🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم.
وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار میکنیم قدم اول گرم کردن است.
با تمرینهای سبک و روزانه گرم میشویم تا بتوانیم حرکات سنگینتری را اجرا کنیم.
همین تمرینهای بهظاهر ساده رفتهرفته و طی زمان قدرت بدنیمان را افزایش میدهد و بعد از آن تاب و توان ورزشهای دیگر را هم خواهیم داشت.
در باشگاه ورزشی مربی این ریزعادتها را تجویز میکند. کسی که خودش این راهها را رفته.
⬅️ نوشتن هم همینطور است.
نمیشود که با به دست گرفتن قلم سریع یه کتاب چندین صفحهای تولید کنیم.
نه.
تمرینهای سبک میخواهد.
حرکات نرم و آهسته میخواهد.
تداوم میخواهد.
برنامه روزانه و منظم میخواهد.
ارائهٔ روزانهٔ این تمرینها در کانال مدرسهٔ نویسندگی باعث میشود برای نوشتن یا چه نوشتن سردرگم نشوید و با برنامهای روزانه از نوشتن لذت ببرید.
☀️ کار باشگاه نوشتن، از امروز در مدرسه نویسندگی شروع میشود.
با هم قلم و کاغذ به دست میگیریم و خودمان را برای تمرینهای سنگینِ آینده گرم و آماده میکنیم.
ابتدای روز یک تمرین نوشتن کوچک در کانال مدرسه نویسندگی منتشر میشود.
میتوانیم تمام روز را به آن فکر کنیم و آخر شب بنویسیم،
یا به محض دیدن تمرین آن را اجرا کنیم،
یا تکهتکه طی روز انجام دهیم.
💠 #روزانه1
از زبان قاب عکس روی دیوار، یک روزِ خانه را توصیف کنید.
#تمرین
#توصیف
#اشیاء
#تمرین_نویسندگی
#مدرسه_نویسندگی
#شاهین_کلانتری
﷽؛اینجابا هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه میزنیم وبرگ میدهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@ANARLAND
آفتاب روی شیشه ی غبار گرفته ام نشست. با کسلی چشمانم را باز کردم .
باز هم یک روز تکراری دیگر برایم آغاز شد.
صدای اخبار رادیو با همان خش خش روی اعصابش .صدای قلقل سماور .
و سکوت حاج بابا ....
باز هم مثل همیشه چای را نعلبکی اش می ریزد و هورت می کشد .
سماور و رادیو را خاموش می کند .
کیسه ی برنجی که داخل آن وسایل فله گی اش هست را بر می دارد و زیر لب الهی به امید تویی می گوید و می رود.
با چشمانم بدرقه اش میکنم .کاش زبانی داشتم که با او حرف بزنم ،خدانگهداری ،خداقوتی ،سلامی ...
حیف که نمی توانم.
چشمانم را باز می بندم و چاره ی جز خوابیدن ندارم .
هنوز گرم نشده بودم که صدایی شنیدم .
با ترس چشمانم را باز کردم .
در اتاق را دیدم که باز است .
نگاهی به اطراف اتاق انداختم .
خانمی با چادر سیاه را دیدم که پشتش به من بود و لرزش شانه هایش را حس کردم .
زمزمه هایی به گوشم می رسید.
_ آخه چرا ؟ این چه زندگی واسه خودت درست کردی .من که میگم بیا پیش خودم .صدای گریه اش بالا می رود.
با گریه به سمت من بر می گردد ولی غبار جلوی چشمانم را گرفته .نمی شناسمش .دلم آشوب بود.احساس ترس می کنم .
دیدم به من نزدیک می شود.دستش به سمت من می رود و من را در آغوش می کشد .کاش قدرتی داشتم خودم را از دستش رها می کردم .
ولی محکم تر من را فشار می دهد .
دیگر طاقت ندارم اگر کمی دیگر فشار بیاورد قطعا ترک بر می دارم .
صدای خفه ای می شنوم .
_مادر قشنگم ....
و باز هم صدای گریه در اتاق می پیچد.
تلنگری می خورم .نه باورم نمیشه .این زهراست .آره خود زهراست .
تنها دختر کوچولوی حاج بابا...
زهرا در حالی که اشک هایش را پاک می کرد با گوشه ی روسری اش غبار را از تنم پاک کرد .وقتی دیدم بهتر شد ،بادقت نگاهی به چهره اش کردم .
دلم برای او وشیطنت هایش تنگ شده بود.
زهرا خودش این راه را انتخاب کرد.
وقتی حاج بابا گفت:یا من را باید انتخاب کنی یا شهاب را ..
زهرا در عین ناباوری شهاب را انتخاب کرد.
از ان زمان حاج بابا کمرش شکست ، گوشه گیر شد و دیگر با کسی حرف نزد.
زهرا من را در همان جای همیشگی ام قرار داد .مشغول تمیز کردن خانه شد .شام را هم آماده کرد.
بوی قرمه سبزی در خانه پیچیده بود .خیلی خوشحال بودم .
زهرا را دیدم که نگاهی به همه جای خانه کرد و با خودش گفت :همه چیز روبه راه است.
چادرش را سرش کرد و با چشمانی که از اشک پر شده بود از خانه خارج شد.
خواستم داد بزنم :نرو.ولی صدای بسته شدن در چیز دیگری می گفت.
دل توی دلم نبود،با خودم میگفتم کاش حاج بابا زودتر بیاید ،حتما خوشحال می شود.
