eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
934 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
150 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
MP MF: هر وقت یه مسیحی و یهودی براتون ادعا کرد ، سریعا را در دماغ وی خورد نمایید. با تشکر 🌿فرات🌿: تمام زندگی ام فدای کسی که برای اثبات حقانیت اسلام، تمام زندگی اش را به میدان آورد... Aysan: یعنی عظمت و قداست و برتری اسلام 🌿فرات🌿: باید یک جایی، یک روزی، مشخص می‌شد آیه تطهیر در شأن چه کسی نازل شده؛ تا پس فردا هر کس و ناکسی ادعا نکند من هم از اهل بیت هستم...! Aysan: یعنی پیروزی عفت و صداقتِ، محمد، علی، فاطمه، حسن، حسین. آرتان: ....یعنی سوره تطهیر..... خواستم از بگم..... ★•••زهــرا بــهــرامــ•••★: دشت،کویر،کوه،درخت،خاک و حتی سنگ ریزه ها به شوق آمدند. وقتی محمد، با اهل بیتش پا به میدان گذاشت... کله گنده مسیحی ها هم پایش لرزید،وقتی قامت پنج تن عالم را دید... کوه های استوار هم در برابر بهترین مخلوقات خداوند به رسم ادب، از جای کنده می شوند... مَحْبُوبْ: ای مسیحیان نجران فردا برای مباهله با جانم می آیم. و چه هیبتی دارد جان رسول الله، وقتی دست حسن به دستش و حسین در آغوشش و فاطمه کنارش، پیامبر را همراهی می کند. Selahselah: یعنی قالب تهی کردن مدعیان در برابر حقیقت. ★•••زهــرا بــهــرامــ•••★: یعنی بیاید محمد با علی، همراه بشود کوثر عالم با دو یاور دین... Selahselah: همان علی که در محراب مسجد ضربت خورد همان حسنی که تابوتش را تیر باران کردن ، همان حسینی که در کربلا به خون خود غسل نمود و همان زهرایی که شهید مدافع حرم و بیت امام زمانش شد ، اینان همان هایی هستند که در مباهله ، پیامبر خویش را همراهی کردند و مسیحیان جرأت مقابله با ایشان را نکردند. پس چگونه این مسلمان نما‌ها به خود اجازه جسارت دادند؟ آیا غیر از این است که به رحمت ایشان امیدوار بودند؟ عقیق: مرد که باشی جونتو میذاری کف دستت و هرجا ولی خدا امر کنه دست زن بچه رو میگیری میری وسط میدون چون ته راه حق هرچی که باشه قطعا پیروزیه. fateme: دو راهیه سختیه شاخ و شونه بکشی برای دلایل خلقت هستی ، پنج تن آل عبا، بعدش تبدیل به پودر اسقف شی یا خیلی محترمانه قبول کنی حق نیستی و مصالحه کنی و جزیه بپردازی بعد هم روتو با آب و صابون بشوری گُمنام: یعنی وقتی که مسیحیان نجران صورت های مصمم و نورانیه پیامبر، اقا جانم علی بن ابی طالب، مادرم زهرا، و حسنین را دیدند به غلط کردن افتادند وبجای ان مصالحه کردند😏 MP MF: هیچ دلی جرئت تحمل آن همه نور نداشت ... عِمران واقفی: جان پیامبر بودی. وگرنه چگونه میان بستر می‌خوابیدی لیلة‌المبیت را؟ afsoon m.r: شیرپاک خورده تراز علی کیست؟ جان،کف دستی وشمشیر در کف دیگر! ♡Jasmine♡: و چه زیبا بود که همیشه دشمنان را با معجزه ای غافلگیر میکردند... Selahselah: چند بار باید دیگر باید پیامبر حرمت و عظمت اهل بیتش را به رخ می‌کشید تا مسلمانان عظمتشان را درک کنند؟ 📷أبـــوݥَہـدي🖋📚: نجات زندگی و در اغوش گرم خانواده اسمانی است این روز . وحی آمده بود پیامبر مباهله کند، با مسیحیانِ نجران. خدا گفته بود: پسرانش بروند و زنانش و خودش. مسیحی‌ها زودتر آمده بودند. بزرگشان گفته بود: اگر محمد با تعدادِ کمی آمد ؛ مباهله نکنید که نابود می‌شوید. وقتی هم دیدشان از دور، گفت: این صورت‌هایی که من می‌بینم اگر از خدا بخواهند که کوه کنده شود، می‌شود! گفته بود بیا برگردیم. محمد آمد با پسرانش، زنانش و خودش. حسن و حسین را آورده بود، فاطمه را و خودش؛ علی را ... Selahselah: راستی چه می‌شود که می‌فهمی راست می‌گوید از او خواهش می‌کنی که نفرین نکند ولی حاضر نمی‌شوی به این حقیقت بپیوندی؟ M: "جانِ " مباهله بود که در غدیر "مولی" شد. Selahselah: پیک علی بن ابی الطالب سراسیمه خودش را از مسجد به فاطمه رساند ، مولا فرموده‌اند مبادا لب به نفرین باز کنید. آخر این فاطمه همان فاطمه‌ای بود که در مباهله پیامبر را همراهی می‌کرد و نصرانیان با دیدن او، از پیامبر خواهش کردند که دست از مباهله بکشد. مَحْبُوبْ: اگر با خانواده اش آمد، مباهله نکنید زیرا هلاک می‌شویم و یک نصرانی بر روی زمین نخواهد ماند... و پیامبر آمد با جان خودش و دو جانان خودش و زهرای جانش ... Selahselah: مباهله ینی بفهمی نُفُس پیامبر کیا بودن؟ بفهمی چه قدرتی داشتن؟ بعد بری سراغ محرم بگی جریان چیه؟ MP MF: چشم دلمان با سپر گناه پوشانده شده ... البته هر سپری خوب نیست گاهی فقط جلوی نور رو می گیرند ... ما بین پارت های مثل پیام بازرگانی می‌مونه...
