eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
875 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت52🎬 سفره‌ی هفت‌سین را با چند قاب عکس کوچک از شهدا تزئین کرد. تکه پارچه‌ای که چند سا
🎬 روز دوم عید بود و هنوز بیشتر از نصف روز از رفتن لعیا نگذشته بود. از صبح چندبار دور خودش توی خانه چرخید و تمام سوراخ‌سنبه‌های خانه را زیرورو کرد. تنهایی انگار برایش یک موهبت از طرف خدا بود. توی خانه‌ی خالی وقت داشت فکر کند. به گذشته، به آینده. به همین لحظه‌ای که داشت می‌گذراند. به افکاری که توی ذهنش بالا و پایین می‌شدند، وقت داشت خوب فکر کند. نماز ظهرش را خواند و ناهارش را که لعیا آماده کرده بود، خورد. روی مبل لم داده و با خود زیر لب نوحه‌ای زمزمه می‌کرد. ناگهان ضربان قلبش بالا رفت. روی مبل نشست. موبایلش را از روی میز چنگ زد. کسی داشت توی سرش تکرار می‌کرد: - نباید می‌ذاشتی بره.. اگه اونجا دوره‌اش کنن که ازت فاصله بگیره چی؟!.. این مدت کم اذیتش نکردی.. بعید نیست ازت خسته شده باشه.. قفل تلفن را باز کرد. وارد دفتر تلفن شد. صدا هنوز توی ذهنش بود: - دیر نشده.. ببین به هر ایستگاهی رسیده بگو پیاده بشه.. برو دنبالش برش گردون... تو خودت باید خیرخواه زندگیت باشی، کسی حواسش به تو و دل‌نگرانی‌هات نیست. موبایل را به گوش چسباند. پایش را مثل پره‌های هلی‌کوپتر تکان می‌داد و گوشه‌ی لبش را می‌جوید. - چرا جواب نمی‌دی؟! ضربان قلبش دوباره بالا رفت‌. افکار منفی با شدت بیشتری توی ذهنش جولان دادند: - معلومه جواب نمی‌ده! چرا باید جواب تویی که خونش رو کردی توی شیشه بده؟..الان از دستت راحته دیگه. مگه براش چیکار کردی؟ جز اینکه باعث گریه و بیماریش شدی؟ دیگه بر نمی‌گرده مطمئن باش... دوباره شماره را گرفت. صدای شاد و پر از خنده‌ی لعیا پیچید توی گوشش. صدای توی ذهنش به یک‌باره پس رفت و سینا تکانی خورد: - جان.. سیناجانم؟! - خوبی؟ این تنها کلمه‌ای بود که توانست بگوید: - عالی، ممنون، ولی می‌دونی؟!.. نرفته دلم برات تنگ شده؟.. بیشتر از صدبار عکست رو نگاه کردم. ببخش دفعه اول جواب ندادم، منو حدیثه و بچه‌هاش توی یه کوپه‌ایم، بچه‌ها داشتن لطیفه می‌گفتن، نتونستم خنده‌ام رو جمع کنم جوابت رو بدم. سینا از ته گلو گفت: - مواظب خودت باش. لعیا خندید. آرامش تزریق شد توی خون سینا. - تو بیشتر عزیز دلم. چند روزی برو خونه بابات اینا، این‌طوری خیالم راحت‌تره. تماس را قطع کرد و تلفن را پرت کرد روی مبل کناری. سرش را گرفت توی دستش و لب زد: - باز می‌خواستی گند بزنی به حال خوبش؟ دیدی چقدر خوشحال بود؟ می‌خواستی دوباره گریه کنه؟ از جا برخاست و رفت تو آشپزخانه. وضو گرفت و مقابل قبله به نماز ایستاد. نباید می‌گذاشت صدای خبیث توی ذهنش دوباره برگردد. باید لعیا از سفرش لذت می‌برد. حتی بدون او. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت53🎬 روز دوم عید بود و هنوز بیشتر از نصف روز از رفتن لعیا نگذشته بود. از صبح چندبار
