💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #دلهره🥲 پنجههایم را در پنجره فولاد گیر داده و درحال گفتن آخرین حرفهایم
- رسیدی؟
زبانم برای پرسیدن از بابا چوب خشک شده بود. فقط گفتم:
- نزدیکیم.
- خب بیایم جلوی دانشگاه دیگه؟
- آره.
- پس زود میایم.
قطع کرد.
- میان؟ با کی؟ حتماً با بابا دیگه.
آب خنکی روی دلشورهی قلبم ریخته شد. همه چیز خاموش شد. اتفاق بدی نیفتاده بود که الکی نگران شدم. از اتوبوس که پیاده شدم و ساکم را تحویل گرفتم، سر چرخاندم و چشمم به پیکان سفید بابا افتاد. ذوقزده قدم پیش گذاشتم. کمی که رفتم هر دو در جلوی آن باز شد و سامان و مادر پیاده شدند. تمام ذوقم به آنی کور شد. پس بابا کو؟ سرعتم آهسته شد. نگاهم بین سامان که میان در راننده و سقف تکیه زده و ایستاده بود و مادر که پیش میآمد رد و بدل شد. چرا مامان هم آمده بود؟ یعنی میخواستند همان خبر بدی که منتظرش بودم را به من بدهند؟ این چه لباسی بود که مادر پوشیده بود؟ پس آن لباس بیرونی همیشگیاش کجا بود؟ مگر چقدر عجله داشته که یک لباس سردستکی پوشیده بود؟ شاید در لحظهی آخر برای اینکه من نفهمم چه شده، لباس مشکیاش را عوض کرده و نتوانسته یک لباس درست بپوشید. بغضِ درون گلویم بزرگ شد. پس فکرهایم واقعیت داشت. مادر در آغوشم گرفت، اما من فقط در فکر بابا بودم.
- سلام عزیزم رسیدن بخیر! چقدر دلتنگت شدم.
مگر چقدر از هم دور بودیم که دلتنگم شود؟ فقط یک هفتهی ناقابل! نه، حتماً میخواست قبل از دادن خبر دلداریام بدهد. نگاهم را به طرف سامان چرخاندم که مثل همیشه بیخیال آرنجش را به سقف ماشین تکیه داده و نگاهم میکرد. عجب بازیگر خوبی بود او! زبانم نمیچرخید، فقط نگاهم التماسوار به آن دو بود که از بابا بگویند. سوار شدیم. بغض گلویم آنقدر بزرگ شده بود که اگر لب باز میکردم چشمهایم نشت میکرد. نگاهم میان مادر و سامان که جلو بودند میچرخید. چرا چیزی نمیگفتند؟
ماشین که حرکت کرد بالأخره کل جرئتم را جمع کردم و با نهایت خودداری پرسیدم:
- بابا چطوره؟
مردم تا مادر پاسخ داد:
- خوبه!
- چرا بابا نیومد؟
سامان جواب داد:
- ناراحتی من اومدم دنبالت؟
بیا، نمیخواست جواب درست بدهد. دیگر ترسیدم چیز بیشتری بپرسم. مادر از زیارت و حرم پرسید و به زور جواب دادم ؛ در آخر پرسید ما رو هم دعا کردی؟ یک «بله» گفتم و دوباره سکوت شد. معلوم بود فقط میخواهند مرا سرگرم کنند تا برسیم. اگر جلوی خانه با بنرهای سیاه روبهرو شوم چه؟ چشمانم پرآب شده و میسوخت. در دل التماس میکردم که یک نفر چیزی بگوید، اما فقط سکوت برقرار بود.
ماشین که مقابل خانه نگه داشت. سریع سرم را چرخاندم. نه خبری از پرچم سیاه بود، نه اعلامیه؛ حتماً همه را جمع کرده بودند تا من نفهمم. سریع پیاده شدم. در خانه روی هم بود؛ حتماً خانه پر از مهمان بود و برای رفت و آمد راحتتر در را باز گذاشته بودند. در را پرشتاب هل دادم و داخل شدم. با چیزی که دیدم سرجایم میخکوب شدم. اشکهای چشمم بالأخره راه افتاد.
- بابایی!
