⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت100
#یاد
-«راستش جزیره برای من... خیلی لذت بخش بود. ولی اونجامن کسی رو ندارم. یعنی من و پدرم فامیلی اونجا نداریم. احتمالا فهمیده باشی... یعنی باشید. که کسی برای دیدن ما خونه مون نمی اومد.»
-«پس یعنی اصراری ندارین که برگردیم به جزیره؟»
-«نه. مشکلی ندارم. فقط...»
-«فقط چی؟»
-«فقط اینکه دلم می خواد از این به بعد هم کنار دریا زندگی کنم. راستی، ما الان کجا هستیم؟»
محمد مهدی دستش را لای مو هایش برد و گفت: «راستش دقیق نمی دونم. ولی مطمئنم که توی ایرانیم.»
-«خب اینجا دریا هم داره؟»
-«آره! توی شمال و جنوبش دریا داره که شمالش به خوش آب و هوا بودن معروفه. اصلا هر کی می خواد بره مسافرت و تفریح همیشه شمال جزو گزینه هاییه که بهش فکر می کنه.»
-«خب پس... اگر ما با هم... ازدواج کنیم، می تونیم شمال زندگی کنیم؟»
-«بله که می تونیم! با حقوقی که دکتر تا الا بهم داده خیلی راحت می تونم یه ویلای خیلی خوب تو شمال برات بگیرم! یعنی... براتون... یعنی برامون... اَه خدایا!....»
آنا خنده ریزی کرد و گفت: «بعد از این کار شما چجوریه؟ یعنی در آمد مون قراره از چه راهی باشه؟»
-«خب... دکتر دیگه می خواد تونل زمان رو برای یه مدت طولانی تعطیل کنه. منم باید یه کار برای خودم پیدا کنم. احتمالا یه کار هنری انجام می دم. مثلا کارای چوبی یا نقاشی... نمی دونم.»
-«به نظر من شما هر کاری که انجام بدین توش موفق می شین.»
انگار از خود انتظار چنین حرفی را نداشت. چون با خجالت سرش را پایین انداخت. یاد ناخودآگاه لبخندی زد و گفت: «لطف داری...»
-«راستی! مگه شما نگفتین که باید بُعد ما رو اصلاح کنین؟ اگر ما توی اون بُعد نباشیم چه اتفاقی برای بقیه می افته؟»
-«راستش دکتر با من صحبت کرد. اون گفت خطوط زمانی بر اساس دستکاری هایی که قرار بوده مثلا بعدا براشون اتفاق بیافته ساخته می شن. یعنی بُعد شما انتظار اینو داشته که ما واردش بشیم و شما رو ازش حذف کنیم. پس جای نگرانی نیست. مردم بعد از یه مدت دیگه از پیدا کردن تون نا امید می شن و فراموش می شید. اون وقت دیگه هیچ خطری برای اون بُعد وجود نداره.»
یک لحظه غمی در چشم هایش احساس کرد. خم شد و از او پرسید: «چی شده؟ مشکلی پیش اومده؟»
-«نه. فقط احساس اینکه مردم قراره فکر کنن ما مردیم یه کم ناراحتم می کنه. همین طور اینکه قراره کلی از مامانم و خونه مون دور بشم.»
-«آره. حق داری. واقعا ناراحت کننده است...»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
╔ 🍃🍎🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
هشتدیسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۱۰/۸»
بیستوچهارجمادیالاولیسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۵/۲۴»
بیستونهدسامبرسالدوهزاروبیستویک.
«2021/12/29»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🍎🍃 ╝
مناسبت ها
¹-روز صنعت پتروشیمی
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#یاد
#گمشده_در_زمان2
#پارت101
-«ولی حداقل اینجا دیگه قرار نیست همش از اینکه یکی می خواد اذیتم کنه بترسم. یا از اینکه بابام به یه نفر بدهکاره و ممکنه مجبور بشم با پسرش ازدواج کنم. راستی... توی زمان شما اجازه می دن که دخترا مدرسه برن؟»
-«البته که اجازه می دن! درس و مدرسه که فقط برای پسرا نیست. تازه برای ما مدرسه های دخترونه و پسرونه جداست. یعنی بهترین حالت. ولی خب تو دیگه فکر کنم باید از یه راه دیگه ای درس بخونی. سنت یه مقدار...»
-«می دونم. خیلی برای مدرسه رفتن بزرگم.»
-«هیچ مشکلی نیست که نشه حلش کرد.»