🎬 دستمال را روی صفحه تلوزیون کشید. از کنار به آن‌ زل زد تا ردی از دستمال یا گردوغبار روی آن نبیند. تمام سعیش را کرد، همه‌جا را مرتب کند. هرچند لعیا قبل رفتن خانه‌تکانی کرده بود؛ اما او این چهارده روز همه‌ی خانه را دوباره بهم ریخت. امروز قرار بود همسرش برگردد و او از این بابت خیلی خوشحال بود. چهارده روزی را که بدون لعیا سپری کرد، سخت گذشت. توی این چندروز تمام مدت خانه بود و بیرون نرفت. سعی کرده بود افسار ذهنش را دست بگیرد و این‌طور کمی آرامش داشته باشد. با صدای در خانه دستمال را روی میز تلفن رها کرد و دوید سمت در. لعیا با قیافه‌ای خسته وارد شد. سینا سریع چمدان را توی خانه کشید و غر زد: - چرا نگفتی بیام پایین کمک؟ چجوری اینو تا بالا کشیدی؟ لعیا لبخند بی‌حالی زد و چادر از سر برداشت: - سلام آاقاا! خوبی؟.. من که خوبم، به خیروخوشی هم رسیدم... دلمم خیلی برات تنگ شده بود. سینا خندید و دستی به گردنش کشید: - سلام علیکم!... خداروشکر... منم دلم تنگ شده بود. خب حالا بگو... چه کاریه کردی بانو؟! لعیا شانه بالا انداخت: - راستش خودم تا بالا نیاوردم که.. تو پاگرد اول، آقای همسایه منو دید، چمدون و رسوند برام. زل زد به شوهرش. منتظر عکس العمل او بود. سینا دست گذاشت پشت کمرش و او را به سمت مبل‌ها هول داد: - دستش درد نکنه، ولی درستش این بود زنگ بزنی من بیام پایین. - درسته ببخشید. سینا لبخند زد. دستش را بالاتر آورد و روی بازوی لعیا گذاشت. او را به خود فشرد. چند لحظه همان‌طور آرام گوش کرد به صدای نفس‌هایش که جان می‌دانند به روح خسته‌اش. سرش را بوسید. - برو بشین برات شیرموز بیارم. - اول برم آبی به صورتم بزنم، میام. سینا رفت سمت آشپزخانه و دو لیوان شیرموز آماده کرد. لعیا از سرویس بیرون آمد و موهایش را باز کرد. به طرف چمدان رفت. آن را تا کنار مبل‌ها کشید. روی زمین نشست و چمدان را باز کرد. تمام جانِ سینا چشم شده بود و او را می‌نگریست. برق چشمان لعیا، لبخندی که توی تمام اجزای صورتش دیده می‌شد، دلش را هر ثانیه بیشتر از قبل می‌لرزاند. کنار همسرش نشست. کمی گردنش را کج کرد. زل زد به نیم‌رخ او و موهای پریشان دورش. دست پیش برد و آهسته موهای او را به عقب هدایت کرد. لعیا سرش را چرخاند به طرف او: - مشهد خیلی سرد بود. خداروشکر لباس گرم زیاد برده بودم. وگرنه مریض می‌شدم. - دلم تنگ شده بود... لعیا لب بهم فشرد. انگار می‌خواست صدای قهقهه‌اش را پنهان کند. اما خنده روی صورتش پررنگ‌تر شد. نگاهش را از سینا گرفت و چمدان را زیرورو کرد. چشم سینا افتاد به جعبه‌ای آبی‌رنگ. رویش یک خرگوش بود. دست پیش برد. جعبه را برگرداند. دست کشید روی تلقش. دکمه‌های لباس آبی توی جعبه زیر دستش آمد: - این چیه؟! نگاهش را دوخت به لعیا. همسرش لب گزید و آهسته گفت: - همین‌طوری خریدم.. مامان گفت یه تبرکی از اینجا برای بچه‌‌ات ببر. - خدایا..