╔ 🍃🍎🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
بیستویکبهمنسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۱۱/۲۱»
هشترجبسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۷/۸»
دهفوریهسالدوهزاروبیستودو.
«2022/2/10»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🍎🍃 ╝
مناسبت ها🌸
¹-شکسته شدن حکومت نظامی به فرمان امام خمینی
(رحمة الله علیه) (۱۳۵۷ هش)
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
""""""""""""""🔶🔸🔹🔷""""""""
▪️مَّا يَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِن رَّحْمَةٍ فَلَا مُمْسِكَ لَهَا وَمَا يُمْسِكْ فَلَا مُرْسِلَ لَهُ مِن بَعْدِهِ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ
▪️ﭼﻮﻥ ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﻲ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺮﺩم ﺑﮕﺸﺎﻳﺪ ، ﺑﺎﺯﺩﺍﺭﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﻧﻴﺴﺖ ، ﻭ ﭼﻮﻥ ﺑﺎﺯﺩﺍﺭﺩ ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻓﺮﺳﺘﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ ، ﻭ ﺍﻭ ﺗﻮﺍﻧﺎﻱ ﺷﻜﺴﺖ ﻧﺎﭘﺬﻳﺮ ﻭ ﺣﻜﻴﻢ ﺍﺳﺖ .
(فاطر ٢)
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #نور_نوش
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
__💪🕶______
🔵یک فرد موفق کسی است که میتواند با آجرهایی که دیگران به سمت او پرتاب کردهاند، پایه و اساس محکمی برای خود بنا کند.
🔹دیوید برینکلی؛ فیلمنامهنویس
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #انگیزشی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_33⚡️
#سراب_م✍🏻
ده روزی از صحبتش با پدر می گذشت کلافه و عصبی بود. فشار زیادی را روی ذهنش تحمل می کرد. در این مدت هرگاه خواسته به ممنوعه ها فکر کند، خودش را با خواندن کتاب سر گرم کرده بود. کاش دلیل دیگری به پدرش می گفت.
فردای همان روز بعد صحبت با پدرش با یکی از اساتید صحبت کرده و از او موضوع یک مقاله را گرفته بود تا روی آن کار کند کمی از وقتش صرف آن می شد و اما باز هم جاهای خالی وقتش آزارش می داد.
همان وقتی که از عصبانیت سرش را چند بار محکم به میز کوبید یاد حنانه افتاد. دخترک معلوم نبود کجاست! چند باری تماس گرفته بود که پاسخ نداده بود.
پیام هایش را هم که بی پاسخ می گذاشت.
شمارهاش را گرفت و بعد از چند بوق صدای گرفته و افسرده و بی حوصله حنانه درگوشش پیچید.
- بله!؟
- الو، حنا؟
- بله؟
- سلام خوبی؟
- ممنون!
از لحن سرد حنانه دلش گرفت اما پرسید:
- چیزی شده؟
بغض حنانه با این حرف شکست. بهتش برد. یاد پدرش افتاده بود یا اتفاق دیگری افتاده بود؟ با مهربان ترین حالت ممکن گفت:
- حنا؟ حنا جونم چی شده آبجی؟
حنا سرد و بی روح گفت:
- داداشم رفت!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
سلام سلام😍
قرارمون کمتر از یک ساعت دیگه، ساعت ۲۱ همراه با تمام مردم کشور.✊💚🤍❤️
گلبانگ تکبیر #الله_اکبر🤩🤩
#ایران_قوی
انارهای عاشق رمان
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 سلام سلام😍 قرارمون کمتر از یک ساعت دیگه، ساعت ۲۱ همراه با تمام مردم کشور.✊💚🤍❤️
سلام و نور
کیا موافق هستند ساعت نه شب اینجا هم الله اکبر بگیم؟
برید دونه به بندازید تو آب بخورید تا کمتر از یک ساعت دیگه همینجا الله اکبر بگیم.
👨👩👧👦اگر بچه هاتون بیدارن بگید اونا بگن. پس ارسال صوت رو باز کنم؟
تولد تولد، تولدش مبالکه. بیا شمعا لو فوت کن.🎂🎂🎂
انقلاب خوشگلمون الان دوران چل چلیشه. یعنی چهل رو رد کرده و دالام دیمبو باید براش به راه بندازیم. کیا میخوان الله اکبر بگن؟
گوشی تون رو ببرید روی پشت بوم ها و از الله اکبرهای مردم و کوچه محله هاتون و توی خونه هاتونم اگر شرایطش و شئوناتش درست بود😁 بفرستید.
انارها از اشک یاقوت می سازند. بدو بیا جا نمونیها👇👇👇👇👇
سفر به کائنات🔻
https://eitaa.com/joinchat/3525771335Cf16f4738fe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚#الله_اکبر🤍#الله_اکبر❤️
✊✊✊✊✊✊
#ایران_قوی
#دهه_فجر
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #مناسبتی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_34⚡️
#سراب_م✍🏻
شوک بیشتری به او وارد شد. گفت:
- چیی؟
حنانه هق سردی زد. طوری که سینه عارفه هم یخ زد:
- داداشم تنهام گذاشت.
صدای هق هق و حزن آلود حنانه اعصابش را خط کشید.
- حنا درست حرف بزن ببینم!
حنانه ناله کرد:
- داداشم مرد!
تنش یخ کرد. آب تنش خشک شد. صدای لرزید.
- چـ...چی؟
- عارفه دیگه داداش ندارم. دیگه نیست ارومم کنه. بغلم کنه. پشتیبانم باشه. نیست درد نداشتن بابا رو از دوشم برداره. عارفه دارم دق می کنم.
اشک آبشار وار از چشمش سرازیر شد. لرزان گفت:
- بمیرم!
- عارفه نبودی ببینی چه به سر منو مامان اومد. عارفه وقتی خبرش اومد. مردم جونم در اومد. عارفه... بهش... بهش تهمت زدن!
تنها چیزی توانست بگوید این بود:
- کاش اونجا بودم.
اشک روی صورت عارفه راه گرفت. حال بد حنانه را دقیقا حس می کرد. می دانست چقدر بد حال و دردمند است. هق هقش به جان او هم درد می داد و سینهاش را عجیب سنگین می کرد. با درد و هق هق گفت:
- کاش بودی... هیچ... تکیه... گاهی... ندارم...
دقیقه ای بی حرف و با اشک های دو دختر گذشت. عارفه بی صدا و حانه بلند بلند گریه می کرد عاقبت حنانه گفت:
- من نمی تونم حرف بزنم. خداحافظ.
عارفه خداحافظی گفت و ارتباط قطع شد. عارفه دل نازک بود و طاقت درد کسی را نداشت. از جا بلند شد از اتاقش بیرون زد.
مادر روی مبل های نشیمن نشسته بود و تلویزیون نگاه می کرد. کنارش نشست. صورتش از اشک خیس بود. مادر که این وضع را دید با ترس پرسید:
- چی شده؟
عارفه خود را در آغوش مادر انداخت. قلب مادر مانند قلب نوزادی تند تند می تپید. از اشک دخترش ترسیده بود.
عارفه از صدای قلب تند مادرش ترسید. ماجرا را تعریف کرد و آنقدر توی آغوش مادرش ماند تا آرام گرفت.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