Mohsen Farahmand Azad, Sayed Mustafa Al Musawi, Ali Fani63f0c9c1bb3ce6d2f07ffb09_-7085336328756683485.mp3
زمان:
حجم:
28.6M
📝دعای کمیل
🎤علی_فانی
#شب_جمعه
#دعای_کمیل
📌هر شب جمعه دعای کمیل به نیت فرج آقا امام_زمان عجل الله
اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
#بیاد شهیدانمون
هدایت شده از شوق پرواز
«فرو صوت جنبههای نظامی فراوان دارد»
🛰در معاهدات بین المللی متوجه شدیم که ایستگاههایی در تمام سطح جهان از جمله کشور ما تعبیه شده است که این ایستگاهها کوچکترین انفجاری نه فقط انفجار هستهای هر نوع انفجاری را رصد میکند.💹📡
💠 این مسئله به فرو صوت برمیگردد، فخری زاده هوشیار شدکه دشمن دارد غافلگیرانه کار میکند.⚡
🔹 کوچکترین شلیک موشکهایمان توسط این ایستگاهها ثبت میشد،چرا که هر وسیلهای که صوتی داشته باشد حتی صوتی که ما نمیشنویم امضای صوتی دارد.🚀
📶 ایشان به همین خاطر رشته صوتی را راه انداخت و کار بزرگ دیگری که کرد صوت را از خشکی به عرصه دریا هم کشاند.⛴️
⭕ الان پروژههای مهمی در این زمینه داریم که میتوانیم از کیلومترها مسافت در دریا رصد کنیم که آنچه زیر سطح یا روی سطح دریا در حال حرکت است اسمش چیست و یا از کجا میآید 🚢
⚡کسی در کشور اصلاً سراغ این فناوری نرفته بود پایه گذار صوت در کشور فخری زاده بود. 🔊
#شهیدمحسن_فخری_زاده
#مرگ_بر_اسرائیل
@shogh_prvz
نقطهی اتصال
نمیدانم شما هم اینطور هستید یا نه، اما برای من مهم است اولین بار، کجا از چیزی استفاده میکنم. مثل بچه که کامش را با تربت باز میکنند دوست دارم کام وسایل مقدس باز شود. کفشهایی را که در زیارت کربلا خریدم اولین بار برای زیارت حرم حضرت معصومه پوشیدم، سماور برقیام اولین آبی که جوش آورد آبجوش چای روضه شد. در سینی جدیدم اولین بار نان پنیر سبزی روضه چیدم و روسری حاشیهدار مشکی را که همسرم خرید، کنار گذاشتم تا اولین بار در روضهی حضرت مادر سر کنم. چهار طرف روسری ابیاتی در مورد حضرت عباس نوشته شده، بعد از روضه رزقش دیدار حضرت آقا شد؛ آن هم روز قبل از وفات خانم امالبنین و به بهانهی ولادت حضرت زهرا.
به قول آقای حائری در حسینیه:
زن محور بیت امیرالمومنین است
زن بعد زهرا حضرت ام البنین است
فاطمه خانم موسوی-همسر شهید سید احمد قریشی-جزو اولین نفراتی بود که پای حرفش نشستم. از طرف بیت دعوت شده بود. گفت همسرش همیشه دلش میخواست هفت شین شهدای قریشی باشد. خانواده قریشی شهید جنگ تحمیلی هشت ساله، شهید ترور منافقین و جاویدالاثر داشتند، هفتمی، شهید مدافع حرم شد. یک دخترش را هم سال ۸۲ به خاطر عوارض شیمیایی جنگ از دست داده بود و حالا تنها دخترش با دو نوه مانده.
بعد از خانم موسوی رفتم سمت دو مادر جوان با نوزادهای نقلی، خانمها شعبانی و اصحابی، همسران شهیدان ادیبی و شهباز که هر دو، نوزادشان را بعد از شهادت همسر به دنیا آورده بودند. تنها همسرانی نبودند که غم از دست دادن عضوی از خانواده را با شادی ورود عضو جدید، توامان داشتند. شبیه به حداقل چهار خانواده دیگر. یکی از این بچههای جنگ هم نوه برادر محسن تنابنده است که ۳ آبان به دنیا آمده.
