شنود_ساواک_از_مکالمه_شهید_محراب.mp3
1.4M
.
این صوت را گوش دهید و حس تان را بنویسید.
فضای قبل از انقلاب را تصویر کنید.
دلنوشته ننویسید.
مثلا یک خیابان، یا فضای یک روستا یا شهر را در آن زمان توصیف کنید.
یا یک ایده داستان کوتاه از این صوت بیرون بکشید...یا داستانک یا ...
#تمرین57
@ANARSTORY
#نوشتن
ارّه را از دستش میگیرم ،به نظر کار باحالیست!
یک پنج سانتی اره در تنهی افتادهی درخت فرورفته .
پای چپش را روی تنه میگذارد ،من با دو دستم اره را عقب و جلو میبرم . احساس میکنم اصلا نمیتوانم .
_اصلا نبریدم.
_نه نگاه کن داری میبری ،این خاک ارّهها پس برای چی دارن میریزن ؟
راست میگوید به خودم امیدوار میشوم .
_باید از تمام طول ارّه استفاده کنی .
با انرژی بیشتری ارّه را حرکت میدهم .
صدای قلبم را میشنوم ،مثل وقتی که در حیاط میدوم .
به صدای اره دقت میکنم .
بچه که بودم میتوانستم تکرارجملهای را در صدای ارّه بشنوم.
خسته میشوم ،یک یک سانتی بریدهام .
ارّه را از من میگیرد ، موهای سرش را از نزدیک میبینم
_حمید چه مویی سفید کردی!
_سرم رو زدم به اینجا
_نه منظورم موهاته که سفید شدن
_همون گفتم که سرم رو زدم به اینجا
_تعادل مزاجی نداری ،یا گرمی رو زیاد میخوری یا سردی رو یا شاید هم کلا ارثی باشه ،هلیلهسیاه بخور .
وبعد خندهام میگیرد .
_یه بار من خوردم اینقدر بد مزه وگس بود که گفتم چه عیبی داره همهی سر آدم سفید بشه .
سفید هم رنگ قشنگیه.
کارش تمام میشود .
دو تکه میشود.
دایرهها را میشمارم ،
سی دایره،
چه زود از پا درآمده.
زهرا از پشت پنجره مرا نگاه میکند .
داد میزنم : زهرا بیا بیرون ،
کاپشن وکلاه به سر به سمتم میدود .
دستش را میگیرم ،در باغ میدویم .
هیچ درختی برگ ندارد .
_مامان چرا درختهای باغهمسایه همه شون سیخ سیخیان؟
_اینا سپیدارن،سپیدار،صنوبر ،تبریزی،همین جا هم یکیش هست نگاه کن اون بالای باغ.
_بریم پیشش
هیچ علفی در باغ نیست ، راحت میدویم.
دستم را دور تنش حلقه میکنم .
_سپیدار عاشق
_عاشق ؟
حالا باید توضیح بدهم .
_یعنی زیبا ،دوست داشتنی
کلمه ی بهتری پیدا نمیکنم.
وقتی کوچیک بود، باباجون رو شاخههای بالاییش یه گل رز پیوند زدن ،
بعد رو سرش گل میداد .
_چه قشنگ !
درخت را بغل میکنم ،
ربطی به شیطنت وکنجکاوی دارد ،
آخر به ذهن هیچکس نمیرسد که روی سپیدار گل رز پیوند بزند .
با این علم ناقصم هم نمیتوانم بفهمم چگونه امکان دارد پیوندش بگیرد .
درخت را رها میکنم .
_مامان اینجا آب داره رد میشه .
_نمیدونستم ، انگارفقط داره از این باغ به اون باغ میره همه جای باغ نمیره .
دستم را در آب میکنم ، بی حس میشود، یخ میزند .
#سجادی
#990928
@ANARSTORY
هدایت شده از 🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷
اگر کسی کتاب میخواد بخره الان بگه ...
چون تاریخ روزش خیلی رونده🙄😐
@ANARSTORY
و نور، تنها نیازِ بیرونی برگ است. بقیه اش از داخل تامین می شود.
و صد بار دو جمله قبلی را تکرار کن.
