eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
898 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از افراگل
✍آهوی رمیده دل نفس کم آوردم تنفس در هوای لطیف حرم نیاز دارم. دلم تنگ است، دلم نشستن روبروی گنبد طلا می‌خواهد. زیارت خونَم پایین است، فقط کمی رزق حضرتی برایم کافی‌ست. فقط کمی کمی قدم زدن به روی بال فرشتگان؛ خواندن اذن دخول از باب‌الجوادم، آرزوست. چشمم نگاه امام رئوف می‌بیند. ندای قلبم این روزها فقط رضا(علیه‌السلام) رضاست. یاثامن‌الحجج نگاه به ضریح و اشک‌روان نصیبم کن. در آغوش کشیدن پنجره فولادِ حرم، آرام جانم است. دستهایم بی‌قرارند، رسیدن به شبکه‌های نقره‌ای ضریح می‌خواهد. سینه‌ام تنگ است، رفتن به زیر گنبد امام رضا(علیه‌السلام) دوا باشد. آهوی رمیده‌ی دلم، ضمانت امام مهربانی‌ها می‌خواهد. خلاصه دلم تنگ است، کسی هست مرا یک سفر مشهدالرضا ببرد؟!!
هدایت شده از افراگل
✍مشهدالرضا أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ أَلمُرتَضٰی با دوستان همکار به پابوس امام رضا علیه‌السلام رفتیم. همه مجردی آمده بودند و بچه‌ها را پیش پدرهای بخت‌برگشته گذاشته بودند. هوا سرد و برفی بود. برف سنگینی آمده بود. حرم لباس زیبای سپیدی پوشیده بود. آن سال ماشین برف روبی نبود. وارد بست حرم که می‌شدیم می‌بایست حواسمان باشد تا لیز نخوریم. بعضی از خانم‌ها کفش نامناسب پوشیده بودند. دست همدیگر را می‌گرفتند و با احتیاط بیشتری راه می‌رفتند. خُدام حرم جارو به دست برف روبی می‌کردند؛ ولی برف اَمان نمی‌داد. دوباره پشت سر خُدام برف می‌نشست. چادرهایمان پر از برف می‌شد. قبل از وارد شدن به رواق‌ها ورودی کفشداری چادرتکانی داشتیم. دست‌هایمان یخ می‌زد و کرخت می‌شد. دست‌ها را دور دهان حلقه‌وار می‌گرفتیم تا به وسیله بازدم کمی گرم شوند. کفش‌های خیس و گِل‌آلود را به خادم‌های داخل کفشداری که می‌دادیم خجالت می‌کشیدیم؛ ولی خُدام با چنان احترام و عزتی می‌گرفتند انگار گُل به آن‌ها داده‌ایم. خجالتمان وقتی بیشتر می‌شد که دو دستی شماره کفشداری را به ما می‌دادند و التماس دعا می‌گفتند. زیارت جالب و عجیبی آن سال داشتیم. خدا از این زیارت‌ها نصیب همه محبین و دوستداران امام رئوف بفرماید.
هدایت شده از خاتَم(ص)
بسم الله الرحمن الرحیم را نوشته شد، گنبدطلایی تو شد نقطه‌ی ذیل باء.
هدایت شده از خاتَم(ص)
در طوفانهای سهمگین دنیا وحشت زده به این‌سوی و آن‌سوی فرار می‌کردم... فرشته‌ای گنبد و بارگاهت را نشانم داد و گفت: حرم امن میخواهی آنجاست...
هدایت شده از گلستانی(یازهرا.س.)
دلم آهوی رمیده‌ایست... شاید هم کبوتری سرگردان... زائر توس شدم ضامن آهوی دلم می‌شوی؟! کبوتر حرمت شوم جواز طواف گنبد طلایی‌ات را می‌دهی؟!
هدایت شده از خاتَم(ص)
دلم برای تو تنگ می‌شود؛ برای کبوترهای حرمت دانه می‌پاچم. چون میسر نیست ما را کام دوست عشق‌بازی می‌کنم با یاد دوست
هدایت شده از خاتَم(ص)
آهوی دلم ضمانت‌نامه می‌طلبد... کیست مرا یاری کند؟
هدایت شده از گلستانی(یازهرا.س.)
خورشید دگر روی تابیدن نداشت وقتی که شمس الشموس روی ماهش پدیدار گشت.