موقع آمدن راویها در حال جلو رفتن با خودم کلنجار میرفتم: «اینها میخواهند صحبت کنند یعنی آقا نمیآید؟ صندلی و پایه میکروفون که نیست، ولی میز مجری گوشه صحنه است، بعید است که آقا دیدار با زنان را نیاید...»
فرشته حسنزادهی تاریخساز که گفت: «پیام آقا از مدال طلای المپیک برای من باارزشتر بود» شوق دلم سرریز شد. نسل ما و بعد ما از هر قشری میتواند الگو داشته باشد. این از ورزشکار دهه هشتادی که مایهی افتخار ایران در جهان است و آن هم از جانباز دهه هشتادیِ فرزند شهید، فهیمه سادات هاشمیتبار. در کنار آرمانها و لندیها و...
صندلی و میکروفون آقا را که از پشت پرده آوردند، جمعیت یک هُل رفت جلو. حوالی ساعت ۱۱ خط کشیدند روی تردیدهایمان. وارد شدند. جیغ زدیم، ذوق کردیم، اشک شوق ریختیم، قربان صدقه رفتیم، صلوات فرستادیم...
دقیقا پشت دوربینی بودم که قاب بستهی آقا را بسته بود.
بعد از تکرار فرمایشات سالهای گذشته ختم کلامشان همین بود: «وقتی راجع به حجاب بحث میشود، راجع به پوشش زنان بحث میشود، راجع به همکاری زن و مرد بحث میشود، اینجور نباشد که رسانهی داخلی جمهوری اسلامی حرف آنها را تکرار کند، اسلام را ترویج کنید. نظر اسلام را بیان کنید. اگر چنانچه ما در میان خود و در مجامع جهانی این فکر را، این نگاه را، این نظریه بزرگ و کارساز را مطرح کنیم، قطعا بسیاری از مردم دنیا به اسلام گرایش پیدا خواهند کرد، به خصوص بانوان گرایش پیدا خواهند کرد. این بهترین ترویج اسلام است و امیدواریم که انشاءالله همهی شماها موفق به این کار بشوید.»
وقتی فرمودند «انشاءالله همهی شماها موفق به این کار شوید»، تکلیف آخر جلسه هم مشخص شد؛ نقطهی اتصال زنان ایران و جهان با حق و حقیقت. نقطهی اتصال من هم بود.
✍حُرّه.عین
#دیدار_حضرت_آقا
۱۲ اذر ۱۴۰۴
روایت در صفحه تعاملی خبرگزاری فارس:
https://farsnews.ir/Horre/1764922681980700074
📜@by_horre
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #کوچهی_جنها👹 ناهیده را روی دوشم انداختم و پلهها را یکی دوتا پایین دوید
#طرح_تحول💥
#داستان_کوتاه📃
#دلهره🥲
پنجههایم را در پنجره فولاد گیر داده و درحال گفتن آخرین حرفهایم با امامرضا بودم. قرار بود بعد از این زیارت، همگی از جلوی حرم سوار ون دربستی شده و تا ترمینال برویم که به اتوبوس کاروان برسیم. همهی وسایلمان را از مقابل زائرسرا درون ون جاسازی کرده بودیم و برای زیارت آخر به حرم آمدهبودیم. تلفنم را از جیب مانتویم بیرون کشیدم و یک بار دیگر شمارهی پدر را گرفتم.
