eitaa logo
انارهای عاشق رمان
369 دنبال‌کننده
370 عکس
139 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 سرتکان داد و به اتاقش رفت. خیلی سریع آماده شد و بعد از خبر دادن به مادرش از خانه بیرون زد همانطور که قدم هایش را می شمرد به طرف سوپر مارکت رفت. برای رسیدن به آن فقط کافی بود یک مسیر مستقیم را برود بدون اینکه از کوچه خارج شود یا از خیابان عبور کند. از پله کوتاه مغازه بالا رفت. مرد جوانی توی مغازه بود. عقب ایستاد و نگاهی به پشت سر فروشنده که مشغول حساب و کتاب مرد بود انداخت. داشت پودر های لباسشویی را نگاه می کرد که کدام بهتر است و کدام را درخواست کند. مرد برگشت و می خواست از مغازه بیرون برود. عارفه جلو رفت و در خواستش را گفت. حواسش به مواد شوینده بود و متوجه نشد مرد محبوبش توی مغازه ست و درست بعد بیرون رفت مرد داخل مغازه شد. پودر و سفیده کننده را خرید و کارت کشید. با خیال راحت و نفس عمیق خواست از مغازه بیرون بیاید که چشمش به جمال یار افتاد. سعی کرد نگاهش هرز نپرد و آبروریزی نکند. با احتیاط از کنار او گذشت و بیرون رفت. بوی عطر او هنوز توی سرش بود و کاملا گیجش کرده بود. با خود فکر می کرد یعنی دیگر او را نمی بیند؟ آن مرد دیگر باید توی ذهنش دفن شود و بمیرد! چشم بست آهی که کشید باعث شد سینه اش بسوزد. آهش تلخ بود و سوزنده مثل آتش. در همان حال قدمی برداشت. متوجه بلند تر بودن قسمتی از پیاده رو نشد. پایش گیر کرد و به جلو پرتاب شد. دستی دو بازویش را گرفت و او را نگهداشت. محکم به سینه و شکم کسی خورد؛ اما همین باعث شد با سر موزاییک ها را بغل نکند. ناجیش کمک کرد کمر صاف کند و کمی توی صورتش خم شد و گفت: - حواست کجاست دختر!؟ سرش را بالا گرفت و چشم هایش را باز کرد. زنی میانسال ناجی اش شده بود. بی فکر از دهانش پرید: - ببخشید! پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹 استعداد در نویسندگی افسانه یا واقعیت؟!🤔 ⚜ نگذارید افسانه‌های رایجی که دربارۀ استعداد ادبی ساخته شده بین شما و نوشتن فاصله بیندازد! در ابتدای مسیر نویسندگی هیچ بعید نیست که مغلوب این افسانه‌ها شویم و به‌راحتی از نوشتن دست بکشیم‼️ نه، قصد من این نیست که سخنرانی انگیزشی کنم و بدون دلیل و استدلال و با ساده‌انگاری بگویم که می‌توانید فوراً شاهکار خلق کنید. 🔹اینکه تصور کنیم برخی از بدو تولد با استعداد درخشان نوشتن زاده می‌شوند، بدون مطالعه و تمرین جدی می‌توانند درست و زیبا بنویسند دور از آبادی است! حرف دربارۀ مهارت نوشتن است؛📝 مهارتی که همه می‌تواند از طریق آشنایی با اصول نویسندگی و تمرین سنجیده آن را به‌تدریج بیاموزند... اگر واقعاً شیفته و تشنۀ نوشتن هستیم، باید نگرانی به خاطر کمبود ‌استعداد در نوشتن را کنار بگذاریم. نویسنده می‌نویسد، حتی اگر تمام عالم به او ثابت کنند که هیچ استعدادی برای نوشتن ندارد.✅ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 زن چشم درشت کرد و گفت: - الان داغون شده بودی! سرش را با بیچارگی تکان داد فعلا اصلا قدرت تجزیه و تحلیل نداشت. این احساس عشق مسخره(!) داشت او را از پا در می آورد. آخر مگر آدم با یک بوی عطر و یک چشم در چشم شدن ساده عیان از کف می داد؟! البته که ترس از مجروح شدن را هم تجربه کرده بود! زن انگار فهمید شرایط عادی نیست بخاطر همین پرسید: - خونتون کجاست!؟ عارفه سر تکان داد و با رنگی زرد بی حال جواب داد: - همین دو خونه بالاتر! ممنون میرم! زن سر تکان داد و با شک گفت: - نه ضعف کردی بیا می برمت دوباره نیفتی! پلاستیک توی دستش را جابه جا کرد و چادرش را جلو کشید. بازن تا خانه هم قدم شد. جلوی در از زن تشکر کرد و در را بست. با سر به زیری پلاستیک را به مادرش تحویل داد و خودش را به اتاقش رساند. خودش را با چادر روی تخت انداخت قلبش هنوز تند تند می کوبید. باز هم آه سوزناکی کشید. باز فکرش بی راهه رفته بود و می دانست این اتفاق کار دستش می دهد. نشست و چادرش را انداخت. بلند شد و پالتویش را بیرون کشید و آن رو با شال دور سرش روی تخت انداخت و به کتابش پناه برد اما دریغ! دریغ از اینکه حتی یک کلمه از کلمات کتاب را درک کند. بارها برگشت؛ از اول جمله خواند، نشد از اول صفحه، نشد!