هدایت شده از حسین ابراهیمی
برشهای زمانی در داستان کوتاه.docx
25.4K
هدایت شده از حسین ابراهیمی
جلسه با رضا امیرخانی.docx
19.2K
هدایت شده از حسین ابراهیمی
جلسه با رضا امیرخانی.pdf
144K
هدایت شده از دٰࢪَختاّٰنِ سٌُخِنگؤ
سلام✋
در اینجا خبر هاییست
بیایید خودتان ببینید. قرار است سخنهای ماندگار بگوییم.
گروه درختان سخنگو افتتاح شد👇
https://eitaa.com/joinchat/4181852245Cf0f0dcfc53
یانور
چادر نماز از سر میکَنم.
میاندازم روی صندلی.
سبد از طاقچه برمیدارم و پشت سر مادر میدوم.
حاج بابا در صندوق عقب را میکوبد:
_زود باشید دیگه. خیلی دیر شده.
یک گربه از زیر ماشین بیرون میپرد.
کلاغ روی تیرک برق جیغ میکشد.
سبد را جلوی پایم جا میدهم و سریع در را میبندم.
ماشین مثل اسباب بازی های بچگی که به عقب میکشیدیم و برق آسا جلو میرفت، پر میگیرد.
مادر شروع میکند به چک کردن وسایل. کبریت برنداشتیم. حاج بابا غر میزند:
_برنمیگردیم. سنگ چخماق هست!
بیشتر از یک ساعت تا طلوع فجر مانده.
به گواه اعداد، سیزده فروردین است. برادرم خمیازه میکشد. آب دهان خواهرم در خواب آویزان است. چشم حاج بابا سرخ است. و در سر من، هواست انگار. یادگاری دو ساعت خواب دیشب.
جاده شلوغ است نسبتا. فقط سوپریها خانواده ندارند. کرکره باقی مغازهها پایین است.
مادر نگاهی به حاج بابا میاندازد. در چشمانش درخواست نگه دار کبریت بخریم، موج میزند. پرایدی از کنارمان رد میشود. پنجرهاش باز است. سه جوان کلهشان از شیشه بیرون است :
_عاشق و در به درم...
عجب آهنگ برازندهای هم.
هندزفری را در گوشم محکم میکنم. دربه درها میتازند و میروند.
چشمانم میسوزد. کمی جلوتر، باغ های اقبالیه است. سبز و رنگارنگ. زردآلو دارد و انگور و قنات. باغبانهایش اهل دل و همدل اند. چون دشمن مشترک دارند. تفریحکنها!
آنها مردمی هستند اهل سرگرمی. میریزند دور آبها. یک نیمه روز شادی میکنند و جای رفتنشان میماند بر طبیعت. بعضی خدانشناسها در بینشان، میافتند به جان درختان و حاصل ماهها زحمت را میریزند در شصت هفتاد سانت شکم.
تلفن حاج بابا زنگ میخورد. بلندگوی گوشی آخرین مدلش سکوت ماشین را میدرد :
_سلام اکبرجان. تو راهی دیگه؟
_ده دقیقه دیگه میرسیم. عمرا هیچکس این موقع روز نمیره اونجا. خیالت تخت.
گوشی را میاندازد روی داشبورد. پا روی پدال گاز میفشارد. گوشی دوباره زنگ میخورد:
_اکبر دادا؟ عیالبچهها خُو ماندن. هِنِنتانُم بیایُم.
حاج بابا خیال او را هم از تنها ساختمان کنار باغات راحت میکند.
چند تا بلوک نیمه کاره و خراب است. شاید ده پانزده متر. یک ایوان کوچک مقابلش است که بالای استخر قرار میگیرد. درونش تفریحکنها تا توانسته اند افاضات نوشته اند بیخردان.
همیشه پر است. سیزدهمها پرتر.
گاهی یک چوپان محترم گلهاش را صاف از همانجا رد میکند.
