eitaa logo
انارهای عاشق رمان
371 دنبال‌کننده
377 عکس
150 ویدیو
32 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
💯چایی روضه. نور. جلسه بیستم. ابتدا یک ، سپس می‌گذارم. کوتاه. بعدش یک که حتما باید گوش کنید. بعدش بزنید روی دریافت پول یک استکان چایی که تبرک است و حتما بعدش یک چایی بخورید به نیت چای روضه. سپس برای امامِ حاضرِ بچه شیعه‌ها دعا کنید. برای سلامتی‌اش. برای ظهورش. برای اینکه قلب‌مان از سیاهی پاک شود تا نور نزول اجلال کند. ان‌شاءالله با پنجاه تا چایی ادامه می‌دهیم. اگر کسی خواست به این روضه مجازی کمک مالی کند به خودم خبر دهد. از اینجا👇 @evaghefi خب بریم برای سخنرانی و روضه و مداحی و چایی. پ.ن پول یه استکان چایی رو 500 تومن حساب کردم. دیگه سخت نگیرید. بیستم قبول باشد. حالا که اشک ریختید بلند شوید و یک چایی برای خودتان بریزید و عکسش را بگیرید و بفرستید. در کانال زیر که عضو شوید بعد از چند ساعت ادمین می‌شوید و می‌توانید عکس چایتان را برای بقیه به اشتراک بگذارید. https://eitaa.com/joinchat/3507159149C9decdf8353 حتما از هشتگ یا استفاده کنید. برای دریافت هزینه چایی از گروه : 💎•﴿ ارائه سرچشمه نور ﴾‌•💎 وارد شوید. ❤️بررسی رمانهای کلاسیک. https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486 ♥️ https://eitaa.com/ANARSTORY https://pay.eitaa.com/v/?link=zX2Kp
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 🍁•🍁•🍁 •🍁• • مہمان ناخواندھ • - قطره سیزدهم ✍: ح.جعفری به این فکر کرد که این روز ها شاید بهانه‌اش برای نرفتن به خانه عمه درس و درگیری و کنکوری بود که از رگ گردن نزدیک‌تر است، اما دلیلش نه! دلیلش چیز دیگری بود... دلیلش رنگ نگاه‌های عمه بود. نگاه‌هایی که فرق کرده بود. به قول زهرا، خریدارانه شده بود! این که راه و بی‌راه جلوی ریحانه از حامدش تعریف می‌کرد و سر هر چیزی نظر ریحانه را درباره‌ حامد می‌پرسید. البته این‌ها از چشم آقاجان هم دور نمانده بود. هر چند همیشه سر این صحبت‌ها سرش را پایین می‌انداخت ریز می‌خندید ولی وقتی فهمید ریحانه احتمالا به خاطر همین‌ها می‌خواهد رفت و آمدش کم‌تر شود، نه تنها مخالفت نکرد، که همراهی‌اش کرد تا عمه رقیه هم زیاد دلخور نشود. ساعت پنج تا هفت را یک‌سره خواند. هفت از پای میز بلند شد تا کم کم آماده شود. صبحانه را هم با آقاجان بخورند و راه بیافتند زهرا را بردارند و بروند مدرسه. آن روز آخرین امتحانش را داد. این یعنی خداحافظی با پیش دانشگاهی... خداحافظی با مدرسه و دانش‌آموز بودن... چقدر زود روز ها گذشته و بزرگ شده بود! دوست داشت لحظه لحظه این روز آخر را جور دیگری قدر بداند. از این‌که دیگر تکرار نمی‌شود دلگیر بود. وقتی برای خداحافظی با دبیر ها و کادر مدرسه رفت، باز همگی از آن ‌همه تغییرش با ذوق و تشویق تعریف می‌کردند و برایش آرزوی بهترین ها را داشتند. می‌گفتند خوش‌حال‌اند که حالش بهتر است، به حال قبل باز‌گشته و برای هدفش می‌جنگد. در حالی که هیچ‌کدام نمی‌فهمیدند حالش بهتر نشده، فقط دیگر فرصتی برای بد بودن ندارد! نمی‌فهمیدند هنوز هم گوشه گوشه خانه‌ی بی مامان بغض روی گلویش می‌نشاند. نمی‌فهمیدند او حال بدش را کتمان نه، فقط زیر شلوغی‌های روزانه‌اش دفن می‌کند تا وقتی خلاص شود... برای برگشت هم مثل همیشه آقاجان دنبال‌شان آمد. زهرا را رساندند و بعد برگشتند خانه تا ریحانه سریع آماده شود و به مهمانی بروند. سراغ کمد لباس‌هایش که رفت موجی از تردید و فکر و خیال به سرش هجوم آورد. دلش می‌خواست لباسی تیره و ساده بپوشد و غمبرک بزند گوشه خانه تا شاید عمه را منصرف کند، ولی می‌دانست درستش این است همان ریحانه ی سابق باشد. با حرص چشم غره‌ای رفت. اصلا ریحانه ی سابق که بود؟ چه می‌پوشید؟ مگر نه که درگیر افسردگی بود و فقط سیاه..؟ از کِی بهتر شده بود و توی دل عمه رفته بود؟ اصلا عمه از چه چیز او خوشش آمده بود؟ فقط این که دختر حاج داداشش است‌؟ 🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 قطره اول رمان👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/2183 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
💯چایی روضه. نور. جلسه بیست‌و‌یکم. ابتدا یک ، سپس می‌گذارم. کوتاه. بعدش یک که حتما باید گوش کنید. بعدش بزنید روی دریافت پول یک استکان چایی که تبرک است و حتما بعدش یک چایی بخورید به نیت چای روضه. سپس برای امامِ حاضرِ بچه شیعه‌ها دعا کنید. برای سلامتی‌اش. برای ظهورش. برای اینکه قلب‌مان از سیاهی پاک شود تا نور نزول اجلال کند. ان‌شاءالله با پنجاه تا چایی ادامه می‌دهیم. اگر کسی خواست به این روضه مجازی کمک مالی کند به خودم خبر دهد. از اینجا👇 @evaghefi خب بریم برای سخنرانی و روضه و مداحی و چایی. پ.ن پول یه استکان چایی رو 500 تومن حساب کردم. دیگه سخت نگیرید. بیست‌و‌یکم قبول باشد. حالا که اشک ریختید بلند شوید و یک چایی برای خودتان بریزید و عکسش را بگیرید و بفرستید. در کانال زیر که عضو شوید بعد از چند ساعت ادمین می‌شوید و می‌توانید عکس چایتان را برای بقیه به اشتراک بگذارید. https://eitaa.com/joinchat/3507159149C9decdf8353 حتما از هشتگ یا استفاده کنید. برای دریافت هزینه چایی از گروه : 💎•﴿ سفر به کائنات﴾‌•💎 وارد شوید. ❤️اینجا اتاق اشک است....انارها از اشک یاقوت می سازند. مسجدِ باغِ انار. سفر به کائنات🔻 https://eitaa.com/joinchat/3525771335Cf16f4738fe ♥️ https://eitaa.com/ANARSTORY https://pay.eitaa.com/v/?link=uX1Oy
نور آقای ، سلامِ دوباره. من لکنت می‌گیرم اینجا. اما علی الله...می‌گویم. من می‌خواستم یک چیزی به شما بگویم. گفتم اگر رودررو شدیم و زبانم قفل شد نشانی اینجا را بدهم و بگویم اینجا حرفم را زده‌ام. حتی اگر این پیام میلیون ها سال قبلش نابود شده باشد شما می‌توانید و می‌دانیدش. من دلم خیلی خون است. حتما شما علت‌هایش را بهتر می‌دانید. من جنس خودم را می‌شناسم. هر میلی‌گرم از روح من می‌تواند چند هزارتُن الماس تولید کند. ولی آقای من دارم خورد و لِه و داغان می‌شوم. نمی‌دانم چرا! 🌕واقعیت اصلا رویم نمی‌شود از شما علتش را بپرسم. یعنی وقت شما بیشتر از اینها ارزش دارد. ولی شنیده‌ام اگر یکهو یک غم عظیمی که خیلی خیلی خیلی داغ است و سوزنده آمده سراغت پس این غم یک ریشه بیرونی دارد. و باز هم شنیده‌ام که ماها به هم وصل هستیم. سرتاسر عالم که جسم است به روح و جان اصلی اش وصل است. ☀️آقای من شنیده‌ام که وقتی شما ناراحت هستید دل ما هم می‌گیرد. آقا من دارم می‌میرم. اینقدر غصه نخور. آقا من همینجوری خواستم با شما صحبت کنم تا کمی از ناراحتی شما کم شود ولی انگار نمی‌شود. نمی‌دانم چکار کنم. کلافگی کودکی را دارم که پدرش تمام هستی اش را دارد از دست می‌دهد و او نه تنها کمکی نمی‌تواند بکند بلکه حتی حرف زدنش هم نوعی نق زدن محسوب می‌شود. 