•••••••••🍃🍃••••••••
کاش برگردیم به زمانی که،
گریه کردن فقط برای پوست کندن پیاز بود....💔
#ترنج
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #مونولوگ
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت84
#فاطمه_شکیبا
بهزاد نفس عمیقی کشید و شلیک کرد. نه یکی، نه دوتا؛ بلکه پنج گلوله از خشابش را به سمت امین فرستاد. برگهای درختان که در مسیر گلوله بودند تکان میخوردند و بر زمین میریختند. سارا میدانست تیراندازی بهزاد از صد متری هم خطا ندارد؛ چه رسد به الان که فاصلهشان کمتر از پنجاه متر بود. وقتی سارا دید که جنبندهای پشت درختان، مانند یک جسم بزرگ و سنگین بر زمین افتاد، خیالش راحت شد و با آسودگی به صندلی تکیه داد؛ اما بهزاد برای مطمئن شدن از شکارش، آرام و بیصدا به سمت امین رفت که حتی فرصت دفاع از خودش را هم پیدا نکرده بود.
بالای پیکر امین ایستاد. امین تعادلش را از دست داده و از موتور بر زمین افتاده بود؛ و همزمان، موتورش هم افتاده بود رویش. از پنج گلوله، سه تایش در سینه امین نشسته بود و دوتایش، تنه درخت را خراشیده بود. بهزاد روی پاهایش نشست. هیچ احساسی نداشت؛ نه حس پیروزی و نه عذاب وجدان. خیلی وقت بود که کشتن انسانها برایش عادی شده بود و حس خاصی را در او برنمیانگیخت. دست گذاشت بر گردن امین. نبضش هنوز بیرمق و کمفشار میزد؛ اما بهزاد مطمئن بود با این حجم خونی که از امین رفته و با تیری که مستقیم بر قلبش نشسته، محال است تا چند دقیقه دیگر زنده بماند. صدای خشداری که از بیسیمِ امین به گوش میرسید، توجه بهزاد را به خود جلب کرد. صدا را میشناخت؛ حاج حسین بود که داشت امین را صدا میزد:
- شاهد، شاهد، مرکز! شاهد، شاهد، مرکز!
احساس کرد انگشتان دست راست امین تکان کمرنگی خوردند؛ پس هنوز کمی هوشیاری برایش مانده بود. شاید هم صدای فرمانده، انقدر برای امین ارزش داشته که تن بیجانش را به حرکت واداشته. باز هم صدای حاج حسین:
- امین جان کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟
بهزاد دوست داشت بالای سر جنازه امین بایستد و قاهقاه به تقلای حاج حسین برای ارتباط با امین بخندد؛ ولی باید میرفت. میدانست که امین بیشتر از دو سه دقیقه زنده نمیماند؛ شاید هم کمتر. دوید به طرف ماشینش و سوار شد. انگشتان امین، با آخرین رمقی که داشتند، آرام شاسی بیسیم را فشار میدادند. انگار در این حال احتضار هم تنها چیزی که میفهمید، این بود که نباید فرمانده را بیجواب بگذارد.
حاج حسین: امین! جواب بده!
- فشش...فش...فشش...
و دیگر جواب نداد؛ نه این که نخواهد؛ نتوانست. از پشت درختها، کسی به طرف امین آمد و بدون این که حتی به پیکر بیجانش نگاه کند، رفت دنبال ماشین بهزاد.
***
چشمان امین نیمهباز بودند و لبانش هم. انگار داشت میخندید؛ دندانهای ردیف و سپیدش از پشت لبهای نیمهبازش میدرخشیدند. با این که غافلگیر شده بود، اثری از ترس در چهرهاش به چشم نمیخورد. حسین دلش نمیخواست از کنار جنازه بلند شود. ظاهرش محکم و جدی بود؛ اما فقط خدا میدانست که جانش برای نیروهایش درمیرود. هربار که در کنار یکی از یاران شهیدش مینشست، از زنده ماندنش تعجب میکرد. چطور آنها رفتهاند و او، توانسته بدون یارانش زنده بماند؟
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
╔ 🍃🍎🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
یازدهمهرسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۷/۱۱»
بیستوششصفرسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۲/۲۶»
سهاکتبرسالدوهزاروبیستیک.