«دستگاه مشترک موردنظر در شبکه موجود نمیباشد»
رختی که از دیشب درون دلم داخل تشت افتادهبود دوباره به شستوشو افتاد. چرا بابا از دیروز جواب تلفنش را نمیداد؟
اخمهایم درهم شد. اولین بار بود با کاروان دانشجویی به مشهد آمده بودم و از اول سفر، هر روز بیش از سه وعده یا بابا تماس میگرفت یا من زنگ میزدم، اما از دیروز ظهر که آخرین تماسمان بود دیگر جواب نداده بود. دمغروب که بازار رفتهبودیم، زنگ زدم تا از مادر بپرسد اگر چیزی لازم دارد برایش بخرم؛ جواب نداد. شب هم زنگ زدم بگویم چه ساعتی حرکت میکنیم، باز هم جواب نداد. الان هم میخواستم بپرسم او یا مادر اگر حاجتی دارند بگویند تا از امامرضا بخواهم، اما جواب نداد. یعنی چه شده بود؟ سابقه نداشت بابا این همه وقت جواب ندهد. همانطور که روی صفحهی کوچک گوشی چشم دوخته بودم و با دکمهی چهارجهته پایین صفحه از روی نامهای درون دفتر تلفنم پایین میرفتم، نگاهم روی نام سامان قفل شد. نه! من با او قهر بودم و اصلاً به او زنگ نمیزدم. برادر است که باشد. بزرگتر است؟ خب باشد. حق نداشت برای آمدنم به این سفر المشنگه به پا کند، آن هم وقتی بابا خودش اجازه داده بود. انگار من بچهام و از عهدهی خودم برنمیآیم. کاش مامان گوشی داشت. حالا با این دلشوره چه میکردم؟
- خانم کامیار؟
با صدای خانم سپهداری مسئول کاروان رو از پنجره فولاد گرفتم.
- جانم!
- دل بکن بریم خانومی! همه منتظرن.
دستپاچه «چشم» گفتم و رو به پنحره فولاد کردم.
- قربونت برم آقا، خودت به دادم برس، بابا...
زبانم نچرخید از فکری که دلهره به جانم انداخته بود حرف بزنم.
- خودت خوب میدونی، دیگه همهچی دست خودت، خداحافظ آقا!
تازه سوار ون شده بودم و هنوز ون حرکت نکرده بود که صدای زنگ گوشیام بلند شد. ذوق زده دست در جیبم کردم.
- قربونت باباجان کجا بودی...
هنوز حرفم تمام نشده بود که با دیدن نام سامان روی صفحه گوشی اخمهایم درهم شد. چرا او زنگ زده بود؟ ما که باهم قهر بودیم. اصلاً سابقه نداشت به من زنگ بزند. با دلهره دکمهی سبز را فشردم.
- سلام.
- سلام چطوری؟
در صدایش چیزی معلوم نبود. خیلی خونسرد بود.
- خوبم.
- کجایید الان؟
باور کنم او برای پیگیری زمان رسیدنم زنگ زده؟
- تازه داریم میریم ترمینال تا راه بیفتیم.
- خب هر وقت نزدیک شدید خبر بده بیام دنبالت.
زیادی مهربان نشده بود؟ فقط یک «چشم» گفتم.
- کاری نداری؟
- نه.
- پس خداحافظ.
«خداحافظ» ضعیفی گفتم و به صفحهی تاریک گوشی چشم دوختم. چرا سامان زنگ زده بود؟ دوباره شماره بابا را گرفتم.
مشترک موردنظر...
- اَه...!
گوشی را قطع کردم و درون جیبم انداختم. با دندان به جان لبم افتادم. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ دلشورهی درون دلم دیگر به قلقل افتاده بود. سعی کردم به احتمالات بد درون ذهنم محال جولان ندهم.
تا به اتوبوس رسیده، سوار شده و از مشهد خارج شویم درمقابل هجوم فکرهای منفی مقاومت کردم، اما بعد دیگر شکست خوردم. معدهام به هم میپیچید و سر دلم شور میزد. نکند برای بابا اتفاقی افتاده باشد؟ دیشب در خواب؟ یا دیروز که با ماشین بیرون رفته است؟ یا شاید هم اصلاً بیماشین در یکی از خیابانهای شلوغ شهر...؟
- وای نه خدا نکند!
