هدایت شده از 💠 جشنواره ملی راه روشن 💠
🔴 فوری 🔴
☑️ جشنواره ملی راه روشن تمدید شد
☑️ آخرین مهلت ارسال آثار : ۱۰ شهریور ۱۴۰۱
☑️انتخاب آثار برتر : ۳۰ شهریور ۱۴۰۱
☑️آیین اختتامیه : مهر ماه سال ۱۴۰۱
🎁 جوایز نفرات برگزیده :
📜اهدای گواهینامه معتبر حضور و لوح تقدیر رسمی به تمامی منتخبین جشنواره +
🥇۱۰ نفر اول
۱۰ میلیون ریال + سنگ نگین متبرک حرم مطهر علوی
🥈۱۰ نفر دوم
۷ میلیون ریال + سنگ نگین متبرک حرم مطهر علوی
🥉 ۱۰ نفرسوم
۵ میلیون ریال + سنگ نگین متبرک حرم مطهر علوی
🔸 موضوعات جشنواره راه روشن شامل:
نکات ، پند ها ، آموزه ها ، پیام ها ، نامه ها و فرمایشات تربیتی حضرت علی علیهالسلام در نهج البلاغه میباشد
✅ جهت شرکت در جشنواره و ارسال آثار به آیدی زیر پیام و مراجعه فرمایید :
@Raah_rooshan
✅ کانال جشنواره :
https://eitaa.com/joinchat/3367239862C8e6ac13bae
هدایت شده از عبور نوشتهها🖋️
♨️♨️♨️♨️♨️
♨️♨️♨️
♨️♨️
♨️
«پتک داغ»
چکش را روی میلهی داغ کوبید. خاطرش رفت توی کوچه. چشمهایش مدام میچرخید. دلش هم مرتب فرو میریخت. چکش را دوباره کوبید روی آهن. اینبار چرخش چشمهایش روی دخترک جوانی ثابت ماند که از دکان عطاری، بیرون آمد. چشمهای خمار دخترک با مژههای تاب دارش، تمام ذهنش را پر کرد. چشمش افتاد به دکانهای توی کوچه. این نقشی که روی دلش خورده بود، با بقیهی نقشهای نگاه هرزش فرق میکرد. در آهنگری را بست. به کاسب دکان روبه رویی اشاره کرد که حواسش به مغازهی او باشد. با قدمهای بلند به سمت دخترک حرکت کرد. پیچ کوچه تمام شد. رسیده بودند به کوچهی آشتیکنان. عرق از سر و صورتش میبارید. غیر از او و دخترک، کسی توی کوچه نبود. چشمش افتاد به پیچ و تاب پایین چادر دخترک. دستش را مشت کرد.
چکش را محکمتر روی آهن کوبید. با ساعد دست راست، عرقش را پاک کرد. عرق، هم از گرما بود، هم شرم از یادآوری آن روز.
به دخترک نزدیک شد. صورت دخترک با چشمهای خمارش روی صفحهی قلبش حک شده بود.
نفس عمیقی کشید. سیخ گداخته شده، شکل کج و معوجی گرفته بود.
دست راستش را به سمت دخترک دراز کرد. مچ دست او را از پشت گرفت. دخترک مثل برق گرفتهها به سمتش برگشت. تا نگاهش به دخترک افتاد، قلب پر نقش و نگارش تالاپی پایین افتاد. زمان متوقف شده بود. اخمهای دخترک درهم شد. دستش را محکم از دستهای زبر و بزرگ او بیرون کشید. کوچهی تنگ را با ترس و سرعت دوید. چند بار به دیوار کوچه خورد اما چند ثانیه بعد از جلوی چشمهای او محو شد.
میله را جابهجا کرد. دستش راستش را بالا آورد. به سوختگی مهر شدهی کف دستش نگاه کرد. به طرحی شبیه یک چشم. درد توی تنش پیچید.
توی کوچه مات و مبهوت به جای خالی او نگاه کرد. دو زانو روی زمین افتاد. هیکل چهارشانهاش تکان میخورد. در خودش چنین خبط و خطایی را تصور نمیکرد. نهایت گناهش چشمهای بی در و پیکرش بود. قلبش مصحف بصرش، شده بود. دلش میخواست قلبش را، نه، بصرش را از جا بکند. تنش خیس عرق بود. کف دستش را محکم به دیوار کوچه زد. به سختی رو پایش ایستاد. تا به آهنگری برسد چند بار به دیوار کوچه خورد. فلزهای گداخته شده را به حال خود رها کرد. با قلب و ذهنی گداخته به خانه رفت.
مادرش باز برایش خواب دیده بود. با آب و تاب از دختری برایش تعریف کرد که هم نجیب است و هم زیبا. کلافه و پریشان، چشمش به مادر بود. کف دست راستش را نگاه کرد. نفسش را با یک آه طولانی بیرون داد. مثل همیشه مخالفت نکرد. چشمهایش را موافقت گونه باز و بسته کرد. مادر اول با چشمهای گرد شده، نگاهش کرد و بعد به خودش آمد و کل کشید.