«2021/10/3»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🍎🍃 ╝
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،🍎،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
🔷وَعِندَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ لَا يَعْلَمُهَا إِلَّا هُوَ وَيَعْلَمُ مَا فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَمَا تَسْقُطُ مِن وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُهَا وَلَا حَبَّةٍ فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ وَلَا رَطْبٍ وَلَا يَابِسٍ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُّبِينٍ🔹✨
♦️ﻭ ﻛﻠﻴﺪﻫﺎﻱ ﻏﻴﺐ ﻓﻘﻂ ﻧﺰﺩ ﺍﻭﺳﺖ ، ﻭ ﻛﺴﻲ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺟﺰ ﺍﻭ ﻧﻤﻰ ﺩﺍﻧﺪ . ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺧﺸﻜﻲ ﻭ ﺩﺭﻳﺎﺳﺖ ، ﺁﮔﺎﻩ ﺍﺳﺖ ، ﻭ ﻫﻴﭻ ﺑﺮﮔﻲ ﻧﻤﻰ ﺍﻓﺘﺪ ﻣﮕﺮ ﺁﻧﻜﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﺪ ، ﻭ ﻫﻴﭻ ﺩﺍﻧﻪ ﺍﻱ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﻳﻜﻲ ﻫﺎﻱ ﺯﻣﻴﻦ ، ﻭ ﻫﻴﭻ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﻜﻲ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺁﻧﻜﻪ ﺩﺭ ﻛﺘﺎﺑﻲ ﺭﻭﺷﻦ [ ﺛﺒﺖ ] ﺍﺳﺖ.
🌿انعام (٥٩)🍃
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#نور_نوش
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
°°°°°°°°°°°°°🍞🍳°°°°°°°°°°°°°
میدونی شاید بعضی اتفاقات فقط یک درصد امکان تحقق داشته باشن؛
اما همون یک درصد میشه امیدت....💪☘️
همون یک درصد با همه ی کوچیک بودنش امیدی بهت میده که نود و نه درصد نمیتونه بهت بده!
به جای یه نود و نه درصد خالی بودن،
یک درصد امید باش😎✌️💙
#فمیم
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #انگیزشی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت85
#فاطمه_شکیبا
بعد از رفتن وحید و سپهر هم زیاد این سوال را از خودش پرسید. بعد از آنها، تا مدتی جرأت نمیکرد با کسی دوست شود. رفاقتهای جبهه، طول کمی داشتند؛ اما عرضشان زیاد بود. اصلا همه چیز در جبهه همینطور بود. لحظهها ظاهراً کوتاه بودند؛ اما در همان زمانِ کم، روح میتوانست فرسنگها راه تا عرش را طی کند. رفاقتهای جبهه هم همینطور بودند؛ ظاهراً رفاقت با شهادت یکی از دوستان تمام میشد؛ اما آنها که ریزبینتر بودند میفهمیدند این رفاقت، ادامهاش در بهشت اتفاق میافتد؛ آن هم با زمانی نامحدود. حسین اولش از این رفاقتهای ظاهراً کوتاه میترسید. طاقت نداشت صبح با کسی صبحانه بخورد و شب، کنارِ جنازهی غرق در خونش نوحهسرایی کند؛ اما جنگ، کمکم صبر همه را زیاد میکرد، از جمله صبر حسین را. و حسین هم یاد گرفت در همین زمانِ کوتاه رفاقت، به اندازه یک عمر درس بگیرد و روحش را بزرگ کند؛ و دلش خوش بود به مرامی که رفقایش روز قیامت برایش میگذاشتند.
کمیل سر شانهاش زد:
- حاجی، میخوان شهید رو ببرند.