حتی میترسیدم به سامان زنگ بزنم و پیگیر بابا شوم. اگر خدای نکرده میگفت... نه، نه، انشاءالله که اتفاقی نیفتاده بود، ولی اگر یک وقت...؟
تا به شهرمان برسیم کنج صندلی اتوبوس خزیدم و با خوردن پوست لبم به تصاویر کنار جاده خیره شدم. آنها هم با سرعت رد میشدند و دلآشوبهی مرا بیشتر میکردند. کاش اصلاً نمیرسیدم که خبر بدی نشنوم. کاش تا ابد در همین حالت بیخبری میماندم. اگر قرار بود آن خبر مهیب را بشنوم به خانه نمیرسیدم بهتر بود. به پلیسراه شهر که رسیدیم برای چندمین بار شمارهی بابا گرفتم و باز آن صدای زنانهی منحوس. ناچار شمارهی سامان را گرفتم. تا جواب بدهد، جانم به لبم رسید.
- سلام!
سلام ضعیفی دادم و گوش سپردم شاید صدای قرآن بشنوم. نمیآمد. حتماً آن زمان زیادی را که منتظر جوابش مانده بودم را صرف آرام کردن اطرافش کرده بود که من چیزی نفهمم.
#فرهنگ✍
📆 #14040914
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #دلهره🥲 پنجههایم را در پنجره فولاد گیر داده و درحال گفتن آخرین حرفهایم
- رسیدی؟
زبانم برای پرسیدن از بابا چوب خشک شده بود. فقط گفتم:
- نزدیکیم.
- خب بیایم جلوی دانشگاه دیگه؟
- آره.
- پس زود میایم.
قطع کرد.
- میان؟ با کی؟ حتماً با بابا دیگه.
آب خنکی روی دلشورهی قلبم ریخته شد. همه چیز خاموش شد. اتفاق بدی نیفتاده بود که الکی نگران شدم. از اتوبوس که پیاده شدم و ساکم را تحویل گرفتم، سر چرخاندم و چشمم به پیکان سفید بابا افتاد. ذوقزده قدم پیش گذاشتم. کمی که رفتم هر دو در جلوی آن باز شد و سامان و مادر پیاده شدند. تمام ذوقم به آنی کور شد. پس بابا کو؟ سرعتم آهسته شد. نگاهم بین سامان که میان در راننده و سقف تکیه زده و ایستاده بود و مادر که پیش میآمد رد و بدل شد. چرا مامان هم آمده بود؟ یعنی میخواستند همان خبر بدی که منتظرش بودم را به من بدهند؟ این چه لباسی بود که مادر پوشیده بود؟ پس آن لباس بیرونی همیشگیاش کجا بود؟ مگر چقدر عجله داشته که یک لباس سردستکی پوشیده بود؟ شاید در لحظهی آخر برای اینکه من نفهمم چه شده، لباس مشکیاش را عوض کرده و نتوانسته یک لباس درست بپوشید. بغضِ درون گلویم بزرگ شد. پس فکرهایم واقعیت داشت. مادر در آغوشم گرفت، اما من فقط در فکر بابا بودم.
- سلام عزیزم رسیدن بخیر! چقدر دلتنگت شدم.
مگر چقدر از هم دور بودیم که دلتنگم شود؟ فقط یک هفتهی ناقابل! نه، حتماً میخواست قبل از دادن خبر دلداریام بدهد. نگاهم را به طرف سامان چرخاندم که مثل همیشه بیخیال آرنجش را به سقف ماشین تکیه داده و نگاهم میکرد. عجب بازیگر خوبی بود او! زبانم نمیچرخید، فقط نگاهم التماسوار به آن دو بود که از بابا بگویند. سوار شدیم. بغض گلویم آنقدر بزرگ شده بود که اگر لب باز میکردم چشمهایم نشت میکرد. نگاهم میان مادر و سامان که جلو بودند میچرخید. چرا چیزی نمیگفتند؟
ماشین که حرکت کرد بالأخره کل جرئتم را جمع کردم و با نهایت خودداری پرسیدم:
- بابا چطوره؟
مردم تا مادر پاسخ داد:
- خوبه!