و باغبانها مثل مسیحیان زانو میزنند و از هفت آسمان و دستاندرکاران عرش تشکر میکنند.
پنج دقیقه بعد، یک تفریحکن شیرمرد، با چوب یا هر چیز ابتکاری دیگر، آثار گذر گوسفندان را جارو میزند و مشت مشت آب میپاشد تا بویی نماند.
و باز روزی از نو.
چند بلوک نیمهکاره که سیاهی هربار آتش افروزی رویش مانده،
توجه هیچکس را جلب نمیکند.
برای همه، قنات مهم است.
متصل به کوه.
سه تا دهانه دارد. سومی میشود استخر. منبع آب تمامی باغهای اطراف.
مالک همه این باغات و قنات، سیدی بوده از قدیمیهای شهر. بعدها باغ را تکه تکه کردهاند و هر تکه نصیب یک نفر شده. آب قنات ساعتی به فروش میرسد. وقتهایی که باغدارها آب ندارند، هدایت میشود به گاوداری چندصد متر پایینتر.
آنجا را ندیدهام.
اما میگویم حکما گاوهایش فربهترینهای شاهرودند. قنات سید برکت دارد.
حاج بابا پا میکوبد روی ترمز. سرم میخورد به پشتی صندلیاش. صدای افتادن کُندوک از صندوق عقب میآید.خواهرم از خواب میپرد. مادرم چنگ میزند به صورتش. رد نگاهش را دنبال میکنم و میرسم به ساختمان نیمهکاره.
دو تا چادر مسافرتی نصب ایوان است.
تفریحکنها،
از دیشب
آنجا را اتراق کردهاند.
#داستان
#990921
@ANARSTORY
[ Photo ]
ساختمان نیمهکاره،
از زاویه استخر.
استخر درحال لجن گیری است.
و آن بزرگوار هم لجنگیر زحمتکش است.
@ANARSTORY
پارساییان:
جشنواره مجازی اوج هنر
شمیم کنگره ۴۰۰۰ شهید دارالعلم و دارالعباده یزد در صفحات اینستاگرام هنرمندان
هنرمندان در رشته های:
شعر
داستان کوتاه
فیلم کوتاه
مستند
پوستر
نقاشی
موشن گرافی
خوشنویسی
می توانند در این رویداد شرکت نمایند.
محورهای موضوعی
۱-سرداران شهید یزد
(شهید محمد منتظر القائم، شهید ابراهیم ابراهیمی ، شهید ذبیح الله عاصی زاده، شهید ابراهیم جعفر زاده، شهید اکبر آقا بابایی، شهید سعید قهاری سعید، شهید محمد علی الله دادی، شهید سید محمد ابراهیمی، شهید خلیل حسن بیکی، شهید سید حسین فیض، شهید حسن دشتی امیر فتحی، امیر واعظ و شهید دادرس)
۲-سیره و سبک زندگی شهدا
شرایط ارسال آثار
۱-هر هنرمند باید حداقل یک پست و حداکثر سه پست از تاریخ ۳ آذر تا ۱۵ بهمن ۹۹ در صفحه اینستاگرام خود بارگزاری نماید.
۲-پست ها با هشتگ “کنگره ۴۰۰۰ شهید یزد” بارگزاری شود.
۳-صفحه اینستاگرامی owjhonar_yazd را جهت قرار گرفتن اثر در داوری منشننمایید.
۴-هنرمندانی که دسترسی به اینستاگرام ندارند آثار خود را به این ایمیل ارسال فرمایند: owjhonar@gmail.com
به ۳ اثر برتر در هر بخش جوایز نفیس اهدا می شود.
@ANARSTORY
یا حق
آفتاب بساطش را جمع کرده و بقچه به دست، رفت و آمد این آدمهای خستگیناپذیر را نظاره میکند.
صد، صد و پنجاه نفری هستند.