🔥آقای من از خودم می‌ترسم. من آنچه باید می‌شدم نشدم. تمام سلول‌های روح و جسم و هستی من دارد می‌سوزد. من دارم به یک بی نهایتی نگاه می‌کنم که در پیش دارم. من از همه چیز خسته شده‌ام. ❤️آقای شما خودتان به درونی‌ترین زاویه های قلب من اشراف دارید. من تا همینجا هم که آمده‌ام لطف و محبت شما بوده است و خواهد بود. من که یک ذره کوچک هستم مثل دماوند مثل کوه فوجی و مثل ستاره خورشید دارم از حرارت ذوب می‌شوم. یعنی ما داریم ذوب می‌شویم. ماها که همه‌گی به قلب شما وصل هستیم یک طوری‌مان دارد می‌شود. داریم جزغاله می‌شویم. داریم مرگ تدریجی از طریق گداختن روح را تجربه می‌کنیم. نمی‌دانم این درد چیست ولی خیلی جدی و واقعی و سوزاننده است. ❤️اگر امکان دارد به خاطر بی بی دو عالم حضرت مادر سلام‌الله‌علیها...نمی‌دانم ادامه‌اش را چه بنویسم. مثلا بگویم غصه هایتان را بدهید به ما تا سبک شوید...نمی‌دانم. ما همین جوری‌اش در کار خودمان مانده‌ایم. اما چه باک...هل من مزید؟ ❤️آقای علیه السلام خواستم عرض کنم که نه جسم و نه روح قابل عرضی دارم ولی حضور می‌خواهم. حضور در وقت ظهور. من اگر گزافه می‌گویم شما ببخشید. من معلوم نیست فردایم را ببینم و شما یارانی خواهید داشت چون کوه و حکومتی که نمونه‌اش در تاریخ نبوده. من باید در این حکومت باشم. این باید از جنس التماس است. از جنس خواهش. از جنس اضطرار. امّن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء... 😭آقای من شنیده‌ام که همه‌چیز به دست شما حل می‌شود و ما باید همه کارهایمان را بگذاریم زمین و برای آمدن شما شرایط را فراهم کنیم. ولی ای پدر ما، ای بزرگ ما، ای همه چیز ما! ما چگونه برای حکومتی به این عظمت مقدمه چینی کنیم؟ ما مثل کودکانی هستیم که اگر برای روز پدر هم بخواهیم هدیه‌ای تهیه کنیم هیچ از خودمان نداریم. ما همه بچه شیعه ها از شما درخواست می‌کنیم که دست‌مان را پر کنید. ما هیچ نداریم. هیچ. خود شما می‌دانید که چقدر وضعمان خراب است. ما اصلا در اسفل السافلین درجات هستی هستیم. اصلا درک و شعورمان نمی‌رسد که باید چه بگیریم از شما. ❤️آقای چشم های محبین شما دارد سپید می‌شود. هرچه لازم است از شما بخواهیم که این گرفتاری ها حل شود شما خودتان به ما مرحمت کنید. باور کنید ما می‌دانیم که تمام راه‌ها بن بست است. آقای ما دعا کنید برای ما. آقای ما، ما داریم می‌میریم. ما داریم می‌سوزیم. ❤️يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ ❤️ يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَا إِنَّ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ.❤️ ❤️آقا جان من مطمئنم لحظه دیدار هیچ حرفی نمی‌توانم بزنم جز یک سلام. حالا این حرفها بین خودمان باشد...ولی آن روز که همدیگر را می‌بینیم نگذار خیلی خجالت بکشم. نگذار مثل مار به خودم بپیچم...مرا سریع بغل کن و غم‌هایم را پاک کن. باشد؟! قربان شما. اسماعیل. ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND