد می شدند، دست روی سینه گذاشت و زیر لب گفت: - السلام علیک یا فاطمه معصومه. با دیدن حرم بانو دلش برای امام رضا- علیه السلام- تنگ شد. لبش را گزید و با بی قراری خودش را جلو کشید و دست روی شانه پدرش گذاشت. - بابا... بریم حرم؟ پدر نگاهی به ساعت ماشین انداخت و سرش را به عقب چرخاند و به صورت عارفه خیره شد: - پدر جون مادر جونت منتظرن! عارفه شانه پدر را فشرد و گفت: - یه سلام! سریع بر می گردیم... بابا خواهش! پدر سر تکان داد. حال خودش هم شبیه عارفه بود. به راننده اشاره زد. - برید سمت حرم لطفا! راننده سر تکان و دنده را جا به جا کرد. عارفه لبخندی زد و کمی جا به جا شد. مادرش کمی به سمت راست متمایل شد و گفت: - آقا کاظم، مامان اینا منتظرن... بهشون گفتم رسیدیم نگران میشن! کاظم آقا به عقب چرخید و گفت: - دل دخترمون خواسته دیگه... زنگ بزن بگو می ریم یه سلامی می گیم! سمیه خانم هم انگار دنبال بهانه بود. سر تکان داد و با موبایلش مشغول شد. عارفه لبخندی زد و سرش را به شانه محمد، برادرش تکیه داد. محمد شانه بالا انداخت و سر عارفه را محکم پس زد: - لم نده به من! پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