منتظر شدم به ساعت روبرویم زل زدم .او هم اخمی کرد ولی برایم مهم نبود.
فقط دوست داشتم ثانیه ها زود بگذرند.
صدای در آمد. از خوشحالی می خواستم جیغ بزنم .به حاج بابا زل زدم ،منتطر عکسالعملش شدم.
اول کمی ایستاد .نگاهی به خانه کرد.
اخمی کرد و به آشپزخانه رفت .
قابلمه را در دستش دیدم که به سمت در رفت و به حیاط پرتش کرد.
بعد هم تلفن را برداشت و نمی دانم به چه کسی زنگ زد ولی شنیدم که گفت : خانه را برای فروش ...
دیگر چیزی نشنیدم ،فقط صدای خرد شدن شیشه ی دلم که روی زمین افتاد و هزار تکه شد را شنیدم....
#هاچ
#روزانه1
هدایت شده از خاتَم(ص)
به نام او
با یک میخ کوچک، آن هم کج، میچسباندم به سینهی دیوار و میرود. یک طرفم با شیب سی درجه رو به پایین است و طرف دیگرم با همان درجه از اختلاف، نسبت به خط افق، رو به بالا. مثلاً که زینتم برای دیوار آبی رنگ اتاقش؛ با آن تصویری از رونالدو که روی سینهام نقش بسته؛ و این یعنی:
من آنم که رستم بود پهلوان
چشم میچرخانم در چهاردیواری اتاقش تا بیشتر بشناسم خانهی جدیدم را. اول چیزی که توجهم را جلب میکند کمدی است که در قسمت شرقی اتاق کنار میز تحریر کوچکی قرار دارد. البته کمد که نه، چیزی شبیه بازار مسگرها. روی کمد هم پرچمی آبی رنگ با شیپوری قرمز، عجیب خودنمایی میکنند که ثابت میکنند: اجتماع نقیضین ممکن است.
نگاهم به سقف که میخورد خود به خود میافتد پایین؛ کنار تختی از جنس ام.دی.اف. روی تُشَکَش تصویری از مانگای خونآشام و روی نازبالشش، شمایلی نقش بسته که زندگی را بر آدم حرام میکند، چه برسد به خواب را.
مشغول تماشای اتاق هستم که
با صدای برخورد لگدی به در، در به شدت باز میشود ومحکم به دیوار کناری اصابت میکند و شاهین به سرعت وارد اتاق میشود و به طرف کمد میرود.
شک ندارم که این بچه، بیشفعال است؛ نه؛ بیشتر از بیش فعال است.
با نوک پا، صندلی پلاستیکی گوشهی اتاق را میکشد به سمت کمد و با کف پا می پرد رویش؛ پاشنهپایش را بلند میکند و تمام وزنش را میاندازد روی پنجه پا، تا قدش چهار پنچ سانتی بلندتر شود؛ که میشود و شیپور را از آنبالا برمیدارد. هنوز پاشنهی پایش را روی صندلی نگذاشته که آن چنان در شیپور میدمد که در دَم شروع میکنم به محاسبهی زمانِ باقیمانده از عمرم و نوشتن آخرین وصایای زندگیام.
نمیفهمم کِی ازصندلی پایین میپرد و کِی در را میکوباند و کِی میرود. ولی خوب میفهمم که زین پس حداقل موسیقیِ همیشگیِ زندگیام، با ضربآهنگِ تللللق، تلوووووق، تقققفق، توووووق، شتللللق و البته دنننننگ و دوووونگ و امثالهم همراه است.
او که میرود دوباره میروم تو نخ اتاق، و اول ازهمه هم، نگاهم میافتد به استوانهی پلاستیکیِ توپُرِ معلقی که با زنجیری از سقف آویزان است و با هرموجی که در هوا ایجاد میشود، کمی در جای خود تاب میخورد...
دستکشهای بوکس را که در کنار استوانهی پلاستیکی معلق میبینم، دیگر فاتحهام را میخوانم و شروع میکنم به بررسی احتمالات تا ببینم زندگیام به جمعه میرسد یا نه!
سرم به جمع و تفریق گرم است که ناگهان توپی چهل تکه، شیشهی پنجرهی اتاق را هزار تکه میکند و مانند موشک تیز میخورد به سینهام یعنی درست به نوک دماغ رونالدو.
خلاصه که شیشهی دلم میشکند و خردههایش پخش میشود روی زمین و شیب سی درجهام میشود شصت درجه و زبانم قفل میشود و چشمانم از حدقه بیرون میزند و تعادلم به هم میخورد و میخِ کجم، کجتر میشود و به مویی بین زمین و آسمان معلق میشوم...
که همان دم، صدایِ « شاهین الهی به زمین گرم بخوری»ِ مادر، بلند میشود و طول زندگیِ من کوتاه میشود و از آن بالا، با سر میخورم زمین و اینک منم و آخرین وصایای زندگیام به رونالدو که:
من از بیگانگان هرگز ننالم آقا
که با من هرچه کرد، آن آشنا کرد
پ.ن
دیگه تند تند نوشتم که فقط از تمرینها عقب نیفتم.
#روزانه1
#خاتم
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
آفتاب روی شیشه ی غبار گرفته ام نشست. با کسلی چشمانم را باز کردم . باز هم یک روز تکراری دیگر برایم آغ
دو تا از بچه های سید شهیدان اهل انار این تمرین را نوشته اند.