‌از اول فصل و باز هم هیچ نفهمید. کتاب را بست و سرش را محکم به میز تحریر کوبید. تنها صحنه هایی جلوی چشمش بود که او، در آن ها حضور داشت. پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 دوازده‌بهمن‌سال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۱۱‌‌‌/۱۲» بیست‌ونه‌جمادی‌الثانیه‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۶‌/‌۲۹» یک‌فوریه‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ودو. «202‌‌2‌‌/2/‌‌‌1» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ مناسبت ها✨ ¹-بازگشت حضرت امام خمینی (رحمه الله علیه) به ایران (‌‌‌۱۳‌‌‌۵۷ ه‌ش) ²-آغاز دهه مبارک فجر انقلاب اسلامی ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
،,،,،,،,،,،,،,،,،💙💙،,،,،,،,،,،,،,،,، 🌸 وَوَصَّيْنَا الْإِنسَانَ بِوَالِدَيْهِ حَمَلَتْهُ أُمُّهُ وَهْنًا عَلَىٰ وَهْنٍ وَفِصَالُهُ فِي عَامَيْنِ أَنِ اشْكُرْ لِي وَلِوَالِدَيْكَ إِلَيَّ الْمَصِيرُ 🔱 ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﻛﺮﺩﻳﻢ ، ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ [ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ] ﺳﺴﺘﻲ ﺑﻪ ﺭﻭﻱ ﺳﺴﺘﻲ [ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺳﺖ ﻣﻰ ﺩﺍﺩ ]ﻭ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﻓﺘﻨﺶ [ ﺍﺯ ﺷﻴﺮ ] ﺩﺭ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ [ ﻭ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﻛﺮﺩﻳﻢ ] ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻦ ﻭ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺳﭙﺎﺱ ﮔﺰﺍﺭﻱ ﻛﻦ ; ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ [ ﻫﻤﻪ ] ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ . - لقمان آیه ١٤ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
/////////////🍀🍀🍀//////////// ⭕️ برای رسیدن به روزهای خوب، باید چند روزی را بد گذراند.... ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 مثلا آن روزی که: برف آمده بود و فوق العاده سرد بود. خیابان ها یخ زده و مدارس ابتدایی بخاطر برودت هوا تعطیل بودند. عارفه با احتیاط داشت روی پل یخ زده عابر قدم که او را دید. پسر بچه خوابالویی را توی آغوش داشت و دوستش هم او را همراهی می کرد. آن ها از رو به رو می آمدند و همین که نزدیک عارفه شدند، مرد شروع به صحبت کرد. همین حالا هم انگار صدای گرفته اما مهربان او توی گوشش زنگ می زد. - آقا حسن مگه ندیدی تلوزیون گفت مدرسه ها تعطیل ان؟ پسرک تخس و خوابالو گفت: - مامانم مریضه بابایی هم هول هولکی منو فرستاد... ترسید دیرم بشه! باز هم صدای گرفته او. انگار خودش هم مریض بود و چه حوصله‌ای داشت: - مامان چرا... دیگر چیزی نشنید آخر آن ها دور شده بودند و رفته بودند. یا آن روزی که برای جشن به مسجد رفته بود و وقتی می خواست از مسجد خارج شود او و دوستانش را جلوی در مسجد دیده بود. راه بیرون رفتن از مسجد را بسته بودند. عارفه چند قدمی به در نزدیک شد و مردد ماند که چه کند. باز راه آمده را برگشت. دلش طاقت نمی آورد اگر دیر می کرد مادرش نگران می شد باز با طرف در رفت و رویش را نداشت برود و به آن ها یک " ببخشید می خوام رد شوم" بگوید. خواست دوباره برگردد که مرد نیم نگاهی به او انداخت اخم کمرنگی کرد و دور و بر را نگاه کرد متوجه شده بود بد جایی ایستاده اند. بخاطر همین چیزی بین دوستانش پچ زد و آن ها راه را برای عارفه باز کردند. پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪🔷🔹🔷٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪ خب خب خب...😎 تا الان رمان و دوست داشتید😁؟ سوالی...حرفی...سخنی با نویسنده ندارید؟🤔 http://www.6w9.ir/msg/8113423