🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_99⚡️
#سراب_م✍🏻
محمد در حالی که نیمای بیهوش شده را روی سنگ ریزه های کف حیاط می کشید، به اتاق نزدیک شد. نفس زنان او را داخل اتاق رها کرد و به دیوار سیمانی اتاق تکیه زد.
رو به مردی که مسعود را زده بود گفت:
- علی برو در باز کن ون بیاد داخل، بچه ها بیان اینا رو جمع کنند؛ ماهم بریم سراغ مهران!
علی سر تکان داد و سه سمت در بزرگ خانه که نزدیک اتاق نگهبانان بود، رفت دو لنگه آن را باز کرد و ون سفید رنگ بی صدا و چراغ خاموش به داخل حیاط آمد.
پنج مرد سیاه پوش از آن پیاده و به طرف اتاق آمدند. محمد رو به آنها گفت:
- پرده های پنجره ها کشیده باشه بعد اینا رو یه جوری بشونید که تابلو نشه!
بعد همگام با علی به سمت ساختمان اصلی راه افتاد. حمید جلوی در ایستاده بود و آنها را نگاه می کرد.
حمید و محمد نگاهی به چشمان یکدیگر انداختند. حمید از جلوی در کنار رفت. داخل خانه شدند و از پله کوچک سالن گذشتند. فرهاد روی مبل خوابیده بود و خروپف محمد گفت:
- اینو ببر تو ماشین! اتاق مهران رو هم نشون بده!
حمید درحالی که مبل را دور میزد پله های مارپیچ را نشان داد و گفت:
- بالا آخرین اتاق!
محمد سر تکان داد و جلو افتاد علی پشت سرش حرکت کرد. اولین بار بود که از این کار ها می کرد و برای همین هیجان داشت. اما جرئت نمی کرد آن را بروز دهد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