با عرقگیر و پیژامه روی بهارخواب نشسته بود و داشت قلیان میکشید.
- بَه! دختر بابایی! بالأخره اومدی؟
به طرفش دویدم و خودم را در آغوشش انداختم.
- چرا از دیروز جواب تلفتنتو نمیدادی؟
نی قلیان را کنار گذاشت و مرا نوازش کرد.
- تلفن؟ ها... نگفتن بهت؟ دیروز ظهر افتاد توی چاه توالت، نشد درش بیارم.
از تصورش حالم بهم خورد و چندشوار گفتم:
- عی! بابایی حرفشو نزن!
پدر خندید. «لوس» گفتن سامان را که ساکم را زمین میگذاشت، شنیدم. محل نگذاشتم. بابا همانطور که میخندید گفت:
- بددل نباش، تو دختر منی.
خودم را بیشتر در آغوشش فشردم. خندههایش زیباترین بود و بوی تنش حتی الان که با بوی دود قلیان درهم شدهبود هم، به من جان زندگی میداد.
#پایان✅
#فرهنگ✍
📆 #14040914
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات، پیشنهادات و انتقادات شما راجع به داستان کوتاههای #طرح_تحول هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17607141716049
هزارگل.mp3
زمان:
حجم:
998.4K
هزار گل اگرم هست ، هر هزار تویی
گل اند اگر همه اینان ، همه بهار تویی
به گرد حسن تو هم ، این دویدگان نرسند
پیاده اند حریفان و شهسوار تویی
زلال چشمه ی جوشیده از دل سنگی
الا که آینه ی صبح بی غبار تویی
دلم هوای تو دارد ، هوای زمزمه ات
بخوان که جاری آواز جویبار تویی
به کار دوستی ات بی غشم ، بسنج مرا
به سنگ خویش که عالی ترین عیار تویی
سواد زیستنات را ، ز نقش تذهیبت
به جلوه آر که خورشید زرنگار تویی
نه هر حریف شبانه ، نشان یاری داشت
بدان نشانه که من دانم و تو ، یار تویی
برای من ، تو زمانی ، نه روز و شب ، آری
که دیگران گذرانند و ماندگار تویی
تو جلوه ی ابدیت به لحظه میبخشی
که من هنوزم و در من همیشه وار تویی
#شعر
#حسين_منزوی
#خوانش
#مهدى_محمدیان
@hafez_adabiyat
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت54🎬 دستمال را روی صفحه تلوزیون کشید. از کنار به آن زل زد تا ردی از دستمال یا گردوغ
#انفرادی2⛓
#قسمت55🎬
شام را کنار هم خوردند و باهم خندیدند. توی این چند ساعتی که لعیا وارد خانه شده بود، سینا از او چشم نگرفته و تمام مدت نگاهش میکرد تا دلتنگی این چهارده روز را برطرف کند.
حالا هم روی تخت نشسته و به تصویر لعیا توی آینه زل زده بود. لعیا با همان آرامش خاص خودش، مشغول رسیدگی به پوست صورتش بود. کرم مرطوب کننده را نرم و آرام به صورتش میکشید.
سینا از روی تخت بلند شد و نزدیک لعیا، پشت سر او ایستاد. عطر لیمو پیچید توی بینیاش. نفس عمیقی کشید. لعیا توی آینه به او لبخند زد:
- چی شده؟
سینا شانه بالا انداخت و موهای اورا از دور بر شانهاش جمع کرد.
- هیچی... بوی این مرطوبکننده رو دوست دارم.
لعیا خندید. تکان آهستهای به بدنش داد و گفت:
- خب حالا موهامو جمع کردی بباف ببینم بلدی؟!
سینا توی آینه زل زد به چشم لعیا و گفت:
- پس چی!.. دنیا همیشه میآورد موهای عروسکش رو ببافم.. ناچار یاد گرفتم.
مشغول پیچیدن موهای لعیا بههمدیگر شد. لعیا صورت آرام و نگاه دقیق سینا را به موهایش دید. لب تر کرد و چندبار دهانش بازوبسته شد. صدایش را صاف کرد و آرام گفت:
- سینا جان؟!
- جان!