بقیه در حال چه کاری هستند؟🧐
نور
گنجشک یا مرغ. یک الگوی کاملا ایرانی. رنگها کاملا ایرانی.
اون خط و خطوط ها نسبت های طلایی است.
رنگهای زرد و بنفش مکمل هستند و رنگ قرمز به عنوان رنگ سوم اضافه شده.
محراب یعنی محل حرب. محل جنگ. اون تیغ قرمز روی سر پرنده بهم به معنای تاج قرمز پرنده اس و هم به معنای رزم در جنگ.😎 . هم میم کلمه محراب یعنی اولین کلمه ای عبارت سه کلمه ای. یعنی جایی که باید برنده باشد تا برنده شویم. به خاطر همین شبیه یک وسیله تیز و جنگی طراحی شده. و به خاطر همین بیرون دایره قرار گرفته و بقیه قسمت ها داخل دایره هستند.
کلمه محراب هنر در این لوگو قابل خواندن است.
این لوگو به سفارش خودم برای خودم طراحی شده. امشب باید بروم برای خودم یک و پونصد کارت به کارت کنم. واقعا این گرافیست ها وجدان ندارند. حتما وضو هم میگیرند؟
ولی خداییش قشنگ شده. بگو ماشاءالله. صلواتم بفرست. دیگه چیزی به ذهنم نمی رسه. آهان از بغل دیوار برو ماشین بهت نزنه. دستتم از دماغت درآر.
#واقفی
#طراحی_لوگو
#محراب_هنر_ایرانی
#سفارش_طراحی_لوگو
#نسبت_طلایی
@mehrabehonarirani
هدایت شده از محبوب
«خروس»
روی دیوار، خوابم برده بود. با صدای بوق از خواب پریدم. چشمم افتاد به پسرک. صدای بوق، از زیر او بود. دیشب با یک عروسک بوق بوقی به خانه آمد. برق چشمهایش از این بالا هم معلوم بود. خروس زرد پرکندهی گردن دراز با آن تن دون دونش را آنقدر فشار داد که صدای مادرش را در آورد:
- آخه این چیه خریدی براش! زشته قیافش اما خندهداره. بوقشم انگار صدای خروس و سگو قاطی کردن!
- دیگه اصرار کرد خیلی. گفتم دلش شاد بشه!
- مثل روان ما
بعد هم باهم خندیدند.
اما من چندبار نصف شب از خواب بیدار شدم. خروس زیر تن پسرک میرفت و جیغش در میآمد. هم خودش چند متر از جایش میپرید هم من!
صبح هم با دیدن خروسش که با قوقولی قوقوی مخصوص خودش او را بیدار کرده، ذوق کرد. بقیه اعضای خانواده هم با صدای خروسی که کمی هم صدای سگ قاطیاش شده بود، بیدار شدند.
روز در جریان بود. یکی گوشی به دست، یکی کتاب به دست، یکی خروس به دست!
چشمم به در حمام افتاد. پسرک داشت لباس و شلوارک را با یک دست در میآورد. دست کوچک دیگرش هم پر بود با خروس کذاییاش!
کاملا برایم واضح بود که خروس هم مجبور به آبتنی است.
صدای شلپ شلوپ و گاهی هم صدای خروس را میشنیدم. کم کم صدای خروس قطع شد و صدای گریهی پسرک بلند شد. مادر با عجله برگهای گذاشت بین کتاب دوست داشتنیاش که چند روز پیش شروع کرده بود به خواندنش. در نیمه باز حمام را تا آخر باز کرد. از این بالا سرک کشیدم. وان کوچکی که پسرک توی آن نشسته بود را دیدم. مادر پرسید: «چیشد یهو؟»
پسرک با صدای فین فین گفت: «خروسم چرا صدا نمیده دیگه؟»
خروس در دست مادر بررسی شد.
- آب رفته تو گلوش. بوق بوقیش خراب شده. شایدم سرما خورده.
پسرک با چشمهای اشکی به خروس یکروزهی بیمارش نگاه کرد.
چشمم افتاد به سمت دیگر خانه. در گوشهی پذیرایی دخترک نشسته بود. رنگ آبی به دست، داشت ابر میکشید. ابر فانتزی مدل دار!
زیر لب هم با خندهی مرموزی گفت: «آخیش خروس زشته ساکت شد! مغزمون آرامش گرفت.»
قهقههای که زدم باعث شد کمی روی دیوار کج شوم. یاد هابیل و قابیل افتادم.
بوی شامپوی ملایمی آمد. صدای مادر و نالهی پسرک به گوشم میرسید. بالاخره در حمام باز شد. پسرک با آن حولهی تنپوش آبی از حمام بیرون آمد. تمام مدت که لباسش به او پوشانده شد و حتی وقت ناهار و تا وقتی به زور قصههای تخیلی مادر، چشمهایش بسته شد، از خوب شدن خروس حرف میزد. آخرسر همینطور که گردن خروس پرکنده را گرفته بود، با چهرهی گرفته، روی پای مادر خوابش برد.
مادر نفس عمیقی کشید. پاورچین پاورچین به سمت آشپزخانه رفت. یک دور خودش چرخید. حدس زدم بخواهد ظرفهای ناهار را بشوید. صدای در حیاط آمد. به آنجا دید نداشتم اما فهمیدم دخترک، دوباره برای بازی توی حیاط پریده.