این را گفت و دیگر موضوعی برای صحبت به ذهنش نرسید. کمی پاهایش را به هم زد و دست هایش را به هم مالید. اتاق سرد تر از همیشه به نظر می آمد. بالاخره آنا سکوت را شکست و گفت: «خب...»
-«خب چی؟»
-«الان باید چی کار کنیم؟»
-«فکر کنم باید بریم نتیجه رو به بقیه اعلام کنیم... نظر شما چیه؟ با من...»
نبضش از سینه به سر منتقل شد. پاهایش لرزید و فکش قفل شد و تا چند ثانیه نتوانست حرف بزند. برای چندمین بار نفسی عمیق کشید و با تمام توان گفت: «با من ازدواج می کنی؟!»
و چشم هایش را بست. دلش نمی خواست جواب "نه" بشنود. از شکست می ترسید.
...
-«بابایی می شه برم بیرون بازی کنم؟»
-«چرا نمی شه عزیزم؟ فقط خیلی نزدیک آب نرو.»
محمد مهدی هوا را از سینه اش بیرون داد و به دختر هفت ساله اش که با آن لباس قرمز و موهای مشکی می دوید، خیره شد. به او اجازه داد ولی خودش می دانست هربار نمی تواند بیشتر از یک ربع ساعت او را دور از خود حس کند.
-«اینجا کسی چایی میل داره؟»
-«اگرم کسی میل نداشته باشه با بویی که راه انداختی میلش باز می شه!»
آنا زیر لب خندید و آمد و روی مبل راحتی سفید، درست رو به روی محمد مهدی نشست. با مهربانی سینی را روی میز به سمتش سر داد و گفت: «بفرمایید...»
محمد مهدی خم شد و باقی راه را با او همراهی کرد. لیوان سرامیکی که مال خودش بود را برداشت و کتابش را بست. از اینکه آنا می دانست چقدر آن لیوان را دوست دارد لذت می برد.
-«دست شما درد نکنه!»
و کمی روی آن را فوت کرد و منتظر دمای مطلوب شد. در این بین، یکدفعه صدای گریه محمد علی از طبقه بالا به گوش رسید.
آنا سریع از جا بلند شد و با ناراحتی گفت: «اِی بابا! این بچه که دوباره بیدار شد...»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت102
#یاد
و به طرف پله ها دوید و از آنها بالا رفت. محمد مهدی کمی به تلویزیون خاموش خیره شد و با گوش هایش منتظر سکوت پسر دو ماهه ماند. وقتی بالاخره صدایش خوابید، آنا که داشت او را به اتاق پذیرایی می آورد جلوی پله ها ظاهر شد.
-«قربونش برم من! الان می ریم پیش بابایی... دیگه نبینم گریه کنیا...»
پایین آمد و پسر را به آرامی به دست همسرش سپرد. محمد مهدی با لبخند فقط به آن چشم ها و بینی کوچکش خیره شد. یک انسان کاملا خالص و صاف. دستش را نزدیک صورتش بود تا آن پوست لطیف را نوازش کند. اما یاد زخم تقریبا تازه اش افتاد که شب گذشته توسط تراشه چوب کف دستش ایجاد شده بود. دست خود را عقب کشید و به همان تماشای ساده بسنده کرد.
محمد علی انگار به آن زل زدن عادت کرده بود. پدرش می دانست که چطور باید برای بچه ابراز علاقه کند. اما دلش می خواست بنشیند و او را در سکوت تماشا کند. آنا سر جایش برگشت و لیوانش را برداشت. کمی از آن نوشید و گفت: «فارسی هم زبون سختیه ها! اون اولا که تو می خواستی بهم یاد بدی هیچی نمی فهمیدم. الان تازه یه ذره بهتر شده. درسای مریم رو که باهاش کار می کنم تازه دارم می فهمم تو اون موقع ها چی می گفتی!»
-«ولی خداوکیلی برای کسی که تازه شروع کرده بود خیلی خوب می تونستی بگی قسطنطنیه!»
و به حرف خود خندید. آنا هم خندید و گفت: «آره... راستی امشب زهرا و امیرحسین دارن میان اینجا. خبر داشتی؟»
محمد مهدی جا خورد و نزدیک بود بچه را رها کند.
-«چی؟ از کِی گفته بودن می خوان بیان؟»
و محمد علی را تکان داد تا آرامش کند. آنا با لحنی بی تفاوت گفت: «دیشب بهم گفتن. ولی سرکار بودی وقتی هم اومدی خونه نخواستم ذهنت رو مشغول کنم.»
محمد مهدی با ناراحتی گفت: «کاشکی می گفتی اومدنی یه چیزی می خریدم براشون... برای بارداری زهرا هیچ چی نگرفتیم.»