از لانه مورچه هم بیشتر جنب و جوش دارند. زمین هم دیگر خسته شده. دلش میخواهد با یک تکان همه شان را روی هم بریزد. بلکه بیخیال شوند و بروند پی زندگیشان.
ساعت کاری خورشید از این جماعت دیرتر شروع میشود و زودتر تمام میشود. همه چیز زیر سر آن مرد است. همان پیشانیبلند که کلاه بر سر دارد. نامش داود است. تند راه میرود و مدام ریش های تنک جوگندمیاش را با دست میجورد. اگر همان یک نفر زمینگیر شود، کل پروژه میرود روی هوا.
آفتاب دم آخری، نگاه معناداری به زمین میاندازد و تیر آخرش را رو میکند. نورش را جمع میکند و میریزد در لنز یکی از دوربین ها.
نور، شعبه میخورد و میانه راه میشکند و صاف در چشم مرد جای میگیرد.
عملیات با موفقیت انجام میشود.
مرد کلاهش را برمیدارد و خستگیاش را پوف میکند در هوا.
بلندگویش را جلوی دهان میگیرد:
_کات.همگی خسته نباشید بچه ها. میریم برای آفیش. محمود شات لیست رو بیار برام.
انگار آب بریزی در لانه مورچه، همگی وامیروند. یکی دو نفر مینشینند روی زمین. مرد بلندقد و چهارشانه ای یک پارچ آب و یک ردیف لیوان به دست گرفته و بین آدم ها دور میزند. خودش را به داود میرساند:
_آقا! بازم اومدن.
_دوباره؟ خدایا! چند نفرن؟
_بالای هفتاد...
داود کلاهش را میکوبد روی زمین. سقا را هل میدهد. پارچ از دست سقا میافتد. گره دستان داود هر لحظه محکم تر میشود. سقا پا تند میکند به دنبالش که مباد این بوی دردسر، از سوختگی پروژه باشد. داود بلنگوی دستیاش را بالا میبرد:
_من چجوری باید به شماها حالی کنم؟ به پیر به پیغمبر ما وقت این خاله زنک بازی ها رو نداریم.
و به سمت مرد جاافتاده ای میرود که جلوی جمعیت ایستاده:
_ من دیروز به شما نگفتم لشگرت رو بردار دیگه هم نیا؟ نگفتم نظرمون عوض نمیشه؟
مرد میخواهد دهان باز کند. صفرای داود بال زده. صورت سرخش رعشه دارد:
_ ده دقیقه بهتون فرصت میدم بساطتون رو جمع کنید. وگرنه زنگ میزنم پلیس زحمتشو بکشه.
و به حساب کظم غیض، ازشان فاصله میگیرد. جمعیت شروع میکنند به اعتراض. همهمه بالا میگیرد. سقا سعی دارد آرامشان کند. دستیار کارگردان و منشی صحنه و چند نفر از سیاهی لشگرها میریزند جلوی جمعیت و مانع پیشروی شان میشوند.
یک پاترول با پلاک قرمز نزدیک میشود. سه تا ماشین پشت سرش میرسند . گردوخاک از چرخهای هر چهار ماشین بلند میشود. چند نفر بین جمعیت به سرفه میافتند. جمعیت ساکت میشود. در عقب پاترول باز میشود و مردی کت شلواری و اتوکشیده پیاده میشود. داود تا فرماندار را میبیند، به دو خودش را میرساند به تازهواردها. فوران میکند:
_خوش موقع اومدید جناب! ببینید چه بساطیه؟! گیری افتادیم! غلطی کردیم! همون ترکیه میرفتیم با آرامش کارمونو میکردیم! من که به شما گفته بودم پروژه سنگینه. گفته بودم حتما باید شهرک سینمایی بسازیم و زمین بزرگ لازم داریم. شما همکاری نکردید. ما هم گفتیم جمع میکنیم میریم سمنان دیگه! شرمون کم! حالا حرف حساب مردم تون چیه؟ ولمون کنید توروقرآن!