یعنی... لعیا سرش را به چپ و راست تکان داد و لبش را برگرداند. - نه... . سینا در جعبه را برداشت. از نرمی و کوچکی لباس‌ها لبخند روی لبش آمد. - بمیرم براش... - عه... سینا... سینا خندید. لعیا دستش را بالا آورد. - اینام هست. یک ست لباس سفید که رویش دایناسورهای بانمکی داشت، جلوی سینا گرفت. خنده‌ی سینا بلندتر شد. لباس را از لعیا گرفت و به بینی چسباند. بوی عطر حرم پیچید توی سرش. لعیا با خنده دستش را جلوی او تکان داد و گفت: - اینم برای شما... چشم سینا به لواشک‌های توی دست او افتاد. بلند خندید. کمی چپ‌چپ به لعیا نگاه کرد. لب‌های لعیا کش آمدند و این‌بار بی‌پروا و بلند خندید. سینا لواشک‌ها را از میان انگشتانش بیرون کشید و انداخت توی چمدان. دست چپ لعیا را محکم بین دستش فشرد. لعیا با پشت دست راست، اشک را از چشمش زدود. - خب اینکه شوخی بود ولی برات یه دست لباس تو خونه‌ای آوردم.. آ... اینا... لباس‌ها را توی دست سینا گذاشت و لیوان شیرموز را برداشت. - بپوشش ببینم اندازه‌ست؟ سینا لباس را تن زد. لباس کاملاً اندازه‌اش بود. لعیا ابرو بالا انداخت و گفت: - باریک‌الله به خودم. مبارکت باشه. سینا دستی به لباس کشید و لبخند زد. دوباره نشست کنار لعیا و دست انداخت دور شانه‌‌اش. لعیا سرش را تکیه داد به شانه‌ی او. آهسته لب زد: - دیگه بدون تو هیچ‌جا نمی‌رم... سخته بدون تو بودن! خیلی سخت... ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
Mohsen Farahmand Azad, Sayed Mustafa Al Musawi, Ali Fani63f0c9c1bb3ce6d2f07ffb09_-7085336328756683485.mp3
زمان: حجم: 28.6M
📝دعای کمیل 🎤علی_فانی 📌هر شب جمعه دعای کمیل به نیت فرج آقا امام_زمان عجل الله اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج شهیدانمون
هدایت شده از شوق پرواز
«فرو صوت جنبه‌های نظامی فراوان دارد» 🛰در معاهدات بین المللی متوجه شدیم که ایستگاه‌هایی در تمام سطح جهان از جمله کشور ما تعبیه شده است که این ایستگاه‌ها کوچک‌ترین انفجاری نه فقط انفجار هسته‌ای هر نوع انفجاری را رصد می‌کند.💹📡 💠 این مسئله به فرو صوت برمی‌گردد، فخری زاده هوشیار شدکه دشمن دارد غافلگیرانه کار می‌کند.⚡ 🔹 کوچک‌ترین شلیک موشک‌هایمان توسط این ایستگاه‌ها ثبت می‌شد،چرا که هر وسیله‌ای که صوتی داشته باشد حتی صوتی که ما نمی‌شنویم امضای صوتی دارد.🚀 📶 ایشان به همین خاطر رشته صوتی را راه انداخت و کار بزرگ دیگری که کرد صوت را از خشکی به عرصه دریا هم کشاند.⛴️ ⭕ الان پروژه‌های مهمی در این زمینه داریم که می‌توانیم از کیلومترها مسافت در دریا رصد کنیم که آنچه زیر سطح یا روی سطح دریا در حال حرکت است اسمش چیست و یا از کجا می‌آید 🚢 ⚡کسی در کشور اصلاً سراغ این فناوری نرفته بود پایه گذار صوت در کشور فخری زاده بود. 🔊 @shogh_prvz