-«نگران نباش من امروز رفتم خرید یه کادوی درست و حسابی گرفتم. »
-«خب خدا رو شکر حداقل تو عقلت رسیده!»
...
-«سلااااام! خوشگل خانوم من کجاست؟!»
-«سلام عمه!»
مریم این را گفت و میان دست های زهرا پرید. امیرحسین کفش ها را جفت کرد و در را پشت سرش بست.
-«به! آقای یاد! کم پیدایین استاد!...»
محمد مهدی جلو رفت و گفت: «سلام و برگ بر برادر عزیز !...»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
╔ 🍃🍎🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
نهدیسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۱۰/۹»
بیستوپنججمادیالاولیسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۵/۲۵»
سیدسامبرسالدوهزاروبیستویک.
«2021/12/30»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🍎🍃 ╝
مناسبت ها
¹-روز بصیرت و میثاق امت با ولایت
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
╔ 🍃🍎🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
دهدیسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۱۰/۱۰»
بیستوششجمادیالاولیسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۵/۲۶»
سیویکدسامبرسالدوهزاروبیستویک.
«2021/12/31»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🍎🍃 ╝
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#یاد
#گمشده_در_زمان2
#پارت103
و همزمان همدیگر را بغل و با یکدیگر رو بوسی کردند. آنا از پشت اوپن آشپزخانه دستش را تکان داد و گفت: «سلام به همگی!»
زهرا ذوق زده همان طور که مریم را از بغل کرده بود به سمت آشپزخانه به راه افتاد و گفت: «سلام عزیزم!»
و مریم را روی اوپن گذاشت و آنا را در آغوش گرفت.
-«نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.»
-«چقدر خوشگل شدی!»
-«مرسی عزیزم. تو هم که از اول خوشگل بودی.»
یکدفعه مریم خودش از اوپن پایین پرید و گفت: «عمه عمه میای عروسکای جدید موبهت نشون بدم؟»
زهرا چرخید و با مهربانی گفت: «چرا نمیام خوشگلم؟ بیا بریم بالا نشونم بده...»
و درحالی که دختر هفت ساله او را می کشید به سمت پله ها رفت. محمد مهدی به امیرحسین تعارف کرد: «بفرمایید. بفرما بشین برادر...»
وقتی هر دو مستقر شدند، امیرحسین گفت: «بزن فوتبال استقلال بازی داره.»
-«جدی؟ نمی دونستم...»
و خم شد و کنترل را برداشت. زیر لب گفت: «چرا خونه خودتون تماشا نکردی؟»
با آنکه انتظارش را نداشت امیرحسین شنید و گفت: «آخه اینطوری کیفش بیشتره. تازه تخمه هم آوردم...»
و کیسه پر از دونه های سیاه را بالا گرفت. محمد مهدی با انزجار به آنها نگاه و بلافاصله فرش را غرق در پوست آنها تصور کرد. امیرحسین متوجه نوع نگاهش شد و گفت: «نترس داداش ما از اوناش نیستیم. بهت قول می دم فرشت تمیز تمیز بمونه...»
کنترل را از دستش گرفت و خودش شبکه را عوض کرد.
-«بالاخره باید یه نفعی از شوهرعمه بودن ببرم.»
محمد مهدی با آنکه دلش نمی خواست خنده اش گرفت و سعی کرد آن شب را بدون سختگیری بگذراند. تقریبا نیم ساعت بعد همه در اتاق پذیرایی جمع شده و در حال صحبت یا تماشای تلویزیون بودند. محمد مهدی مدام به ساعت روی دیوار نگاه می کرد و مضطرب بود. اگر حتی یک دقیقه دیر می شد دیگر امکان نداشت بتواند همچین کاری انجام دهد.
کمی منتظر شد تا همه روی فوتبال متمرکز شوند. بعد پیش پیش کرد و آنا نگاهش کرد. آنا با تکان سر پرسید: «چیه؟»
محمد مهدی با دست به آشپزخانه اشاره کرد و از جا بلند شد. آنا خطاب به بقیه گفت: «ببخشید ما یه لحظه می ریم الان میایم.»
زهرا که سیبی گاز زده در دست داشت، موهای مریم را ناز کرد و با دهان پر گفت: «اشکال نداره راحت باشین.»
آنا لبخندی زد و وارد آشپزخانه شد. کمی مهربان و نگران پرسید: «چی شده؟»
محمد مهدی بدون آنکه از بقیه چشم بردارد گفت: «می خوام غافلگیرت کنم...»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────