هدایت شده از ف.مضیق رشادی
کرامت برای اولین بار بود که همراه با خانواده‌ام و به وسیله دو ماشین سواری، به مشهدمقدس مشرف می‌شدیم. من و همسرو بچه‌هایمان از طرف شرکتی که همسرم در آن کار می‌کرد سهمیه داشتیم ودر هتلی که در خیابان طبرسی بود مستقر شدیم و خانواده‌ام در سویتی که در سمت دیگر شهر بود اسکان پیدا کردند. ما روز بعد به حرم رفتیم و قرار بود با خانواده‌ام هماهنگ کنیم که کجا یکدیگر را ملاقات کنیم...وارد حرم که شدیم محو تماشای زیبایی‌ها و عظمت حرم مطهربودم، جلوی کفش‌داری ایستادیم که همسرم گفت«خانم از اینجا به بعد باید جدا شیم، تو و دخترمون به قسمت بانوان برید، من و پسرا هم به قسمت آقایون...فقط یادتون باشه یک ساعت دیگه، همینجا همدیگه رو می‌بینیم»از آقایان جدا شدیم، دست دختر پانزده ساله‌ام را گرفتم و وارد یکی از ورودی‌های حرم شدیم...از آنجایی که دخترم مبتلا به آسم بود، چند دقیقه بیشتر شلوغی را تحمل نکرد و خواست که به حیاط حرم برود. نگران بودم و می‌دانستم ممکن است ازدحام جمعیت باعث گم شدن او شود. گوشی همراهم را به دستش دادم وبه او گفتم روی پله‌های ورودی بنشیند تا من زیارت کنم، بانوی خادمی با وسیله‌ای که در دست داشت، آرام روی شانه‌ام زد تا حرکت کنم . دخترم را روی پله‌ی مرمری رها کردم و به زیارت مشغول شدم...نمی‌دانم چند دقیقه گذشته بود که متوجه شدم دخترم دیگر روی پله‌ها نیست...مضطرب شدم و به دنبالش از پله‌ها بالا رفتم. هرچه بیشتر می‌گشتم کمتر می‌یافتم...ساعتی گذشت و من نه دخترم را پیدا کرده بودم و نه از شوهرو پسرهایم خبری بود. دیوانه وار به هر طرف می‌دویدم و میان زائران به دنبال چهره‌ای آشنا می‌گشتم...خسته و ناامید به طرف باب‌المراد رفتم و همان جا نشستم و زار زدم ساعتی دیگر گذشت وهنوز خبری نشده بود...همان‌طور که با صدای بلند گریه می‌کردم، به طرف حیاط رفتم به یکی از درهای خروجی که رسیدم،دستم را به در قلاب کردم و گفتم«یا امام رضا شنیدم باراول که زیارتت کنم هرچی بخوام بهم می‌دی، توی راه که می‌اومدم داشتم آرزوهامو سبک سنگین می‌کردم که کدوم رو ازت بطلبم...آقا هیچی نمی‌خوام فقط دخترمو بهم برگردون»این را گفتم و زار زدم بدون اینکه توجه کنم چشم‌های مرا زیر نظر دارند. یکهو احساس آرامشی عجیب به سراغم آمد، از جا برخاستم و اشک‌هایم را پاک کردم. داشتم از در فاصله می‌گرفتم که پیرزنی پاچه شلوارم را گرفت و داد زد«شفا گرفته، شفا گرفته» با هر زحمتی که بود پایم را از دست پیرزن جدا کردم و گفتم«خانم ولم کن کجا شفا گرفتم، من که چیزیم نبود» بعد دوباره به گریه افتادم و گفتم«دخترم رو گم کردم»هنوز حرفم تمام نشده بود که چشمم به زنِ برادرم افتاد، به طرفش دویدم و قبل از اینکه چیزی بگویم گفت«معصومه رو اتفاقی توی صحن انقلاب دیدیم، الان خودش و داداشت دارن به سمت ما میان» اشک‌هایم را پاک کردم و خنده‌ای از عمق وجود کردم. نگاهی به پیرزن کردم که هنوز بالبخندبه من خیره مانده بود...
هدایت شده از fatemeh
دلم هوای نفس کشیدن در حرمت هنگام سحر را کرده، کاش کبوتری بودم و به سمت گنبدت بال میگشودم.
هدایت شده از مَهِ یاس
بین چهارده معصوم شماسهم ایران شدی با خودت ه‍ر آنچه که لازم بود آوردی. ما از شما همیشه راضی، ه‍ر آنچه را تا به حال خواستیم پیش خدا ضمانت کردی بی منت دادی... بخت با ما یار بود که تو امام رئوف سهم ما شدید. چه دل دل کنی، حاجت داری بگو «یا امام رضا ادرکنی»
هدایت شده از مَهِ یاس
آسمان گنبد طلایی و‌پرچم سبز تو را همیشه تنگ در آغوش می‌گیرد؛ چه ترکیب رنگ قشنگی: آبی، زرد، سبز، گاهی هم کمی سفید اَبرکی.