حسین دستی به صورتش کشید و بلند شد. باز هم نگاهی به چهره خندان امین کرد. چقدر فرق بود میان امین و شهاب و مجید. انگار سبک زندگی و اعمال آدمها، در مرگشان خود را نشان میداد. زندگیِ زیبا، مرگ زیبا رقم میزد و... .
رو به کمیل کرد و خواست حرفی بزند؛ اما نتوانست. حالا بهزاد و سارا را هم گم کرده بودند؛ یعنی سرنخی جز همان مهرههای سوخته نداشتند. یاد این عبارت فیه ما فیه افتاد که پدر آن را زیاد میخواند: «اگر هزار دزد بیرونی بیایند، در را نتوان باز کردن، تا از اندرون دزدی یار ایشان نباشد که از اندرون باز کند.»
حسین شک نداشت همان نفوذی امین را لو داده و این که نمیدانست نفوذی کیست و کجاست، اعصابش را بهم میریخت. نفوذی داشت معادلهها را به نفع دشمن بهم میریخت؛ وگرنه حسین دست برتر را داشت. همیشه، از نفوذیها بیشتر خورده بود تا خود دشمن. خواست سوار ماشین شود که همراهش زنگ خورد. شمارهای هم نیفتاده بود. حدس زد از اداره باشد. جواب داد؛ اما صدای ناآشنایی شنید و لحنی نه چندان دوستانه:
- سلام حاج حسین! خوبی؟ احوالت چطوره؟
با این که مطمئن بود این صدا، صدای بچههای خودشان نیست، احساس میکرد آن را قبلاً جای دیگری شنیده است. هیچ نگفت و منتظر ماند. مردی که پشت خط بود ادامه داد:
- حتماً کادوهای من بهت رسیده، مگه نه؟ بعید میدونم شهاب تا الان زنده مونده باشه.
حسین نفس عمیقی کشید و برای چند لحظه پلک بر هم گذاشت. و باز هم صدای مرد مانند سوهان بر روحش کشیده شد:
- اون نیروی بیچارت هم که الان بالای سرشی، یه یادگاریه برای این که یادت بمونه با کی طرفی و دیگه هوس پیدا کردنم به سرت نزنه. هرچند، از این که با هم بازی کنیم خوشم میاد. مخصوصاً الان که بازی حسابی جالب شده.
حسین حدس زد مرد پشت خط، باید همان بهزاد باشد؛ پیرمرد ساکن در باغ که حالا از مخفیگاهش بیرون زده بود. بوق اشغال در گوش حسین پیچید و آخرین سر نخش کور شد. چقدر صدای پیرمرد آشنا بود... حسین میخواست با امید تماس بگیرد و درخواست بدهد برای رهگیری تماس؛ اما باز هم همراهش زنگ خورد. اینبار، صابری بود.
- بله خانم صابری؟
صدای صابری کمی میلرزید:
- قربان...یه مشکلی پیش اومده.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/97
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
.. .. .. .. 🌸 .. .. .. ..
زالِ شاهنامھ بشم، #بلدی سیمرغ بشۍ؟
#فادیه
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #هشتکترند
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
:: :: :: :: :: 🌹:: :: :: :: ::
چشم بشم #بلدی اشکم بشی؟!
#تارسا_رحیمی
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #هشتکترند
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
•• •• •• •• •• 🍃•• •• •• •• ••
من بخوام برم به کارام برسم ، #بلدی اینترنتو قطع کنی؟
#نرگس
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #هشتکترند
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
°° °° °° °° °° 🌿 °° °° °° °° °°
نفس بشم، زندگی کردن #بلدی؟
ابراهیم بشم، گلستان شدن #بلدی؟
#عبدالکریمی
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #هشتکترند
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
`` `` `` `` `` ☘️ `` `` `` `` ``
سیمرغ بشم، #بلدی بالم بشی؟
اشک بشم #بلدی دست بابام بشی😢
تاج بشم، عروس شدن #بلدی؟😎
#افسون
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #هشتکترند
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────