╔ 🍃🍎🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
چهارآذرسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۹/۴»
نوزدهربیعالثانیسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۴/۱۹»
بیستوپنجنوامبرسالدوهزاروبیستویک.
«2021/11/25»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🍎🍃 ╝
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪🐌🦋٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪
⌝ یادت باشه ...
تنها کسی که میتونه
حالتو خوب کنه خودتی ... ⌞
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #انگیزشی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#یاد
#گمشده_در_زمان2
#پارت35
کمی مانده به طلوع آفتاب، خیابان آرام آرام پر شد از غرفه های رنگارنگ و پر از سبد های سبزیجات و ماهی. غرفه رو به رویی آنها مال خانمی بود که میز جلویش پر بود از بطری های جور وا جور که با روغن شفاف و طلایی رنگ زیتون پر شده بود.
زئوس برای جذب مشتری هایی که از گوشه گوشه جزیره به جشنواره می آمدند لباس یونانی به تن کرده و شاخه ای از زیتون بر سر خود گذاشته بود. هری با جادو دسته های زیتون را مرتب و با نظمی عجیب روی هم قرار داده بود. آسمان آبی و بدون ابر بود که به نظر می رسید زمان بسیار مناسبی برای قدم زدن باشد.
کم کم جمعیت زیاد شد و زن های زنبیل به دست و مرد هایی که هر کدام بعید بود دیگری را نشناسد جای جای جشنواره دیده می شدند. هر ازگاهی خانمی از راه می رسید و کمی به اجناس غرفه دنیل نگاه می انداخت. بعد مقدار کمی از آن را طلب می کرد و با پرداخت چند سکه، خوشحال و خندان از آنجا دور می شد.
حدودا یک ساعت بعد، ماهی های قسمت سمت راست در حال تمام شدن بود. دنیل به آنا که پشت میز نشسته و پول را از مردم می گرفت گفت: «دخترم لطفا پاشو او بشکه ماهی رو از توی گاری بیار.»
یاد که داشت خوشه های انگور را از سبد روی میز می چید، بلافاصله آن را کنار گذاشت و خطاب به آنا که برای رفتن خیز برداشته بود، گفت: «من میارمش.»
آنا با لبخند سر تکان داد و سر جای خود برگشت.محمد مهدی سراغ گاری رفت و بشکه بد دست را به سختی روی زمین گذاشت. اسمیگل و پیتر برای کمک به دوست دنیل چند لحظه ای به غرفه بقلی رفته بودند. زئوس و هری هم که مشغول جذب مشتری بودند. پس باید خودش این کار را انجام می داد. عرق پیشانی اش را پاک کرد و دو دستی بشکه خیس را چسبید. حدودا دو متر آن را روی زمین کشید و خسته شد. کمرش را صاف کرد و وقتی خم شد که ادامه دهد، چشمش به مردی افتاد که داشت دانه دانه زیتون را از جلوی غرفه بر می داشت و بدون توجه به دنیل و دخترش آنها را می خورد.چند لحظه بعد دنیل مشغول بحث با او شد. اما مرد با لبخندی تمسخر آمیز به کارش ادامه داد.
محمد مهدی عصبانی شد. بشکه را رها کرد و با قدم هایی بلند به سمت دنیل رفت.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
💠دانستنی های جالب روانشناسی
🔷۱ـ اگر شما اهدافتان را برای دیگران بیان کنید احتمال کمتری وجود دارد که به آنها دست پیدا کنید چرا که با این کار انگیزهی خود را از دست میدهید.🔹
🔷۲ـ تاکنون ۴۰۰ فوبیای مختلف توسط روانشناسان شناسایی شده است.🔹
🔷۳ـ وقتی یک آهنگ مورد علاقه ی شماست به این دلیل است که مرتبط با یک رویداد عاطفی در زندگی شما است.🔹
🔷۴ـ نوع موزیکی که گوش میدهید بر درک شما از دنیای اطراف تاثیر گذار است.🔹
🔷۵ـ بر اساس یک مطالعه پول خرج کردن برای دیگران باعث خوشحالی بیشتری در مقایسه با پول خرج کردن برای خودتان میشود.🔹
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#روانشناسی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#یاد
#گمشده_در_زمان2
#پارت36
-«چه مشکلی پیش اومده؟»
دنیل با صورتی قرمز رو به او گفت: «این عوضی می خواد با آنا صحبت کنه!»
یاد به صورت پسر خیره شد. موهایی مجعد داشت و بینی کوچک و کمی ته ریش. قدش شاید ده سانتی از او بلند تر بود. محمد مهدی زیر چشنی نگاهی به چهره نگران آنا انداخت و بعد صدایش را کلفت کرد و گفت: «تو فیلیپو هستی دیگه... درسته؟»
پسر نیشخندی زد و بدون آنکه نگاهش کند گفت: «جنابعالی کی باشین؟»
-«اونی که دوست نداری باهاش در بیافتی.»
فیلیپو هسته ای که در دهانش بود را تف و به چشم های انگشتردار نگاه کرد.
-«ببین بچه جون، بابای من اینجا همه کاره اس. برامم تعریف کرده اگه اون دوست جادوگرت نبود الان نفله بودی. می دونی اونی که از زمین بلندت کرد رو من دوبار زدم زمین؟»
و چشمکی به آنا زد. محمد مهدی خشمگین شد. اگر قرار بود کاری انجام می داد، الان وقتش بود. میز را دور زد و رو به روی او قرار گرفت. از آن فاصله قدش بلندتر هم به نظر می رسید. به نظر دست های سنگینی داشت ولی برای او مهم نبود. او کسی بود که با اراده اش صخره ای عظیم را از زمین بلند می کرد. یا با انگشترش؟...