مَحْبُوبْ: جزیه می دهیم. بگو عزیزانت برگردند...
🔊رمان مذهبی؛ بستری برای انتقال مفاهیم دینی/جای خالی موضوع خانواده در دروس حوزه علمیه خواهران 🔺نویسندگی چند ، در کنار تحصیل دروس حوزه و نیز ایفای نقش مادری و همسری، مسیر پر چالشی است که خانم صدقی در گفتگو با آن را حکایت می کند: 🔹خواندن هر نوع کتابی را دوست دارم، چه علمی باشد، چه تاریخی، داستانی، مذهبی یا هنر. من معتقدم خود ، باعث ازدیاد اطلاعات می شود. 🔹من عقیده دارم انسان برای موفق شدن به هر چیزی که بدان علاقه مند باشد، از تمام سیاست هایش استفاده می کند. همیشه سعی من این بوده است که از وقت خودم مایه بگذارم تا به خانواده ام آسیب نزنم. 🔹 در مورد بحث دروس ، آن را مثل بحث دروس آقایان نبینند؛ یک صرف و نحو خیلی مختصر و مفید، کافی است و بقیه را سرمایه‌گذاری کنند روی آن‌ چیزی که یک زن در جامعه نیاز دارد. 🔹یک زن مؤمن و مذهبی به صرف و نحو نیاز ندارد، یک بانوی طلبه برای این که در بین بانوان کند و تاثیر گذار باشد، خیلی به صرف و نحو نیاز ندارد بلکه به بحث‌های ، ، دینی و طبی نیاز دارد. خانم صدقی از باغبانان باغ انار هستند. 📎متن کامل مصاحبه: 🌐 v-o-h.ir/?p=20951 ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 🆔 @sedayehowzeh
کلاس جوانه انار در حال تکمیل است. آیدی ثبت نام👇 @evaghefi
هدایت شده از shahed313
ممنون از زحمات شما🙏
۶ از خادمی که با مقنعه سبز رنگ ، دم ورودی مدرسه خیرات خان ایستاده بود نایلونی برای کفش هایم گرفتم. به خاطر پیاده‌روی ماهیچه های پشت پایم گرفته بود. به سختی خم شدم و کفش هایم را داخل نایلون پلاستیکی گذاشتم. پایم که به اولین فرش داخل مدرسه رسید ، از شدت داغی فرش های قرمز رنگ ،پایم را چند لحظه بالا گرفتم. سریع با چشمانم دنبال جای خالی در بین حجره ها گشتم و پس از دیدن اولین حجره خالی به سمتش دویدم. سریع نشستم و پاهایم را بالا گرفتم تا با فرش ها برخورد نکند. بازدمم رو بیرون فرستادم و با خیال راحت کیفم و نایلون کفش را کنارم گذاشتم. با احساس مایع لزجی روی دستم سریع ایستادم و دستم را به جلو پرت کردم تا آن مایع چندش پاک شود. نگاهم که به سر آستین چادرم افتاد متوجه شدم ، کبوتران حرم امام رضا (ع) مرا مورد عنایت قرار داده اند. با نفرت به دستم نگاه کردم و سرم را بالا گرفتم تا این پرنده با محبت را پیدا کنم . سعی کردم حس تنفرم را با چشمانم به آن سه کبوتر سفیدی که به من زل زده بودند برسانم و گفتم اگر کبوتر های حرم نبودید قطعا جور دیگری برخورد میکردم. همزمان در کیف شلوغم به دنبال دستمال کاغذی گشتم. به سمت شیر های آب گوشه حیاط رفتم و دستم را زیر آن گرفتم، استین چادرم را زیر شیر گرفتم و وقتی مطمئن شدم با اب پاک نمیشود ، با تنفر دستمال کاغدی را به چادر کشیدم. نفس پر حرصی کشیدم و سعی کردم طوری که پاهایم به روی فضله‌های روی زمین ریخته نخورد کیفم را بردارم. به سمت در خروجی رفتم و زیر لب به خیرات خان گفتم: خیرت به ما خیلی رسید. ۱۴۰۰/۵/۱۰
🔸🔹🔸 یا حق 🔸برگزاری اولین جلسه کلاسِ ترجمه رمان 🔹با موضوع : هنر در ترجمه 🔸مدرّس: خانم سیاه تیری 🗓 ۱۶ مرداد ۱۴۰۰ 💯بصورت رایگان ⏰ به وقت : ۲۲ در گروه عمومی باغ انار👇 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. 🖌کاری از : کاربر پرواز 💫 نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
بسم رب القلم باغ اناری‌ها، ناربانویی‌ها! سلام و آدینه و باران رحمت قراربود قلم‌هامون رو قوی کنیم.... قراربود روحشون رو پر از نور و نوکشون رو تیز کنیم..... بعدهم قلب شیطان رو هدف بگیریم و.....خلاص..... ان شاءالله.... خب، برای این‌کار برنامه داریم.... از شنبه.....هم زمان با شروع کار دولت جدید...🐣 چه برنامه‌ای؟ 🌸برگزاری کارگاههای آموزشی داستان نویسی🌸 فعلاً برنامه ریزی شده که دو روز در هفته کارگاه داشته باشیم.... اولین جلسه هم: شنبه، رأس ساعت ۱۸ توسط استادگرامی، باغبان سیدمحمدحسین موسوی... مبحث: الگوریتم داستان نویسی منتظر حضور فعال همه‌ی دوستان وبزرگواران هستیم. بسم الله......ببینیم چه می‌کنیدااا.......🌹 باتشکر هیئت اجرایی باغ انار نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🌸----بسم الله الرحمن الرحیم----🌸 🚨انار امنیتی 📆تاریخ جلسه‌ی معارفه: جمعه : ۱۵/۵/۱۴۰۰ ⏰ساعت برگزاری: ۱۷:۳۰ به همراه باغبان محترم: خانم فاطمه شکیبا🌺 ⚜اولین جلسه‌ی کلاس تخصصی، به صورت رایگان در باغ انار⚜ نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
🌸----بسم الله قاصم الجبارین----🌸 💢آغاز کلاس انارهای با باغبان محترم⬇️ خانم فاطمه شکیبا( ) تاکید بر روی و مخصوصا غاصب است. 🔰سرفصل‌های دوره:🔰 🌿چگونه مانند یک نویسنده امنیتی به حوادث نگاه کنیم؟ 🌿چگونه یک صحنه‌ی اکشن بنویسم و سوتی ندهیم؟ (مهارت‌های و /آشنایی با ) 🌿چگونه مانند یک مامور امنیتی به دنیا نگاه کنیم؟ 🌿برای نوشتن یک رمان امنیتی باید با چه مفاهیمی آشنا باشیم؟ 🌿درباره سرویس‌های و معاند چه می‌دانیم؟ 🌿 و خطرات امنیتی آن‌ها چیستند؟ (روانشناسی و جامعه‌شناسی ادیان و فرق) 🔰فعالیت‌های هفتگی دوره:🔰 🌿مطالعه رمان‌های امنیتی و تحلیل آن‌ها 🌿مطالعه سیره شهدای امنیت + انتخاب سوژه، نوشتن طرح و در نهایت رمان 〰〰〰〰〰〰✔️ 🌹شهریه: ماهیانه فقط ۲۰هزارتومان⚘ ⬇️ادمین ثبتنام ⬇️ @nojvan_anghlabi 〰〰〰〰〰〰✔️ ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
ویرایش شد 🔸در گروه باغ انار : نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
انارهای امنیتی.pdf
4.21M
🔸 اولین جلسه‌ی کلاس تخصصی انار امنیتی، به صورت رایگان در باغ انار مدرس: خانم فاطمه شکیبا نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🔺کارگاه در حال برگزاری‌ست👇 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🚨
هدایت شده از . ᴀʀǫᴀᴠᴀɴ .
