eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
872 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
Mohsen Farahmand Azad, Sayed Mustafa Al Musawi, Ali Fani63f0c9c1bb3ce6d2f07ffb09_-7085336328756683485.mp3
زمان: حجم: 28.6M
📝دعای کمیل 🎤علی_فانی 📌هر شب جمعه دعای کمیل به نیت فرج آقا امام_زمان عجل الله اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج شهیدانمون
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎙بسم الله الرحمن الرحیم 📖روزمان را با قرآن آغاز کنیم، هر روز قرائت یک صفحه از قرآن کریم 💌صفحه ۲۵۱ قرآن کریم @BisimchiMedia
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #حیات‌وحش 🦖 آیا ترس‌ را می‌شناسید؟ بله‌‌‌‌‌ من!، از همان‌کودکی... از همان
💥 📃 🧕 مادر از مقابلم رد می‌شود و تا به در خانه برسد. نگاهم را روی کلمات کتاب می‌گردانم. هوفی از سر کلافگی می‌کشم. این چندمین بار است که می‌رود و برمی‌گردد. در را باز می‌کند و در حیاط نگاهی می‌اندازد. - نیومد این پسر، دیگه شب شد، یعنی چی شده؟ برمی‌گردد. همان‌طور که نگاهم روی کلمات کتاب است می‌گویم: - هیچی نشده، تا از ایستگاه برسه دیر میشه دیگه. مادر از روبه‌رویم رد شده و تا سالن می‌رود. رو به پدر که نگاهش به تلویزیون است می‌گوید: - بیا برو سر کوچه ببین این بچه کجا مونده؟ پدرم همان‌طور که نگاه به تلویزیون دارد، می‌گوید: - اگه برم سر کوچه زودتر میاد؟ مادر حرصی می‌شود. - نگران نیستی تو؟ پدر «میاد» می‌گوید و من با بستن کتاب ادامه می‌دهم. - مامان مگه اولین باره؟ حق با من است. خانه‌ی ما در حاشیه‌ی شهر است و از خطوط حمل و نقل شهری دور، و از آخرین ایستگاه اتوبوس باید کلی پیاده آمد تا به خانه رسید. این روال همیشگی شب‌های زمستان است که برادرم تا برسد به خانه هوا تاریک‌ می‌شود. مادر از روبه‌روی من رد شده و باز به طرف در می‌رود. - نه، من می‌دونم، بچه‌مو گرفتن خفت کردن، یه چاقو کشیدن توی شکمش، الان افتاده یه جا هیشکی هم نیست به دادش برسه. دیگر نمی‌توانم جلوی خودم‌ را بگیرم و بلند می‌خندم. - آخه مادر من کی به بچه‌ی تو کار داره؟ ملت مگه بیکارن اونو خفت کنن؟ اصلاً هیشکی هم نه پسر تو رو باید چاقو بزنن؟ مگه آدم قحطه؟ مادر برمی‌گردد و چشم غره‌ای میرود. - مادر نشدی که بفهمی. صدای زنگ در که بلند می‌شود می‌گویم: - اینم پسرت. سال‌ها می‌گذرد. من به دختر نوجوانم اجازه داده‌ام برای اولین بار تنها به خانه برگردد و حالا از همان لحظه ‌ی اول درحال خودخوری‌ام. - نکنه تصادف کنه؟ نکنه یه وقت یه اراذلی ببینه دختر تنهاست گولش بزنه؟ نکنه یه ولگرد معتادی از یکی از ساختمون‌های نیمه‌کاره بیاد بیرون اذیتش کنه؟ اصلاً نکنه یکی بچه رو وسط راه بندازه توی ماشین ببره؟ تا دخترم را در خانه نمی‌بینم دلم آرام نمیشود، اما صدایی در ذهنم جان می‌گیرد و مرا شرمنده می‌کند. - مادر نشدی که بفهمی. ✍ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات، پیشنهادات و انتقادات شما راجع به داستان کوتاه‌های هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17607141716049
دعای فرج.mp3
زمان: حجم: 5.7M
❤️دعـــــــــــای فـــــــــــرج ❤️ بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم 💚اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.💚 🔻 باصدای:مهدی تهوری
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت75🎬 لحظه‌ی آخر همزمان با صدای فرو رفتن مبل، صدای سینا را شنید: - خدایا خودت به خیر
🎬 آسمان با تمام بلندی‌اش برایش مثل قفسی تنگ می‌نمود. آفتاب گرچه از او خیلی دور بود؛ اما او احساس می‌کرد میان جهنم دست و پا می‌زند. حتی تشرف به حرم هم حال دگرگون قلبش را آرام نکرده بود. بیست روز می‌شد که آمده بودند قم و از دیشب، هرچه به سینا زنگ می‌زد، بی‌پاسخ می‌ماند. تماس‌های بی‌جواب خلاف قول سینا بودند. توی ایستگاه اتوبوس نشست و اشک روی گونه‌اش روان شد. - کجایی سینا؟.. چرا جواب نمی‌دی؟.. یعنی این‌قدر با آقا سیدهادی خوشی که منو یادت رفته؟ وارد صفحه مخاطبین شد. چشم گرداند روی اسم سیدهادی. سه روز پیش سیدهادی رفته بود تهران و قرار بود با سینا برگردند. با دستی لرزان شماره‌ی او را گرفت. توقع نوای پیشواز همیشگی را داشت. نوای دعای فرج. اگر با او زمزمه می‌کرد حتماً گشایش روبه‌رویش بود. سیدهادی حتماً از سینا خبر داشت. لب خشکیده‌اش را تر کرد. بوق‌های کشدار، حال بدش را زیرورو کردند. آن‌قدر منتظر ماند تا اپراتور گفت سیدهادی هم جواب او را نخواهد داد. با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد و شماره دخترخاله‌اش را گرفت. بازهم همان بوق‌هایی که به صدای حدیثه ختم نشد. دست گذاشت روی سینه‌اش و کمی خم شد: - چی می‌خوای بگی؟ چرا آروم نمی‌گیری؟ اتوبوس آمد و سوار شد. به خانه‌ی پدری رسید. بی‌ سروصدا وارد حیاط شد و روی صندلی‌های سفید وسط حیاط نشست. با این حالش نمی‌توانست داخل خانه شود. برای بار صدم شماره گرفت. سینا، سیدهادی حدیثه. باز هم امیدش هیچ شد. شماره‌ی خانم انصاری را گرفت. - اگه بهش بگم حتماً میره سراغ سینا. ولی صدای زنانه خبر از خاموش بودن تلفن او داد. - چرا امروز همه باهام این‌طوری می‌کنن؟ خدایا... چشم برهم زد و وارد یکی از پیام رسان‌ها شد. از یک شماره‌ی ناشناس پیام داشت. پیام را باز کرد. دایره‌ی وسط ویدئو خیلی سریع چرخید و فیلم پخش شد. سر انگشتانش سر شد. چشمانش وق‌زده خیره به تصویر بود. زبانش شد یک چوب خشک. چندبار دهانش بازوبسته شد. گوشی از دستش افتاد. صدای برخوردش با موزائیک‌های کف حیاط شبیه انفجار مین عمل کرد. دست گذاشت روی گوش‌هایش و شروع کرد جیغ کشیدن. مادر پابرهنه بیرون دوید و حسن پشت سرش. مادر شانه‌اش را گرفت و تکانی به تنش داد. جیغ‌های لعیا، تمامی نداشت. صدایی نمی‌شنید جز یاحسین گفتن‌های سینا... ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344