- چرا بابا نیومد؟
سامان جواب داد:
- ناراحتی من اومدم دنبالت؟
بیا، نمیخواست جواب درست بدهد. دیگر ترسیدم چیز بیشتری بپرسم. مادر از زیارت و حرم پرسید و به زور جواب دادم ؛ در آخر پرسید ما رو هم دعا کردی؟ یک «بله» گفتم و دوباره سکوت شد. معلوم بود فقط میخواهند مرا سرگرم کنند تا برسیم. اگر جلوی خانه با بنرهای سیاه روبهرو شوم چه؟ چشمانم پرآب شده و میسوخت. در دل التماس میکردم که یک نفر چیزی بگوید، اما فقط سکوت برقرار بود.
ماشین که مقابل خانه نگه داشت. سریع سرم را چرخاندم. نه خبری از پرچم سیاه بود، نه اعلامیه؛ حتماً همه را جمع کرده بودند تا من نفهمم. سریع پیاده شدم. در خانه روی هم بود؛ حتماً خانه پر از مهمان بود و برای رفت و آمد راحتتر در را باز گذاشته بودند. در را پرشتاب هل دادم و داخل شدم. با چیزی که دیدم سرجایم میخکوب شدم. اشکهای چشمم بالأخره راه افتاد.
- بابایی!
با عرقگیر و پیژامه روی بهارخواب نشسته بود و داشت قلیان میکشید.
- بَه! دختر بابایی! بالأخره اومدی؟
به طرفش دویدم و خودم را در آغوشش انداختم.
- چرا از دیروز جواب تلفتنتو نمیدادی؟
نی قلیان را کنار گذاشت و مرا نوازش کرد.
- تلفن؟ ها... نگفتن بهت؟ دیروز ظهر افتاد توی چاه توالت، نشد درش بیارم.
از تصورش حالم بهم خورد و چندشوار گفتم:
- عی! بابایی حرفشو نزن!
پدر خندید. «لوس» گفتن سامان را که ساکم را زمین میگذاشت، شنیدم. محل نگذاشتم. بابا همانطور که میخندید گفت:
- بددل نباش، تو دختر منی.
خودم را بیشتر در آغوشش فشردم. خندههایش زیباترین بود و بوی تنش حتی الان که با بوی دود قلیان درهم شدهبود هم، به من جان زندگی میداد.
#پایان✅
#فرهنگ✍
📆 #14040914
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات، پیشنهادات و انتقادات شما راجع به داستان کوتاههای #طرح_تحول هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17607141716049
هزارگل.mp3
زمان:
حجم:
998.4K
هزار گل اگرم هست ، هر هزار تویی
گل اند اگر همه اینان ، همه بهار تویی
به گرد حسن تو هم ، این دویدگان نرسند
پیاده اند حریفان و شهسوار تویی
زلال چشمه ی جوشیده از دل سنگی
الا که آینه ی صبح بی غبار تویی
دلم هوای تو دارد ، هوای زمزمه ات
بخوان که جاری آواز جویبار تویی
به کار دوستی ات بی غشم ، بسنج مرا
به سنگ خویش که عالی ترین عیار تویی
سواد زیستنات را ، ز نقش تذهیبت
به جلوه آر که خورشید زرنگار تویی
نه هر حریف شبانه ، نشان یاری داشت
بدان نشانه که من دانم و تو ، یار تویی
برای من ، تو زمانی ، نه روز و شب ، آری
که دیگران گذرانند و ماندگار تویی
تو جلوه ی ابدیت به لحظه میبخشی
که من هنوزم و در من همیشه وار تویی
#شعر
#حسين_منزوی
#خوانش
#مهدى_محمدیان
@hafez_adabiyat
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت54🎬 دستمال را روی صفحه تلوزیون کشید. از کنار به آن زل زد تا ردی از دستمال یا گردوغ
#انفرادی2⛓
#قسمت55🎬
شام را کنار هم خوردند و باهم خندیدند. توی این چند ساعتی که لعیا وارد خانه شده بود، سینا از او چشم نگرفته و تمام مدت نگاهش میکرد تا دلتنگی این چهارده روز را برطرف کند.