نقطه‌ی اتصال نمی‌دانم شما هم این‌طور هستید یا نه، اما برای من مهم است اولین بار، کجا از چیزی استفاده می‌کنم. مثل بچه که کامش را با تربت باز می‌کنند دوست دارم کام وسایل مقدس باز شود. کفش‌هایی را که در زیارت کربلا خریدم اولین بار برای زیارت حرم حضرت معصومه پوشیدم، سماور برقی‌ام اولین آبی که جوش آورد آب‌جوش چای روضه شد. در سینی جدیدم اولین بار نان پنیر سبزی روضه چیدم و روسری حاشیه‌دار مشکی‌‌ را که همسرم خرید، کنار گذاشتم تا اولین بار در روضه‌ی حضرت مادر سر کنم. چهار طرف روسری ابیاتی در مورد حضرت عباس نوشته شده، بعد از روضه رزقش دیدار حضرت آقا شد؛ آن هم روز قبل از وفات خانم ام‌البنین‌ و به بهانه‌ی ولادت حضرت زهرا. به قول آقای حائری در حسینیه: زن محور بیت امیرالمومنین است زن بعد زهرا حضرت ام البنین است فاطمه خانم موسوی-همسر شهید سید احمد قریشی-جزو اولین نفراتی بود که پای حرفش نشستم. از طرف بیت دعوت شده بود. گفت همسرش همیشه دلش می‌خواست هفت شین شهدای قریشی باشد. خانواده قریشی شهید جنگ تحمیلی هشت ساله، شهید ترور منافقین و جاویدالاثر داشتند، هفتمی، شهید مدافع حرم شد. یک دخترش را هم سال ۸۲ به خاطر عوارض شیمیایی جنگ از دست داده بود و حالا تنها دخترش با دو نوه مانده. بعد از خانم موسوی رفتم سمت دو مادر جوان با نوزادهای نقلی، خانم‌ها شعبانی و اصحابی، همسران شهیدان ادیبی و شهباز که هر دو، نوزادشان را بعد از شهادت همسر به دنیا آورده بودند. تنها همسرانی نبودند که غم از دست دادن عضوی از خانواده را با شادی ورود عضو جدید، توامان داشتند. شبیه به حداقل چهار خانواده دیگر. یکی‌ از این بچه‌های جنگ هم نوه برادر محسن تنابنده است که ۳ آبان به دنیا آمده. موقع آمدن راوی‌ها در حال جلو رفتن با خودم کلنجار می‌رفتم: «این‌ها می‌خواهند صحبت کنند یعنی آقا نمی‌آید؟ صندلی و پایه میکروفون که نیست، ولی میز مجری گوشه صحنه است، بعید است که آقا دیدار با زنان را نیاید...» فرشته حسن‌زاده‌ی تاریخ‌ساز که گفت: «پیام آقا از مدال طلای المپیک برای من باارزش‌تر بود» شوق دلم سرریز شد. نسل ما و بعد ما از هر قشری می‌تواند الگو داشته باشد. این از ورزشکار دهه هشتادی که مایه‌ی افتخار ایران در جهان است و آن هم از جانباز دهه هشتادیِ فرزند شهید، فهیمه سادات هاشمی‌تبار. در کنار آرمان‌ها و لندی‌ها و... صندلی و میکروفون آقا را که از پشت پرده آوردند، جمعیت یک هُل رفت جلو. حوالی ساعت ۱۱ خط کشیدند روی تردیدهای‌مان. وارد شدند. جیغ زدیم، ذوق کردیم، اشک شوق ریختیم، قربان صدقه رفتیم، صلوات فرستادیم... دقیقا پشت دوربینی بودم که قاب بسته‌ی آقا را بسته بود. بعد از تکرار فرمایشات سال‌های گذشته ختم کلام‌شان همین بود: «وقتی راجع به حجاب