حالا بخوان...
الله نور السموات و الارض... و تو ای انسان...تنها نیازت نور است. من #برگ ام... تو هم یک برگی.
#برگ
#مونولوگ
@ANARSTORY
خیلی" و" به کار بردید که اضافه است.
البته خودم استاد "تا" و"که" هستم😉
و من هم "هم"
سلام علیکم
چگونه می شود ذهن خلاق، مثل شما داشت؟
سپاس
سلام علیکم.
مقدمه سوال تان را اثبات کنید.
مؤخره اش را خواهم گفت.
والا
منو ول کردن به این خلاقی.
اومدن سراغ... .
یکی نیست بگه جانم!
خب از من بپرس.
بذار تموم بشه این دورهها، به خاطر اینکه منو درنیابیدی حسرت خواهی خورد.
حالا ببین کی گفتم.
(رویاهای یک خود شیفته)
روش تفکر ونحوه بروز آن به صورت کلمات، نشان از ذهن خلاق و متفاوت شما دارد.
در هر کلامی که مینویسید شیرینی خاصی وجود دارد که در هر نوشته ای وجود ندارد.
و من چایی نبات زیاد میخورم. و اندیشه حکیم از ذهن تراوش میکند و اندیشه ما از چایی نبات.
#مونولوگ
و چایی نبات را خانمشان درست میکند
که پشت هر مرد موفقی یک خانم ایثارگر و دلسوز هست.
پس پشت سر ما چه کسی است؟
چه کسی به ما چایی نبات میدهد؟😂
و ما تخم شربتی با آبلیمو زیاد می خوریم و اندیشهمان از آبلیموست.
ما اول از لب استکان میخوریم تا نصفه بعد میبریم برای پذیرایی.
والا نویسنده انرژی لازم دارد.
من هر چه از اندیشه و... دارم از نان حلال و زحمت کشیدهی پدرم است. هرچه.
پدرم کارگر ذوب آهن اصفهان بوده.
در کوره بلند.
به اندازهی سه نفر کار میکرده و به اندازهی یک نفر حقوق میگرفته.
سختکوشی و پیگیر کار بودن و ندزدیدن از کار، میراث پدرم است برای من.
سایهاش مستدام و عاقبتش نیکو.
همه چیز از #واو شروع می شود.
#راز
@ANARSTORY
#داستانک
#تمرین_نیم_ساعت_نوشتن
ماما یو بابا قَهیَن و من مُتِبَجِه، ایشم بخاطیه، تاییخ تَبَلُدِ منه.
بَصّشُون شده .
بابا: این بچه، باید به موقع، به دنیا بیاد.
مامان: چیزی نمیشه.
بابا: آخر، این بچه رو ناقص، بدنیا می یاری.!
از تَس. جم ایشم یه ورِ دلِ ماما.
ماما: اااا وااا چرا اینجوری می کنه؟! خودشو مثل جوجه تیغی مچاله کرده....
بچه درست بشین. دارم اذیت می شم.
من از تَس؛ نفس نِ تونم بِتِشَم. اِستیِس دِرفتَم....
اَصّن، مَیه، قَیایه، از ایجّا بِیَم؟!
ن ن ن ن ن!!..... «من ایجا یو دوس دایم......
بیشّر، اُودَمو جَم، می ٬تونَم...
ماما: نه پسرم. الان وقتش نیست. خواهش می کنم. تاریخ تولد لاکچری که یادت نرفته؟
ماما، جید میتشه:
ـ بلند شوووووو، حالم خیللللللی بده.ه ه ه..
بابا: باشه باشه. نترس الان میریم. خدایاااااا چیکار کنم..
- ماشینو بیییییار.
ـ اااالان. اااالان.
اونی تِه مث، لُویه، تو دَیَنَمِه پیشیده توی دَردَنَم. دایه تَفَم می تُنه...
- واییییی.... خدا.... داره.... بچه، بدنیا می یاد. دارم میمیرم.....
ـ رسیدیم.. رسیدیم. عزیزم. تحمل کن.
ـ بچه، اووووومد......
وای کَیّم دَد می ٬تونه....اِندار مِصّ ماما، میدرِن، دِرفتَم.....ایندا دیه تُجاس؟!.