سلام🙂 تکه ای از مونولوگ شما! با دستخط خودم
🔰هم اکنون در حال برگزاری‌ست👇 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🚨
هدایت شده از نرگس سیاه تیری
بطور ساده داریم می‌گیم که شما هر چیز که در ذهن تون خطور می‌کنه رو اگر به شکل متن دربیارید یعنی بشینید بنویسیدش یا طراحی کنید یا قطعه موسیقی کنید یا... در حال ترجمه هستید.
درست وقتی به پشت در رسیدم، عمق فاجعه به چشمم آمد. پسر کوچکم به بغل بود و من سخت درگیر پیدا کردن کلید خانه از عمق کیف دستی قهوه ای ام بودم. در دل التماسش میکردم که خودش را زودتر نشان بدهد. کناره‌های زیپ از فشار وسایل پاره شده بود. دانه به انه وسایل را کنار زدم و زیرشان را دیدم اما خبری از کلید نبود. عرق سردی روی پیشانی ام نشست. چشمان درمانده ام به سقف راهرو ساختمان خیره شد. چند ثانیه بعد، دختر و همسرم نیز از راه پله ها بالا آمدند و من خسته با لب و لوچه آویزان را دیدند و تعجب کردند. زانوانم طاقت نیاورد و پر از غصه روی پله نشستم. همسرم جلو آمد و بچه را از بغلم گرفت و با چشم و ابرو پرسید: - چیشده؟ سر تکان دادم و با صدایی آرام جواب دادم که : کلید رو نیاوردم.. احتمالا جا گذاشتم. صورتش درهم شد و ابروهای پرپشت اش بیشتر پیوسته شد. - با دقت بشین ببین دوباره! منم که کلیدم شکسته...یادم رفت برم بسازم. خسته با موجی از فکرهای منفی شروع کردم به گشتن .. زیر دستمال کاغذی نبود.. فکر کردم، اخر این وقت شب، کلیدساز از کجا پیدا کنیم؟ کیف پولم را درآوردم و باز گشتم .. بچه ها خسته اند خداکنه بهانه نگیرند وگرنه کل همسایه ها میفهمند. زیر لباس و پوشک بچه را هم گشتم اما خبری نبود که نبود. همسرم آرام با دستگیره در ور می‌رفت. نگاهی دقیق به پیچ های بالا و پایین اش انداخت. من و بچه ها هم با دقت به حرکاتش نگاه میکردم. بعد چند دقیقه دختر 5 ساله ام، دستم را گرفت و با چشمان عسلی نگرانش به من گفت: - مامان ..دستشویی دارم. آه سردی از ته دل کشیدم. کارمان قوز بالای قوز شده بود. تا کلید سازی بیاید یا در باز شود، حتما وقت گرفته میشد و بچه طاقت نمی‌آورد. از روی اکراه همسر را صدا زدم و گفتم که زنگ خانه همسایه را بزنیم. چاره ای نبود. چند دقیقه ای گذشت و به اطراف نگاه کرد و عاقبت به سمت در خانه همسایه رفت. صدای زنگ در بلند شد. مرد همسایه با زیرشلواری و پیرهنی که دکمه هایش را بسته بود به دم در امد. با دیدن ما تعجب کرد و مودب گفت: - سلام آقای فاضلی ..چیزی شده؟ چشمانش گرد شده بود. رضا از روی شرمندگی آرام ماجرا را تعریف کرد: - واقعیت ما کلید رو جا گذاشتیم خانه.. تا کلیدساز بیاد میشه این بچه ما دستشویی بره خونه شما؟ من خیلی شرمنده ام واقعا مزاحم تون شدیم. آقای همسایه سریع از جلوی در کنار رفت و تعارف کرد تا به خانه اش برویم. من و دخترم وارد شدیم و سریع به داخل دستشویی که همان نزدیک در ورودی بود رفتیم. کار دختر که تمام شد. به اینه و صورت خودم زل زدم. کمی روسری ام را مرتب کردم. چشم هایم می لرزید. غصه توی شان بود. سر شبی بچه ها را پارک بردیم و بستنی خوردیم. چقدر چسبید ولی حالا از دماغمان داشت در می‌آمد. دستانم را شستم و از ته دل آرزو کردم تا زودتر مشکل حل شود. بیرون که آمدیم، سر به زیر از خانه خارج شدیم، صدای خنده ای از راهرو می‌آمد. نگاه کردم و با تعجب، در خانه را باز شده دیدم. انگار که بال دراوردم، چشمانم را بستم و خداروشکر گفتم. بطور اتفاقی دسته کلید همسایه، قفل خانه ما هم باز کرده بود. ۱۴۰۰/۵/۱۶ ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344