مادر نگاهی به چهرهی کوتاه و مژههای بلند پسرک انداخت. نفس عمیقی کشید و روی صندلی میز ناهارخوری نشست. گوشی را برداشت و چیزی را تند تند نوشت. گوشی را روی اپن گذاشت و کتابش را برداشت. سکوت همهجای خانه را گرفته بود. گاهی نگاهم به مادر میافتاد. غرق بود در کتاب. گاهی که لبخند میزد، چقدر دلم میخواست آن قسمت کتاب را بخوانم.
ورود پدر با بیدار شدن پسرک یکی شد. باب گلایه و ناراحتی از خروس بیصدا شده، باز شد. من با چشمهای گرد شده به دست پدر که انگشتش را در دهان خروس فرو کرده بود، نگاه کردم. از جیب پیراهنش چیز کوچک سفیدی را بیرون آورد. باز دستش را در دهان باز شدهی خروس برد، چند لحظه بعد صدای خروس در آمد اما با صدایی گوشخراشتر از اولش!
لبخند پسرک و بالا و پایین پریدنش، برایم دوست داشتنی بود. دخترک هفت ساله جلو آمد و قری به گردنش داد و گفت: «سلام بابا خسته نباشی. تازه راحت شده بودیما. چرا درستش کردی آخه!»
- سلام دختر قهوهای خودم! شما که ازرنگ پوستت معلومه همش کجا تشریف داری بلا.
دخترک سرش را پایین انداخت و خندید. عقب عقب به سمت اتاق خواب روبه روی من، فرار کرد.
همه خندیدند حتی من!
#روزانه1
#محبوب
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار میکنیم قدم اول گرم
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم.
وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار میکنیم قدم اول گرم کردن است.
با تمرینهای سبک و روزانه گرم میشویم تا بتوانیم حرکات سنگینتری را اجرا کنیم.
همین تمرینهای بهظاهر ساده رفتهرفته و طی زمان قدرت بدنیمان را افزایش میدهد و بعد از آن تاب و توان ورزشهای دیگر را هم خواهیم داشت.
در باشگاه ورزشی مربی این ریزعادتها را تجویز میکند. کسی که خودش این راهها را رفته.
💠 #روزانه2
در کوپهٔ قطار با یک دوست قدیمی که مدتهاست او را ندیدهاید به طور اتفاقی ملاقات میکنید. یکی از اتفاقات جدید زندگیتان را با تصویرسازی برای او تعریف کنید.
#تمرین
#تصویرسازی
#قطار
#تمرین_نویسندگی
#مدرسه_نویسندگی
#شاهین_کلانتری
﷽؛اینجابا هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه میزنیم وبرگ میدهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@ANARLAND
تاوقتی عباس موزون رو از تلویزیون ندیدم باورم نمیشد یک مرد تا این حد احساسی باشه
دعوت شده شبکه افق به تاکسی نارنجی اسباب بازی نگاه میکنه گریه میکنه میگه وقتی بچه بودم راننده های خرمشهری بقیه پول مشتری رو سکه میدادن سکه ها داغ بود دستشون میسوخت
خدایا درون جسم این مرد چه روحی گذاشتی
👤 🇵🇸 راسخ 🇮🇷
@twtenghelabi
💡انیمیشن ۹۹
🔦۹۹(۲۰۱۳م) جنجالیترین سریال پویانمایی کویت است که اعتراض برخی علما و تشویق (باراک اوباما) را به دنبال داشت. (نایف المطوع) مدیر اجرایی شرکت کمیک استریپ (دی.سی کمیکز) طراح (سوپرمن)، (بتمن و جوکر) ایده اصلی این سریال را ارائه کرده و نویسندگی آن را بر عهده داشته است.
🔦۹۹ را میتوان با انیمیشن (شگفتانگیزان) مقایسه کرد، زیرا قهرمانانش تواناییهای خارقالعاده دارند و میخواهند به همراه هم، هدفی را محقق کنند و جدال بین خیر و شر نیز مشهود است. نور، جبار، رحیم، ضار، رحمن و ... نام شخصیتهاي اين مجموعه است که از اسماء الله الهام گرفته شدهاند.
🔦دارالافتاء عربستان، دیدن این فیلم را حرام اعلام کرده، علت این حکم را، به تصویر کشیدن صفات الهی دانسته است. حجاب داشتن برخی از قهرمانان زن نیز مانع از درخشیدن این سریال در غرب شد. وقتی کانال (The Hope) آمریکا، امتیاز پخش این سریال را خرید، با انتقادهای بسیاری روبهرو شد. (دانیل بایبس) در مقالهای نوشت: بعضی از این قهرمانان مسلمان، از کشورهای غربی مثل آمریکا و پرتغال هستند و اکثر شخصیتهای شرور، غیر مسلماناند و من در خصوص (گمراه سازی اسلامی تفکرات کودک غربی) هشدار میدهم.
🔦آغاز این داستان، در دوره امپراتوری عباسی است. مغولها به بغداد حمله کردهاند و کتابها را به دجله میریزند، اما مسلمانان ۹۹ سنگ قیمتی را به شیوهای خاص، به دجله میاندازند تا معرفت موجود در آب را به خود جذب کنند و جادویی شوند؛ جادوی معرفت. با گذشت سالها، در قرن بیست و یکم، ۹۹ قهرمان از ۹۹ کشور، این سنگها را در اختیار گرفتهاند و برای بازگرداندن شکوه گذشته به پا میخیزند؛ البته در این سریال، صراحتاً حرفی از دین زده نمیشود و کسب که نماز و روزهای نیز به جا نمیآورد. (نایف المطوع) معتقد است (سوپرمن) و (بتمن) برگرفته از کتاب مقدس یهودند و قهرمانان ۹۹ برگرفته از فرهنگ اسلامی، و کودکان ما به آن نیاز دارند.