فرماندار دستی به پیشانیاش میکشد. انگار بخواهد اثر فوران را پاک کند. میرود نزدیک جمعیت:
_ شما حرف حسابتون چیه؟
یک جوان که پشت لبش تازه سبز شده، خودش را وسط میاندازد:
_ وقتی فرماندارمون بومی نباشه، معلومه ظرفیتهای شهر رو نمیشناسه و این بساط درست میشه. ما نمیذاریم این پروژه منتقل بشه به سمنان. دست کم سمنان نره. مرکز استانه که باشه. اینجا ظرفیت بیشتری داره. بزرگترم هست.
عاقله مردی جمعیت را میشکافد:
_ زمین میخواستید، ما که گفتیم بیاین تو باغهای ما. بایر میخواستین همین اوس ممد گفت زمینای پدرم دست نخورده افتاده. گفتیم کمترین هزینه رو میگیریم. دیگه چه مشکلی دارید؟ ما که میدونیم مشکل از شماست جناب کراواتی میزسوار سمنانی الاصل! ولی به ریش جناب میرباقری قسم، اینا ازین جا برن، تو همون کاغذم نمیذاریم جنابعالی فرماندار شهر بمونی! حالا ببین کی گفتم!
جمعیت کله میتکانند و تایید میکنند.
فرماندار دندان میقروچد. به زور خودش را نگه داشته که عرضش بیشتر جلوی این همه آدم نرود. کل عوامل فیلم سلمان فارسی، دور میرباقری جمع شدهاند و منتظرند تکلیفشان روشن شود. نگاه مغضوبانهای بین فرماندار و میرباقری ردوبدل میشود.
مردی ریزنقش وکوتاه قد، تلفن همراهش را بالای سر نگه داشته و با یک دست شناکنان، موج جمعیت را میشکافد:
_ آقا! آقا! مولایی زنگ زد. گفت یه خیر پیدا شده و پنجاه هکتار زمین رو رایگان وقف پروژه کرده!
جمعیت صلوات میفرستد.
#داستان
#990922
@ANARSTORY
هدایت شده از هیام
✅مصاحبه باخانم زهرا صادقی امشب درگروه یاوران حضرت زینب سلام الله علیها(پیام رسان ایتا)
📙 خانم زهراصادقی نویسنده رمانهای:
📚رویای وصال(امنیتی،داعش)
📚جدال شاهزاده وشبگرد(سیاسی ولایت فقیه)
📚خوشه ی ماه (معرفتی، عارفانه)
اگرمیخواین یه نویسنده بشین ورمانهای انقلابی جذاب وتاثیرگذاربنویسین ،امشب ساعت ۱۹ با ما همراه باشین.
🌹منتظر حضور گرم شما عزیزان هستیم
#معاونت_پژوهش
#مدرسه_علمیه_حضرت_زینب_کبری_س
یا نور.
خدمت باغبانِ هشت باغ خصوصی نویسندگی عرض سلام و ادب دارم.
هر شب هر باغبان یک کوپن دارد. یعنی متنی از درختان را به انتخاب خودش برای من می فرستد و در این مکان مقدس نصب می گردد.
کوپن ها قابل انتقال هستند...بین باغبان ها بین درختان بین برگ ها...بین ریشه ها...
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
5 سالشه و داستان نوشته...آقای مجاهد یاد بگیر اخوی🙄😐
اون وسط ها یکجایی کشمکش داره....
از گروه #شکوفه_های_انار...از شاگردان آقای جعفری ندوشن عزیز.
کوچکترین درختِ باغ....یعنی در واقع خودش هنوز انارِ
سلامتی اش صلوات.
کیا دوست دارند شهید بشوند؟
نحوه شهادت خودتان را به صورت داستانی توصیف کنید.
#تمرین56
#داستان
@ANARSTORY