چکش را بلند کرد و با تمام قدرت روی میله کوبید. نگاهش با غم روی نوشتهی دست نویس خودش افتاد. خواستگاری آن روز که یادش افتاد، پتک دیگری بر سر میله کوبید. از کنار حوض آبی خانهی زیبای دختر نجیب و زیبا، گذشتند. کفشهایش را بعد از مادر درآورد. نگاهش به پردهای افتاد که انداخته شد. گوشهی لبش بهخاطر دیده شدن پنهانی بالا رفت. زیر لب گفت: «من خودم ختم نگاههای یواشکیام.» قلبش به ضرب داغ شد. کف دست راستش را نگاه کرد. مشتش را جمع کرد و محکم فشرد. درد در تمام دستش پیچید. همان دستی که توی آشتیکنان دراز شده بود.
پرده که افتاد، دخترک کنار پنجره تکیه داد. پاهایش توان ایستادن نداشتند. روی زمین سقوط کرد. قلبش به در و دیوار میکوبید، مثل آن روز کوچه آشتیکنان که خودش، به در و دیوار کوبیده شد. عرق سرد روی پیشانیاش نشست، مثل آن روز که تا صبح عرق سرد، روی پیشانی داغش نشست.
میله را داخل آتش کرد. دوباره روی سطح آهنی گذاشت. محکمتر از قبل روی آن کوبید.
نیامدن دختر و دادن جواب منفی، آرامش را به وجودش تزریق کرد. تلاش کرد تا مادر متوجه خوشحالیاش نشود. بعد از خداحافظی، کمر خم کرد برای پوشیدن کفش. چشمش به پردهی کنار رفتهی پنجره افتاد. دخترکی با چشمهای خمار و مژه های تابدار نگاهش میکرد. همان که روی صفحهی دلش نقش بسته بود. اراده کرد از جا بلند شود اما نتوانست. روح از بدنش رفته بود. مادر، نگران خم شد. در گوشش موعظه کرد. آبرویشان در خطر بود اما او جانی نداشت برای بلند شدن.
کار میله تمام شد. سیخ داغی از کوره در آورد. یک نگاه به کف دست راستش کرد، یک نگاه به تابلوی دستنویسش.
از خانهی دخترک زیبا و نجیب و نقش بسته در قلبش یکسره به آهنگری رفت. وقتی رسید لرز تمام وجودش را گرفته بود. یک میله را گداخته کرد. میله آماده شد. با پتک روی سرش کوبید. آن قدر زد تا به شکل بیضی در آمد. میله را کف دست راستش گذاشت. فریادش، جگر آب کن بود. دستش را توی کاسهی آب کرد. با اشک و ناله به طرحی که شبیه چشم شده بود، نگاه کرد. لبخند زد. با دست سوخته روی تکهی کاغذ نوشت:
«القلب مصحف البصر»*
*قلب، کتاب چشم است.
#داستانک
#حکمت_نهجالبلاغه
#نگاه
#چشم
┄•●❥@obooreneveshteha
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
✅ اسامی برگزیدگان نخستین جشنواره ملی راه روشن نفر اول مقاله: حسین دولتدوست از کهگیلویهوبویراحمد
به سرکار خانم محبوبه سلیمانی خیلی خیلی بابت کسب رتبه در جشنواره ملی راه روشن تبریک عرض میکنم.
ایشون از فعالان ناربانو هستند و همچنین از بیلچههای ناربانو.
پس هم به ایشون تبریک میگم، هم به خودم😊 و هم به مدیر مجموعه آقای واقفی.
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
به سرکار خانم محبوبه سلیمانی خیلی خیلی بابت کسب رتبه در جشنواره ملی راه روشن تبریک عرض میکنم. ایشو
من هم تبریک عرض میکنم. اینم جایزه 🎁. باز شود دیده شود....چرا بیشتر ندادین🤔
18.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ " #اسمم_آمریکاست "
⛔️⛔️⛔️🇺🇲🇺🇲⛔️⛔️⛔️
خواننده و شاعر #سیدصادق_آتشی
معرفی آمریکا از زبان خودش به مناسبت #سیزده_آبان
انتشار بدید تا جایی که میشه شنیده بشه
لینک آپارات hd
https://www.aparat.com/v/2oT1y
@sadeghatashi7
@ANARSTORY
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه:
✍🏼 اگر به قطعیات و یقینیات دین #عمل کنیم، در وقت خواب و به هنگام محاسبه، پی می بریم که از کدام یک از کارهایی که کرده ایم قطعا حضرت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) از ما راضی است، و از چه کارهایمان قطعا ناراضی است.
#دریافت_روزانه
#کلام_بزرگان
#کلامی_از_بهجت
pay.eitaa.com/v/p
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت اقا امام حسن عسکری براقا
امام زمان وتمام شیعیان مبارک 🌹🌹🌹
6.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 انیمیشن | ماجراهای سیامک و برانداز
😂🔥 یه شعارنویسی معرکه
🆔@Tanzsiysi
1_1293882724.mp3
10.98M
#مولودی✨
اومده خدای دلبری...😍💚!
#ولادتامامحسنعسگری