📓دین، انیمیشن و سبک زندگی، صفحه ۱۰۴ و ۱۰۵
﷽؛اینجابا هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه میزنیم وبرگ میدهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@ANARLAND
🆔 eitaa.com/farajnezhad110
🆔 aparat.com/Faraj_Nejad
هدایت شده از یا علی بن موسی الرضا
#جاوید
از روزی که یادم میآید همهجا همراه او بودم. حتی بیشتر از آنکه به دیوار تکیه کنم، در آغوش او بودم. هر صبح با نوازش دستان پر چروکش چشم باز میکردم و هر شب با زمزمههای پر بغضش به خواب میرفتم. هیچوقت نفهمیدم در من چه میدید که هر بار نگاهم میکرد، آینۀ چشمانش تار میشد. گاهی حتی چشمانش چنان پر میشد که روی گونههایش سیلابی به راه میافتاد و چند قطرهای هم نصیب من میشد. گاهی من را کنارش مینشاند و غذا میخورد. بعضی وقتها مرا کنار رادیو میگذاشت و بعد پیچ رادیو را باز میکرد. گاهی برایم لالایی میخواند. یک وقتهایی هم برایم از خاطراتش میگفت و نخودی میخندید. آنقدر شیرین که دلم میخواست در خندههایش غرق شوم.
اما امروز با همه روزها فرق داشت. دستی که امروز بیدارم کرد به گرمی دستان او نبود. بیهیچ نوازشی مرا از روی دیوار کَند و از خانه بیرون دوید. یک آن، برق آفتاب چشمانم را زد. با همان چشمان بسته بالا و پایین میشدم، مثل پری که اسیر تندباد شده. و بعد سقوط. افتادنم، چشمانم را باز کرد. روی صندلی یک ماشین بودم. ماشین یکدفعه از جا کنده شد و مرد جوان راننده گفت: تو راهم.
خوشحال شدم. با خودم فکر کردم «اگر دستانش مهربان نیست، لحنش نرم و دلنشین است. کاش بگوید او کجاست. کاش بگوید من را کجا میبرد». اما آرزویم برآورده نشد. بعد از آن، او حتی یک کلمه هم حرف نزد. چشمش را به خیابان دوخت، دنده را جا زد و پیچ رادیو را باز کرد. جهیدنها ماشین و صدای گوشخراش موسیقی تنم را میلرزاند.
یکدفعه ایستاد و من از روی صندلی پرت شدم. دلهرهای در جانم نشست: «نکند گنج درونم آسیب دیده باشد!» مرد جوان بلندم کرد. تصمیم داشتم چشمانم را باز نگه دارم و همهجا را خوب چشم بیندازم، بلکه او را پیدا کنم، یا حداقل بفهمم کجا هستم، اما نشد. وسایلی که جوانک سنگدل رویم انداخت باعث شد ناخواسته چشمانم بسته شوند.
باز هم تکانهای تند و بالا و پایین شدن. این بار گرما هم اضافه شده بود. بوی خاک نمزده و عطر گلاب هم حس میشد و سرانجام یک رایحۀ آشنا؛ عطر او. هرچه پیشتر میرفتیم، حضورش را بیشتر حس میکردم. از خوشحالی قلب شیشهایام یکباره یخ کرد و باز گرم شد.
وقتی بالاخره توانستم چشمانم را باز کنم، خودم را جای غریبی دیدم؛ بین آدمهای غریبه. پس او کجا بود؟ بین آن غریبهها چشم گرداندم، اما او را پیدا نکردم. چقدر سخت است که همه را ببینی، اما کسی را بیشتر از همه دنبالش هستی، نبینی!
خاک نمناک زیر پایم سرد بود. سردتر از شبهای زمستانی اتاق او. آدمها یکبهیک میآمدند و پارچه سیاه روی خاکها را لمس میکردند و میرفتند. به خودم که آمدم، روی تلی از خاک تنها بودم.
باد، پارچه سیاه روی خاک را پیش چشمانم میرقصاند. هنوز عطر او، قویترین رایحه آنجا بود، اما خودش نبود. رقص آن پارچه سیاه کلافهام کرده بود. خسته و کلافه آنقدر آنجا منتظر نشستم که خوابم گرفت. پلکهایم داشت روی هم میافتاد که کودکی کنارم نشست. تکه سنگی روی پارچه گذاشته و به من خیره شد. نگاهش پر از سؤال بود.
خواب رهایم نمیکرد. صدای کودک را شنیدم که پرسید:
-مامان این قبر کیه؟
صدای مبهم مادرش را هم شنیدم که گفت «خودت بخون».
-زه... را... آهان زهرا
نام او را که شنیدم سعی کردم از چنگ خواب فرار کنم، اما نمیتوانستم. باز صدای مبهم کودک:
-ما... در... مادر ... مادر شَ... شهی..شهید... جا...