بحث می‌شود، راجع به پوشش زنان بحث می‌شود، راجع به همکاری زن و مرد بحث می‌شود، این‌جور نباشد که رسانه‌ی داخلی جمهوری اسلامی حرف آن‌ها را تکرار کند، اسلام را ترویج کنید. نظر اسلام را بیان کنید. اگر چنانچه ما در میان خود و در مجامع جهانی این فکر را، این نگاه را، این نظریه بزرگ و کارساز را مطرح کنیم، قطعا بسیاری از مردم دنیا به اسلام گرایش پیدا خواهند کرد، به خصوص بانوان گرایش پیدا خواهند کرد. این بهترین ترویج اسلام است و امیدواریم که ان‌شاءالله همه‌ی شماها موفق به این کار بشوید.» وقتی فرمودند «ان‌شاءالله همه‌ی شماها موفق به این کار شوید»، تکلیف آخر جلسه هم مشخص شد؛ نقطه‌ی اتصال زنان ایران و جهان با حق و حقیقت. نقطه‌ی اتصال من هم بود. ✍حُرّه.عین ۱۲ اذر ۱۴۰۴ روایت در صفحه تعاملی خبرگزاری فارس: https://farsnews.ir/Horre/1764922681980700074 📜@by_horre
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #کوچه‌ی_جن‌ها👹 ناهیده را روی دوشم انداختم و پله‌ها را یکی دوتا پایین دوید
💥 📃 🥲 پنجه‌هایم را در پنجره فولاد گیر داده و درحال گفتن آخرین حرف‌هایم با امام‌رضا بودم. قرار بود بعد از این زیارت، همگی از جلوی حرم سوار ون دربستی شده و تا ترمینال برویم که به اتوبوس کاروان برسیم. همه‌ی وسایلمان را از مقابل زائرسرا درون ون جاسازی کرده بودیم و برای زیارت آخر به حرم آمده‌بودیم. تلفنم را از جیب مانتویم بیرون کشیدم و یک بار دیگر شماره‌ی پدر را گرفتم. «دستگاه مشترک موردنظر در شبکه موجود نمی‌باشد» رختی که از دیشب درون دلم داخل تشت افتاده‌بود دوباره به شست‌وشو‌ افتاد. چرا بابا از دیروز جواب تلفنش را نمی‌داد؟ اخم‌هایم درهم شد. اولین بار بود با کاروان دانشجویی به مشهد آمده بودم و از اول سفر، هر روز بیش از سه وعده یا بابا تماس می‌گرفت یا من زنگ می‌زدم، اما از دیروز ظهر که آخرین تماسمان بود دیگر جواب نداده بود. دم‌غروب که بازار رفته‌بودیم، زنگ زدم تا از مادر بپرسد اگر چیزی لازم دارد برایش بخرم؛ جواب نداد. شب هم زنگ زدم بگویم‌ چه ساعتی حرکت می‌کنیم، باز هم جواب نداد. الان هم می‌خواستم بپرسم او یا مادر اگر حاجتی دارند بگویند تا از امام‌رضا بخواهم، اما جواب نداد. یعنی چه شده بود؟ سابقه نداشت بابا این همه وقت جواب ندهد. همان‌طور که روی صفحه‌ی کوچک گوشی چشم دوخته بودم و با دکمه‌ی چهارجهته پایین صفحه از روی نام‌های درون دفتر تلفنم پایین می‌رفتم، نگاهم روی نام‌ سامان قفل شد. نه! من با او قهر بودم و اصلاً به او زنگ نمی‌زدم. برادر است که باشد. بزرگتر است؟ خب باشد. حق نداشت برای آمدنم به این سفر الم‌شنگه به پا کند، آن هم وقتی بابا خودش اجازه داده بود. انگار من بچه‌ام و از عهده‌ی خودم برنمی‌آیم. کاش مامان گوشی داشت. حالا با این دلشوره چه می‌کردم؟ - خانم کامیار؟ با صدای خانم سپهداری مسئول کاروان رو از پنجره فولاد گرفتم. - جانم! - دل بکن بریم خانومی! همه منتظرن. دستپاچه «چشم» گفتم و رو به پنحره فولاد کردم. - قربونت برم‌ آقا، خودت به دادم برس، بابا... زبانم‌ نچرخید از فکری که دلهره به جانم انداخته‌ بود حرف بزنم. - خودت خوب می‌دونی، دیگه همه‌چی دست خودت، خداحافظ آقا! تازه سوار ون شده بودم و هنوز ون حرکت نکرده بود که صدای زنگ گوشی‌ام‌ بلند شد. ذوق زده دست در جیبم کردم. - قربونت باباجان کجا بودی... هنوز حرفم تمام نشده بود که با دیدن نام سامان روی صفحه گوشی اخم‌هایم درهم شد. چرا او‌ زنگ زده بود؟ ما که باهم قهر بودیم. اصلاً سابقه نداشت به من زنگ بزند. با دلهره دکمه‌ی سبز را فشردم. - سلام. - سلام چطوری؟ در صدایش چیزی‌ معلوم نبود. خیلی خونسرد بود. - خوبم. - کجایید الان؟ باور کنم او‌ برای پیگیری زمان رسیدنم زنگ زده؟ - تازه داریم میریم‌ ترمینال تا راه بیفتیم. - خب هر وقت نزدیک شدید خبر بده بیام دنبالت. زیادی مهربان نشده بود؟ فقط یک‌ «چشم» گفتم. - کاری نداری؟ - نه. - پس‌ خداحافظ. «خداحافظ» ضعیفی گفتم و به صفحه‌ی تاریک گوشی‌ چشم دوختم. چرا سامان زنگ زده بود؟ دوباره شماره بابا را گرفتم. مشترک‌ موردنظر... - اَه...! گوشی‌ را قطع کردم و درون جیبم انداختم. با دندان به جان لبم افتادم. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ دلشوره‌ی درون دلم‌ دیگر به قل‌قل افتاده بود. سعی کردم به احتمالات بد درون ذهنم محال جولان ندهم. تا به اتوبوس رسیده، سوار شده و از مشهد خارج شویم درمقابل هجوم فکرهای منفی مقاومت کردم، اما‌ بعد دیگر شکست خوردم. معده‌ام‌ به هم‌ می‌پیچید و سر دلم‌ شور میزد. نکند برای بابا اتفاقی افتاده باشد؟ دیشب در خواب؟ یا دیروز که با ماشین بیرون رفته است؟ یا شاید هم اصلاً بی‌ماشین در‌ یکی از خیابان‌های شلوغ شهر...؟ - وای نه خدا نکند! حتی می‌ترسیدم به سامان زنگ بزنم و پیگیر بابا شوم. اگر خدای نکرده می‌گفت... نه، نه، ان‌شاءالله که اتفاقی نیفتاده بود، ولی اگر یک وقت...؟ تا به شهرمان برسیم کنج صندلی اتوبوس خزیدم و با خوردن پوست لبم به تصاویر کنار جاده خیره شدم. آن‌ها هم با سرعت رد می‌شدند و دل‌آشوبه‌ی مرا بیشتر می‌کردند. کاش اصلاً نمی‌رسیدم که خبر بدی نشنوم. کاش تا ابد در همین حالت بی‌خبری می‌ماندم. اگر قرار بود آن خبر مهیب را بشنوم به خانه نمی‌رسیدم بهتر بود. به پلیس‌راه شهر که رسیدیم برای چندمین بار شماره‌ی بابا گرفتم و باز آن صدای زنانه‌ی منحوس. ناچار شماره‌ی سامان را گرفتم. تا جواب بدهد، جانم به لبم رسید. - سلام! سلام ضعیفی دادم و گوش سپردم شاید صدای قرآن بشنوم. نمی‌آمد. حتماً آن زمان زیادی را که منتظر جوابش مانده بودم را صرف آرام کردن اطرافش کرده‌ بود که من چیزی نفهمم. ✍ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344