چشم دوخت به لوازم روی میز آینه. کمی مکث کرد و آرامتر گفت:
- تو مشهد که بودیم، خیلی خوشگذشت... منم فکرم آزاد بود، هی به آینده فکر میکردم. میدونی؟.. من خیلی حوصلهام توی خونه سر میره خب تنهام..وقتی تو نیستی ساعت نمیگذره اصلاً...
- خب؟!
لعیا دوباره لبش را تر کرد. شیشه عطرش را برداشت و پافی از آن به خود زد:
- خب اینکه.. من عاشق تدریسم، اینطوری مجبورم بیشتر مطالعه کنم و احساس بیهودگی نمیکنم.
سینا برای لحظهی کوتاهی سر بلند کرد و دوباره حواسش را داد به بافتن موهای او:
- خب؟!
- من هرسال.. برای بچهها... کلاس میذاشتم، برای کنکوریها یا اونایی که نهایی دارن... میشه امسال هم بذارم؟ بیشتر توی مسجد برگذار میکردیم... حالا اگه تو اجازه بدی امسالم برم. تو خونه خیلی حوصلهام سر میره. نه اینکه منتظر بودن برای اومدنت رو دوست نداشته باشما.. ولی خیلی اذیت میشم. حس میکنم زمان دیر میگذره اگه برم، برای ذهن و مغزم بهتره..
سینا کمی نگاهش کرد. لبش را توی دهانش کشید. بافت موهایش را روی شانه گذاشت:
- تموم شد.
لعیا کش چهلگیس را از روی میز برداشت. پایین موهایش را محکم کرد و توی آینه با نگاهی عمیق به چهره متفکر سینا زل زد. لب سینا که تکان خورد، دل او هم لرزید:
- هرروز که نمیشه بری و بیای. مسجد سمت خونه پدریت خیلی دوره، اگه بتونن بیان خونه خودمون ایراد نداره؛ یا اگه جایی توی همین محل باشه.
لعیا لبخند پتوپهنی زد. چرخید و بازوی سینا را گرفت و تکان داد:
- سینا خیلی خوبی... چشم... جای دور نمیرم... ممنونم ازت..
سینا خندید. صورت او را نوازش کرد. دیگر نمیخواست این ریحانهای که خدا به او داده بود را پژمرده کند.
#پایان_قسمت55✅
📆 #14040915
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت55🎬 شام را کنار هم خوردند و باهم خندیدند. توی این چند ساعتی که لعیا وارد خانه شده ب
#انفرادی2⛓
#قسمت56🎬
دانههای درشت باران محکم به سقف ماشین برخورد میکرد. کمی پنجره را پایین کشید. قطرات آب توی صورتش پاشید و مجبور شد دوباره شیشه را بالا بدهد. چشمش به تاکسی زردرنگ بود. مواظب بود توی فرعی نپیچد. بالأخره بعد از نیمساعت تعقیبوگریز وقتی رگبار باران بند آمده بود، تاکسی توقف کرد.
نگاهش را دوخت به زن چادری که از ماشین خارج شد و وارد ساختمانی شد که تاکسی روبهروی آن ایستاده بود. زیر لب غر زد:
- کار دنیا رو ببین، شدم بپای این.
در را با حرص باز کرد و پیاده شد. وارد ساختمان شد. صدای همهمه توی سالن بزرگ پیچیده بود. چشمش افتاد به آرم روی در. آزمایشگاه و کلینک بهار. با چشم دنبال زن گشت و او را کنار پیشخوان دید. جلوتر رفت و پشت ستون نزدیک پیشخوان ایستاد.
- اسمت رو دوباره بگو عزیزم.
- لعیا لطفی...
زنِ پشت پیشخوان با لبخند برگهای روی میز گذاشت و به لعیا، خیره شد:
- مبارکه عزیزم، جواب آزمایشت مثبته.
ابروهایش بالا پرید. دستهای زن را دید که جلو رفت و برگه را چنگ زد. با صدای لرزانش گفت:
- جدی میگی؟ مامان شدم؟
خانم مسئول آزمایشگاه خندید و سر تکان داد.
- آره عزیزم، دکتر طبقهی بالاس، برو تا برات سونو و آزمایشات لازمو بنویسه.