صدای مادر برای یک لحظه، مثل لالاییهای او غمگین و پربغض شد. صدایش مثل زمزمه نسیم دور و دورتر میشد، وقتی که گفت:
-مادر شهید جاویدالاثر...
#روزنه1
هدایت شده از افراگل
💠 #روزانه1
از زبان قاب عکس روی دیوار، یک روزِ خانه را توصیف کنید.
✍باد کولر
باد کولر مستقیم به صورتم میخورد. تمام بدنم یخ میزند. دور تندِ کولر، خانه را مثل سردخانه کرده است.
محسن سرگرم بازی نبرد خلیجفارس است.
فاطمه روی مبل زرشکی لَم داده و ورقهای پایانی رُمان پیامبر بیمعجزه را میخواند. اشکهایش از گوشهی چشمش غلت میخورد روی گونههای سرخ و سفیدش.
علی قطار اسباببازیاش را راه میاندازد. صدای دودو چیچی سکوت خانه را میشکند.
مریم کنار اُپن آشپزخانه ایستاده است. گوشی موبایل را کنار گوش راستش میگذارد و شانهاش را به آن میچسباند. همانطور که به حرفهای طرف مقابل گوش میدهد پیاز را درون بشقاب ریزریز میکند. چشمهای درشت و قهوهایاش سرخ میشود. اشکها تندتند فرو میریزد.
صدایِ فینفین که بلند میشود. دستمال کاغذی را با دست چپ بیرون میکشد به داد بینی پهن و گُندهاش میرسد.
صدای تقتق در میآید.
نرگس و علی بیخیال به کارشان ادامه میدهند. مریم سرش را به داخل سالن میآورد و نگاهی به بچهها میاندازد.
علی نگاه مادر را شکار میکند. مادر با زبان بدن، در را نشان میدهد. علی با لبولوچه آویزان به طرف در میدود.
همزمان با بازشدن در، دستهای پُر از پلاستیک بابا وارد خانه میشود.
مریم عذرخواهی و خداحافظی میکند. گوشی را روی اُپن میاندازد.
حسین را از زیر بار سنگین خرید نجات میدهد.
فاطمه سریع خودش را جمعوجور میکند.
پدر به سمت کلیدهای کولر میرود. آن را یک شماره پایینتر میزند.
خوشحال میشوم. تشکر میکنم. صدایم را نمیشنود.
خوابم میآید. پلکهایم روی هم میآیند.
#افراگل
هدایت شده از " اُمِّایلیآ "
"گمشده"
نگاهی به اطراف میاندازم. دور تا دور اتاق را قاب عکسهای بزرگ و کوچک گرفته است. در بین قابعکسها تکههایی از روزنامه چسبانده شده. مضمون تیترهای همه تکهها یکی است، فقط تاریخهایشان متفاوت است.
با باز شدن در، لبخندی به لب آوردم. قاب عکسهای دیگر منتظر بودند برای یکبار هم شده خودشان را درآغوش پر مِهرش جای دهند.
اما مثل همیشه روبهرویم ایستاد. چشمانش میدرخشید. انگار حرفها برای گفتن داشت. حرفهایی از جنس مادر و دختری. حرفهایی که هیچگاه تکراری نبودند.
درآغوشم گرفت و روی تخت دراز کشید.
دستنوازش را روی سرم کشید و مثل روزهای قبل، خاطره آخرین روز باهم بودن را تعریف کرد.
خاطره همان خاطرهبود اما لحن گفتارش هر روز با روزهای دیگر فرق میکرد. شاید به خاطر اینکه او مادر بود با هزاران احساسات.
اشک صورتش از گوشه چشمش سُر خورد و قاب شیشهایام را تَر کرد.
با شنیدن صدای مردی که به چهارچوب در تکیه داده است، مرا از آغوشش جدا کرد. دستی به چشمهای خیسش کشید و روی تخت نشست.
مرد نگاهی به اتاق و عکسهای روی دیوار انداخت و نفس عمیقی کشید.
-آماده شو بریم بهشتزهرا. همه منتظر ما هستن.
زن بلند شد و به سمت پنجره رفت و پرده یاسی رنگ را کنار زد. نور خورشید، اتاق تاریک و بیروح را روشن کرد.
-اونی که زیر اون خروارها خاک خوابیده، نازنین من نیست.
مرد کلافه دستی به موهایش کشید و آرام نزدیکش شد.
-چرا نمیخوای قبول کنی که نازنین دیگه بینمون نیست؟
زن نزدیکم شد و من را به طرف مرد گرفت و بغضش را رها کرد و گفت:
-نازنین من تکهتکه نشده. نگاه کن. آخرین عکسیه که براش گرفتم. ببین میخنده، ببین سالمه. نازنینم فقط گمشده.
مرد سکوت کرد و از اتاق خارج شد.
زن از جا برخاست و من را روی دیوار قرار داد و از اتاق خارج شد.
چند ساعت بعد با روزنامهای برگشت. با قیچی که در دست داشت، قسمتی از روزنامه را برید.
دورش را چسب زد و کنارم به دیوار چسباند.
نگاهش کردم. تاریخش برای امروز هست.
باز با همان تیتر و با همان نوشته.
"گمشده..."
#روزانه1
هدایت شده از نرگس مدیری
#روزانه1
کلید را زد. دو لامپ ال ای دی همزمان روشن شد.
در حیاط روبرویم را گشود. نگاهی به ساعت پاندولدار بالای تلویزیون انداختم. عقربهی کوچک روی ۶ بود. بعد از چند دقیقه برگشت.