حالا هم روی تخت نشسته و به تصویر لعیا توی آینه زل زده بود. لعیا با همان آرامش خاص خودش، مشغول رسیدگی به پوست صورتش بود. کرم مرطوب کننده را نرم و آرام به صورتش میکشید.
سینا از روی تخت بلند شد و نزدیک لعیا، پشت سر او ایستاد. عطر لیمو پیچید توی بینیاش. نفس عمیقی کشید. لعیا توی آینه به او لبخند زد:
- چی شده؟
سینا شانه بالا انداخت و موهای اورا از دور بر شانهاش جمع کرد.
- هیچی... بوی این مرطوبکننده رو دوست دارم.
لعیا خندید. تکان آهستهای به بدنش داد و گفت:
- خب حالا موهامو جمع کردی بباف ببینم بلدی؟!
سینا توی آینه زل زد به چشم لعیا و گفت:
- پس چی!.. دنیا همیشه میآورد موهای عروسکش رو ببافم.. ناچار یاد گرفتم.
مشغول پیچیدن موهای لعیا بههمدیگر شد. لعیا صورت آرام و نگاه دقیق سینا را به موهایش دید. لب تر کرد و چندبار دهانش بازوبسته شد. صدایش را صاف کرد و آرام گفت:
- سینا جان؟!
- جان!
چشم دوخت به لوازم روی میز آینه. کمی مکث کرد و آرامتر گفت:
- تو مشهد که بودیم، خیلی خوشگذشت... منم فکرم آزاد بود، هی به آینده فکر میکردم. میدونی؟.. من خیلی حوصلهام توی خونه سر میره خب تنهام..وقتی تو نیستی ساعت نمیگذره اصلاً...
- خب؟!
لعیا دوباره لبش را تر کرد. شیشه عطرش را برداشت و پافی از آن به خود زد:
- خب اینکه.. من عاشق تدریسم، اینطوری مجبورم بیشتر مطالعه کنم و احساس بیهودگی نمیکنم.
سینا برای لحظهی کوتاهی سر بلند کرد و دوباره حواسش را داد به بافتن موهای او:
- خب؟!
- من هرسال.. برای بچهها... کلاس میذاشتم، برای کنکوریها یا اونایی که نهایی دارن... میشه امسال هم بذارم؟ بیشتر توی مسجد برگذار میکردیم... حالا اگه تو اجازه بدی امسالم برم. تو خونه خیلی حوصلهام سر میره. نه اینکه منتظر بودن برای اومدنت رو دوست نداشته باشما.. ولی خیلی اذیت میشم. حس میکنم زمان دیر میگذره اگه برم، برای ذهن و مغزم بهتره..
سینا کمی نگاهش کرد. لبش را توی دهانش کشید. بافت موهایش را روی شانه گذاشت:
- تموم شد.
لعیا کش چهلگیس را از روی میز برداشت. پایین موهایش را محکم کرد و توی آینه با نگاهی عمیق به چهره متفکر سینا زل زد. لب سینا که تکان خورد، دل او هم لرزید:
- هرروز که نمیشه بری و بیای. مسجد سمت خونه پدریت خیلی دوره، اگه بتونن بیان خونه خودمون ایراد نداره؛ یا اگه جایی توی همین محل باشه.
لعیا لبخند پتوپهنی زد. چرخید و بازوی سینا را گرفت و تکان داد:
- سینا خیلی خوبی... چشم... جای دور نمیرم... ممنونم ازت..
سینا خندید. صورت او را نوازش کرد. دیگر نمیخواست این ریحانهای که خدا به او داده بود را پژمرده کند.
#پایان_قسمت55✅
📆 #14040915
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344