لویه رو قَط می تُنَن.
بابا: عزیزم، اجازه بده پرستارا، کارشونو بکنن....
منو می بَیَن.. وای چ آب دَرمی ....خُشّم، می تُونَن. توی شیشه، زِنْنُونیم تَردَن..
بابا: خدا رو شکر بخیر گذشت....
ماما با گریه: چی می گی؟ دوماه زودتر بدنیا اومد.
بابا: خدارو شکر سالمه.
ماما: وای....تاریخ تولد لا کچری چی میشه ؟!
#م_مقیمی
#نیم_ساعت_خواندن
بینوایان
#990929
#احف5
@ANARSTORY
هدایت شده از 💙ĂMĨŘ ĤÕŜŜÊĨŇ💙
هدایت شده از 💙ĂMĨŘ ĤÕŜŜÊĨŇ💙
مثلاً:
همه ی آجیلها در مکان هایشان قرار داشتند. مکانشان سطلهایی بود که در مغازه مستقر بودند. آنها اولین یلدای کرونایی را سپری میکردند. امسال تقریباً هیچکس آنها را خریداری نمیکرد. همه گوشه گیر و ساکت نشسته بودند که گردو خان گفت:
_چرا اینقدر ناراحتید؟ پسته جان، چرا مثل همیشه نمیخندی؟
پسته که دهانش بسته بود، گفت:
_چرا بخندم؟ اولاً که کرونا آمده و دهانم بسته باشد، بهتر هست. دوماً اینقدر ارزشمان را بالا برده اند که خودمان هم باورمان نمیشود. ما باید الان در سفره های یلدا باشیم، نه داخل سطل های مغازه.
گردو خان پوفی کشید و به همسرش گفت:
_بادام جان! تو چرا اینقدر غمگینی؟
بادام گفت:
_گردو جان! به من دیگر نگو بادام. قیمت من را آنقدر بالا برده اند که دیگر بیدام شدم. دیگر شرمم میشود سرم را بالا بگیرم.
گردو خان سرش را خاراند و ترک ریزی خورد. سپس به فندق گفت:
__فندق جان! تو چرا...
فندق حرف گردو خان را قطع کرد و گفت:
_هیس! گرانها فریاد نمیزنند. من دیگر فندق نیستم، صندوق هستم! داخلِ من فندقی بیش نیست، اما یک جوری قیمتم را بالا بردند که انگار داخلِ من صندوق هست.
گردو آهی کشید و سیاه شد. ناگهان نخودچی و کشمش که زوجی بدردنخور بودند و امسال، بر خلاف سال های قبل خوب به فروش رفته بودند، نیشخندی زدند و گفتند:
_میبینم که همه ی شما بی صاحاب شدید!
فندق که عصبی بود، فریاد زد:
_زر نزنید لطفاً. حالا خوب است هرسال اینقدر اینجا میمانید که کِرم میزنید. بعد برای ما که به خاطر کرونا و گرانی اینجا ماندیم، پُز میدهید؟
بادام که بیدام شده بود، پوزخندی زد و گفت:
_راست میگویند که وقتی ماهی در آب نباشد، قورباغه سپهسالار میشود.
همگی خندیدند و کمی از غم دلشان کاسته شد. اما این وسط، تخمه سیاه همچنان غمگین بود که گردو خان گفت:
_تخمه جان، تو چرا ناراحتی؟
تخمه سیاه گفت؛
_آخر همسرم، تخمه چاپنی در کنارم نیست.
_چرا در کنارت نیست؟
_چون قوانین ژاپن به خاطر کرونا سفت و سخت است و اجازه ی خروج نمیدهند. باید دو هفته در قرنطینه باشد که بدین ترتیب، در شب یلدا کنارم نخواهد بود.
گردو خان پس از این همه رنج و دلتنگی و ناراحتی، ناگهان سکته کرد و درجا پوکید و پخش و پلا شد. طفلک این اواخر آنقدر لاغر شده بود که قوزهایش بیرون زده بود...
#امیرحسین
#احف6
#990929
♦️نمایشگاه باغ
@anarstory