هنوز در را نبسته بود که دکمهی تلویزیون را زد.
آهی کشیدم و چشمانم را بالا بردم. تلویزیون ۳۲اینچ روی دیوار سمت چپم بود. نگاه چپی به من کرد.
_چیه؟ حسودی میکنی؟!
چشمانم گرد شد.
_حسودی؟! آخه به چی تو حسودی کنم؟!
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
_صفحه ال سی دی قدیمیت یا اون صدای سرسام آورت؟
ابرویی بالا داد و گفت:
_بالاخره من مرکز توجهم.
پوفی کشیدم و برای اینکه به این بحث خاتمه دهم، گفتم:
_خیلی خب جناب «مرکزتوجه» لطفا اون صداتو بیار پایین.
با صدای بلندتری فریاد زد:
_صدای من...
هنوز جملهاش تمام نشده بود که صدا قطع شد.
به زن نگاه کردم. لب زیریاش را به دندان گرفته بود. نگاهش سمت اتاق خوابها بود. کنترل تلویزیون را فشار داد و صدا را روی پنج تنظیم کرد.
شیشهام را چک کردم. خداروشکر ترک نخورده بود. درختهای پاییزی زیر آن هم سر جایشان بودند. حتی برگهای زرد روی جادهی خاکی درون قابم، زیر سوسوی آفتاب، نشسته بودند. خیالم از شیشهی قاب و نقاشی آبرنگ درونم راحت شد. نفس عمیقی کشیدم. ناگهان سایهی بزرگی روی جاده افتاد. زن بود. از کنارم رد شد. به انتهای راهرو رفت. در اتاق بچه ها را باز کرد.
دوباره به تلویزیون نگاه کردم. چشمانم گرد شد. تلویزیون برایم شکلک درآورد. توجهم به تصویر بود.
ای کاش صدا را کم نکرده بود!
عکس بزرگی از سردار با آن لبخند همیشگی روی قاب تلویزیون ظاهر شد. نواری مشکی گوشهی صفحهی تلویزیون آمد.
#140141
#نرگس_مدیری
با بی حوصلگی به بیرون از قطار خیره شدم.
با خودم گفتم:چقدر این مردم خوشحالن ،خوش به حالشون...
دستی را روی شونه م احساس کردم.
سرم را برگردوندم . اول یک لبخند دیدم بعد هم صورت،بعد...
چشمام گرد شد و با خوشحالی گفتم:وای ساناز باورم نمیشه خودتی؟
_بله خودمم،وای که چقدر دلم برات تنگ شده بود.کجا بودی دختر؟میدونی چندسال ندیدمت؟چرا بیخبر گذاشتی رفتی ؟
لبخندی زدم و گفتم :اگه اجازه بدی،برات بگم.
ساناز نگاهی به سر و وضعم کرد ،انگار تازه متوجه شد ،گفت:بگو می شنوم...
صدای سوت قطار آمد و شروع به حرکت کرد.
بغضی که در گلویم بود را پایین دادم و گفتم:روزهای آخر سال تحصیلی بود که زمزمه خواستگار تو خونمون پیچید،من خیلی ذوق داشتم .پسره رو خیلی دوست داشتم.یعنی عاشق هم شده بودیم.
عشق خیابونی من و سپهر .
منم کلا بی خیال مدرسه شدم .خلاصه که ازدواج کردم.
دوسال اول زندگیم خوب بود.ولی کم کم سپهر تغییر کرد.بدخلق شده بود،بهونه گیری می کرد.
چند باری هم به بهونه های مختلف به باد کتکم می گرفت.چند وقتی به همین منوال گذشت. تا اینکه متوجه شدم حامله ام.خیلی خوشحال بودم.وقتی موضوع رو به سپهر گفتم،اول چیزی نگفت ،فقط سکوت کرد. فردای اون روز اومد گفت: باید سقطش کنی .
من اونقدر ندارم که خرج یه نون خور دیگه رو بدم.دلم خیلی شکست ،دلخور شدم .بهش گفتم هرجورشده من این بچه رو نگه می دارم .
چهارماهم بود تشنه م شد ،خواستم آب بخورم، دیدم لامپ زیر زمین روشنه .به طرف زیر زمین رفتم ،وقتی پایپ رو تو دست سپهردیدم ،همه دنیا رو سرم خراب شد.داغون شدم .بهم ریخته بودم ،ولی به خاطر بچه م کوتاه آمدم،به کسی چیزی نگفتم ،ولی کاش می گفتم .تحمل کردم .یه روز صبح که خواب بودم .صداش رو شنیدم که صدام می زد.نیکا ...نیکا...نگاه کن ،من میخوام پرواز کنم. بیدار شو ببین.
بیرون رفتم،دیدم سپهر روی پشت بوم وایستاده ،دنیا رو سرم خراب شد.گفتم:توروخدا بیا پایین....ولی سپهر نشنید و فریاد زد:الان پرواز می کنم میام پیشت....
و سپهر جلوی چشمام پرپر شد....
ساناز در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت:بچه ت...
گفتم:صاحب خونه بیرونم کرد...بابامم که خودت میدونی که اونم معتاد بود زندگیشو با جمع کردن ضایعات می گذروند.
منم وقتی بچه به دنیا اومد هیچ کاری نمی تونستم بکنم .بچه م گشنش بود.هرجا برای کار می رفتم با بچه کوچیک قبولم نمی کردن.پول نداشتم ،فشار روم زیاد بود.