این فکر تمام اعتماد به نفسش را از بین برد. اما دیگر نمی توانست برگردد.
-«یه مشت بهم بزن! می خوام تو شروع کنی.»
محمد مهدی انگشت هایش را به هم فشار داد و دستش را عقب برد. آنا بلافاصله از جا بلند شد و گفت: «خواهش می کنم این کارو نکنید!»
فیلیپو با لحنی غیر معمول گفت: «بذار کارشو بکنه عزیزم! بذار ببینی خاطرخواهی بهتر از من نداری!»
دنیل با مشت روی میز کوبید و داد کشید: «همین الان تمومش کنید! نمی ذارم کسی جلوی غرفه من دعوا کنه!...»
زئوس از مردمی که برای تماشا حلقه زده بودند بیرون آمد و جلوی دنیل ایستاد و گفت: «بذارید خودش تصمیم بگیره...»
بعد رو به یاد سر تکان داد و رفت پشت میز کنار دنیل ایستاد. زئوس می دانست اگر این اتفاق نمی افتاد، او هرگز نمی توانست خود واقعی اش را پیدا کند. و بفهمد که دقیقا چه جایگاهی میان انگشترداران دارد. محمد مهدی نگاهی به جمعیت انداخت. حتی غرفه داران هم منتظر بودند که ببیند چه خواهد شد. درست پشت سر فیلیپو، هری ایستاد بود که با لبخند، چوبدستی اش را در جیبش گذاشت و دو دست خالی اش را بالا گرفت. حالا خودش بود و خودش.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
╔ 🍃🍎🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
پنجآذرسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۹/۵»
بیستربیعالثانیسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۴/۲۰»
بیستوشیشنوامبرسالدوهزاروبیستویک.
«2021/11/26»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🍎🍃 ╝
مناسبت ها🕰
¹-روز بسیج مستضعفان
(تشکیل بسیج مستضعفان به فرمان حضرت امام خمینی (رحمه الله علیه) ۱۳۵۸ ه ش)
²-سالروز قیام مردم گرگان(۱۳۵۷ ه ش)
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
(((((((((((((🕯☘)))))))))
🔹آرزو نکنید کار آسانتر باشد
🔵آرزو کنید شما بهتر باشید.
🔺دعا نکنید مشکلات کمتر باشند،
🔴دعا کنید مهارت بیشتری داشته باشید.
➖دعا نکنید چالش ها کمتر شوند،
⚫️دعا کنید دانش و خرد شما بیشتر شود.
__ جیم ران
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#انگیزشی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#یاد
#گمشده_در_زمان2
#پارت37
-«بجنب دیگه! باید توی روشنایی روز این کارو انجام بدیم.»
انگشتر دار تصمیمش را گرفت. بازوی خود را عقب برد و صورتش را نشانه رفت. وقتی مشتش را به جلو پرتاب کرد، انگشت های بلند فیلیپو آمد و مچش را گرفت.
-«باید خیلی سریع تر باشی...»
دست آزادش را عقب برد و آن را محکم بر شکم یاد کوبید. یاد سرفه ای کرد و قدمی به عقب برداشت. نباید کم می آورد. شیرجه ای زد و به سمتش پرید اما فیلیپو جا خالی داد و ضربه ای به کمر او زد و انگشتردار با صورت روی زمین افتاد. تماشاچی ها به خنده افتادند. واقعا وضعیت مزحکی بود.
محمد مهدی تسلیم نشد. دوباره ایستاد و همان طور که پشتش به او بود شروع به نفس نفس زدن کرد.
-«چی شده بچه جون؟ دردت اومد؟!»
نباید تسلیم می شد. آینده اش به این موضوع بستگی داشت. دوباره چرخید که سمتش برود اما ناگهان مشت سنگینی محکم به دماغ او کوبیده شد و او را زمین انداخت. چشم هایش سیاهی می رفت. گرمایی دور بینی اش احساس می کرد و چند لحظه بعد، دردی بسیار شدید شروع شد. بدنش خسته بود. دست هایش توانی نداشت و با این اوضاع، به نظر نمی رسید دلش بخواهد ادامه دهد. غمگین از آنکه نتوانسته بود خود را به آنا و بقیه ثابت کند. و خشمگین از کسی که زندگی او را به یک شیئ وابسته ساخته بود.
کمی بعد میان صدای هیاهوی مردم و حرف های تمسخر آمیز فیلیپو، صدایی تازه به گوش رسید.
-«برای تو انگشتر کلید اراده بود...»
این صدای پیتر بود. یاد چشم هایش را باز کردو او کنارش نبود. با چشم دنیالش گشت و بالاخره مرد عنکبوتی را بالای پشت بام یکی از ساختمان های کِرِمی رنگ دید.
-«درسته. اگر انگشتر نباشه، تو هم یه آدم عادی هستی. ما مگه همه آدم های عادی شبیه هم هستن؟...»
او چطور توانسته بود از این فاصله با او صحبت کند؟
-«تو متفاوتی. از هر کسی که اطرافته و از تمام کسایی که توی دنیا وجود دارن. انگشتر فقط کار رو آسون تر می کرد. اما اگر تو نمی خواستی برات کاری انجام می داد؟»
یاد انگشت هایش را مشت کرد و بازویش را عمود بر زمین گذاشت.
-«درسته. انگشتر برای خودش اراده نمی کنه. این تویی که اراده رو با انگشتر کنترل می کنی. اما کسی گفته که نمی تونی بدون انگشتر این کارو انجام بدی؟...»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────