لعیا با لبخند از کنار ستون گذشت و رفت سمت راهپله.
دیگر نیاز نبود دنبالش برود. خبر را فهمیده بود. شمارهای گرفت:
- آقا آزمایشگاه بود، بارداره... الان جواب آزمایشش رو گرفت.
صدای نفسهای عصبی پشت خط توی گوشش پیچید. از کیلینک بیرون زد و گفت:
- آقا؟!..
- بزن بهش!..
دستش روی دستگیرهی ماشین خشک شد. چشمش ماند به در کلینیک:
- چ... چی...
- بزنش، نمیدونم میخوای چیکار کنی! یه جوری بزن بهش، برام مهم نیست ولی اون بچه باید همین حالا از بین بره، اون زن هم بمیره اصلاً برام مهم نیست.
در ماشین را باز کرد و نشست.
- قرار نبود که...
صدای فریاد بلند مرد باعث شد گوشی را از گوشش فاصله دهد:
- قرار رو من تعیین میکنم. یادت که نرفته؟ میدونی که میتونم باهات چیکار کنم؟ بزن بهش... پول بیشتری بهت میدم... فقط دلم میخواد خبر داغدیدنش برسه به گوشم فهمیدی؟ هرچی پول بخوای بهت میدم... فقط بزن...
تماس قطع شد. موبایل را پرت کرد روی داشبورد. چشمش را محکم بهم فشرد. پول...
- شاید بتونم پول یه خونه رو ازش بگیرم... ماشین که به اسمم نیست... نمیتونن پیدام کنن، ازش پول خونه رو میگیرم و بعدش دیگه تمام... اینطوری زهره هم دهنش بسته میشه.
سرش را کوبید به فرمان:
- یعنی برای خونه یه بچه رو بکشی؟!
- بچه کدومه؟!.. اون هنوز هیچی نیست... هیچی...
ماشین را روشن کرد و دور زد. جایی ایستاد تا بیرون آمدن لعیا را ببیند و بتواند شتاب لازم را هم بگیرد.
ساعتی بعد، لبخند مثل یک غنچه روی لب لعیا شکفته بود. خوشحالی چنان در جانش رخنه کرده بود که گمان میکرد به جای خون، توی رگهایش شادی جریان دارد.
دلش میخواست بلندبلند بخندد و بالاوپایین بپرد. کف دستهایش از شدت هیجان خیس شده بود. قلبش چنان تند میزد که هر لحظه احساس میکرد از سینهاش بیرون بزند. موبایلش را بیرون کشید. رو به تصویر خندان روی صفحه خندید و زیر لب گفت:
- اگه بدونی چی شده!..بال در میاری...وای قیافهت دیدنیه.
غوغای خیابان و هیاهوی شهر به نظرش بهترین آهنگ توی دنیا بود. انگار تکتک ماشینها و پرندهها و آدمها از خوشحالیِ او جانی تازه گرفته بودند و یکصدا برایش هلهله میکردند.
سرمست و شاد شماره گرفت. الو هنوز به گوشش نرسیده، رگبار کلمات را آوار کرد:
- حتماً باید ببینمت...میشه؟! میدونم سرت شلوغه ولی نمیتونم صبر کنم... بگو کجایی خودم میام پیشت... نمیدونم... اصلاً ولش کن... به کارت برس...
دوید توی خیابان. لبخند شده بود عضوی از جانش. قدمهایش زمین را لمس نمیکردند، روی ابرهای توی آسمان بود. تلفن همراه توی کیفش شروع کرد به لرزیدن و صدایش بلند شد. لبخند بیشتر پهن شد روی صورتش زیر لب درحالیکه دست برده بود توی کیفش گفت:
- میدونستم طاقت نمیاری.
وسط خیابان سرعتش کم شد، شاد بود. فارغ از کسی بود که توی قلبش چند متر آن طرفتر نفرت شعله میکشد و قصد شر دارد.
#پایان_قسمت56✅
📆 #14040915
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
| موزیکدل_- Yasin 7 (320).mp3
زمان:
حجم:
15.9M
شبتون آروم با نوای #قرآن که آرامش بخش دلهاست. ❤️