منم.....
دیگه نتونستم تحمل کنم صدای گریه م بلند شد و گفتم :دارم از پرورشگاه میام..........
#هاچ
#روزانه2
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار میکنیم قدم اول گرم
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم.
وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار میکنیم قدم اول گرم کردن است.
با تمرینهای سبک و روزانه گرم میشویم تا بتوانیم حرکات سنگینتری را اجرا کنیم.
همین تمرینهای بهظاهر ساده رفتهرفته و طی زمان قدرت بدنیمان را افزایش میدهد و بعد از آن تاب و توان ورزشهای دیگر را هم خواهیم داشت.
در باشگاه ورزشی مربی این ریزعادتها را تجویز میکند. کسی که خودش این راهها را رفته.
💠 #روزانه3
چه میکردید اگر میتوانستید یکی از حسرتهای گذشتهتان را جبران کنید؟ فکر میکردید زندگیتان چطور تغییر میکرد؟ اگر این حسرت پاک میشد چه تأثیری روی شخصیتتان میگذاشت؟
✍️فکر میکنم اگر…
#تمرین
#شخصیت
#حسرت
#جبران
#تمرین_نویسندگی
#مدرسه_نویسندگی
#شاهین_کلانتری
﷽؛اینجابا هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه میزنیم وبرگ میدهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@ANARLAND
هدایت شده از اسماعیلی
#روزانه2
ساعت را نگاه کردم ،ده بود.قطار آماده ی حرکت بود.
یک مادر و دختر با عجله و با راهنمایی خدمه ی قطار وارد کوپه ی ما شدند. همه با هم در مسیر مشهد،همسفر شدیم.
سر صحبت بین من و دختر خانم باز شد.گفت که دیروز کنکور داشته و به اصرار مادرش ،برای زیارت و رفع خستگی و استرس بعد کنکور؛به مشهد میروند.
وقتی داشت از حال و هوای کنکور و فکر و خیال بعدش برام میگفت،منم یاد کنکور خودم افتادم.
سال ۸۰ بود.بالاخره کنکور تمام شد و برگشتیم خونه. در مسیر برگشت،هر کسی یه چیزی می گفت:
_خیلی سخت بود
_نه ،اتفاقا عمومی ها راحت بودند
_راستی سوال اول دینی را چی زدی؟به نظرم هر چهارتا درست بودند
_برو بابا مغز من که تعطیله....هیچی یادم نیست
_مریم!تو چرا گریه میکنی؟!!هیچی که الان معلوم نیست،باید منتظر نتیجه بود.
_.....
و من ساکت بودم و فکر میکردم و خیلی خسته و بی حال بودم.
همه ی این یکسال در ذهنم مرور شد.چقدر میهمانی و تفریح که نرفتم.یا اون سریال طولانی که خیلی هم دوست داشتم اما ندیدم.و خیلی چیزهای دیگر.
به خانه رسیدم.مادرم گفتند :
_سلام مادر ،خسته نباشید.چی بیارم بخوری؟؟
_هیچی مامان.فقط خواب.
_بعد خواب چی میخوری برات آماده کنم؟!
_نمیدونم مامان،هر چی بود.بعد نفسی عمیق تر از نفس معمولی کشیدم و بدنم را کشش دادم و همزمان به مامان گفتم:
_راستی مامان!میخوام نون و پنیر و خیار و گوجه بخورم.
_اخه سرده مادر؟!
_اشکال نداره.اخه این مدت به خاطر همین سردی نخوردم که بتونم درس بخونم.واقعا هوس کردم.
_باشه مادر.بخور نوش جان. فقط سیاه دانه هم بریز که سردی اش را بگیرد. عصر هم به بابا زنگ بزن که مقداری گردو بگیرد که خونه داشته باشیم.
من میروم منزل همسایه که برای ختم قرآن فردا برنامه ریزی کنم.کاری نداری؟
_نه مامان ،خداحافظ
از پله ها رفتم بالا.سمت اتاقم.البته راه نرفتم،پرواز کردم.خیلی حس عجیبی بود،بعد یکسال فشار و درس،حالا احساس آزادی میکردم.
دستم را چسباندن به دستگیره ی دراتاقم،در را باز کردم.ناگهان چشمم به اتاق به هم ریخته و قفسه ی نامرتب کتاب ها و کلی کاغذ روی زمین افتاد.
خستگی یادم رفت و شروع کردم ،به مرتب کردن.
نشستم روی تخت و عضلات پاهایم را کشیدم که رفع خستگی بشود،اما فایده نداشت.دراز کشیدم.
یاد چند ساعت قبل و کنکور و سوالات افتادم و همزمان به یاد این یکسال و سختیهاش.
یعنی قبول میشوم؟همان رشته ی مورد علاقه ام؟!وای نکنه قبول نشوم.یا رتبه ی خیلی پایین بیارم؟!بعدش چی میشه؟!
به خودم آمدم و دیدم خیلی فکر های منفی دارم.برای بهتر شدن حالم،چند نفس عمیق طبی کشیدم.با دم هوا را داخل شکم میکنم و شکم بزرگ می شود و چند ثانیه نگه میدارم و بعد آرام آرام نفس را خالی می کنم تاشکم به کمر بچسبد.
در حین نفس کشیدن،از شدت خستگی،خوابم برد.