🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_253⚡️
#سراب_م✍🏻
اما نه اگر تهدید بود چرا به دوستش می گفت؟
دلش نمی خواست گوش بایستد. امشب از او توضیح می خواست. از در اتاق فاصله گرفت؛ اما شنید:
- از من بدش میاد می دونم!
دلمشمی خواست توی صورت او داد بزند:
- من عاشقم. دردت چیه؟
دیگر خون خونش را می خورد دیگر نمی توانست تحمل کند. کارد به استخوان رسید. منتظر ماند تماسش تمام شود. امروز باید همه چیز را توضیح می داد. او را مجبور می کرد که توضیح دهد. لیوان آب سردی خورد تا عطش و حرارتش فرو کش کند. تا عصبانی نباشد. تا منطقی صحبت کند به اتاق رفت و رو به رویش ایستاد. تمام تلاشش برای آرام بودن از بین رفت وقتی که دوباره نادیده گرفته شد. خواست از کنار محسن بگذرد که بازویش را گرفت:
- عارفه! دیگه نمی تونم! یالا بگو چته!
با بغض گفت:
- اذیتم نکن محسن!
تکانش داد و گفت:
- نگام کن!
چشمش را بست و اشک ریخت. حالش داشت بهم می خورد. از گریه های بی تمام عارفه خسته بود. صدایش را کمی بالا برد:
- یالا عارفه بگو چته!
- چیزیم نیست!
دندانهایش را بهم فشرد اگر حرفهایش را نمی شنید شاید این همه آشفته نمی شد. چرا باید از او بدش می آمد؟ چرا فکر می کرد دوستش ندارد؟ خستگی از طرفی داغانش کرده بود این رفتارهای عارفه از طرف دیگر او را دیوانه کرده بود.
- دیوونه نکن منو عارفه!
مستصل گفت:
- چی می خوای بشنوی؟!
اخم کرد و محکم گفت:
- اول نگاهم کنی؟!
گریه اش شدید شد:
- نمی تونم!
صدای محسن بالا رفت:
- پس بگو چرا نمی تونی!
بازویش را عقب کشید و مشت به سینه محسن کوبید. صدایش و تمام تنش از گریه می لرزید. آهسته گفت و محسن فکر کرد اشتباه شنیده:
- نگاهت که می کنم فقط یک کلمه میاد تو سرم! خیانت!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