eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
893 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
بانو نسل خاتم پفیلای داخل دهانش را قورت داد و گفت: _شوخی کردم بابا؛ یکی بلند بشه صداش رو درست کنه. لایو بدون صدا، مثل املت بدون تخم مرغه. بانو رجایی گفت: _مشکل صدا از اینجا نیست بانو جان. از خواستگاریه که آروم حرف می‌زنن. بانو نسل خاتم دیگر حرفی نزد که بانو نورا گفت: _طفلک بانو شبنم. اگه اینجا بود، دیگه به کسی چیپس و پفک و پفیلا نمی‌رسید. بانو طَهورا تخمه‌هایی را که شکانده بود، داخل دهان پاندایش گذاشت و گفت: _نگران بانو شبنم نباشید. اون الان اونجا حسابی کیفش رو پر کرده و داره موز و خیار و سیب اَعلاء می‌خوره. کسی حرفی نزد که فکری به سر بانو رجایی خطور کرد. به خاطر همین گوشی‌اش را برداشت و پیامکی به بانو شبنم فرستاد. احف و استاد ابراهیمی، با پدر عروس مشغول صحبت بودند. بانو شبنم و بانو سیاه‌تیری هم، با مادر عروس گرم گرفته بودند. بچه‌های بانو شبنم هم مخلصانه در حال انجام وظايف بودند که احف گفت: _ببخشيد عروس خانوم تشریف نمی‌یارند؟ پدر عروس جواب داد: _میان حالا؛ عجله نکنید. احف لبخندی زد که پدر عروس ادامه داد: _شما چه مقدار مهریه در نظر دارید؟ احف خواست پاسخ بدهد که بانو شبنم با صدای بلندی گفت: _دوستان یه کم بلندتر حرف بزنید دیگه. همگی با تعجب به يکديگر نگاه کردند که بانو شبنم با دستش اشاره‌ای به گوشش کرد و گفت: _به خاطر این میگم که شارژ سمعکم تموم شده. سپس بانو شبنم نگاهی به احف انداخت و به او چشمک زد. سپس به گوشی روی طاقچه اشاره کرد که احف فهمید ماجرا از چه قرار است. به خاطر همین احف گفت: _ای وای شارژ سمعکتون تموم شد؟! الهی! سپس به پدر عروس گفت: _ببخشید اگه میشه بلندتر حرف بزنیم که ایشون هم بشنون. مادر عروس با تعجب پرسید: _ایشون با این سن و سال، سمعک استفاده می‌کنن؟ احف سر خود را تکان داد و گفت: _بله. البته چیز عجیبی نیست. وقتی چهارتا بچه‌ی شیطون داشته باشی و یه بچه‌ی شیطون دیگه هم توی راه باشه، ایشون که هیچی، هرکی باشه سمعک لازم میشه. مادر عروس چیزی نگفت که پدر عروس با صدای بلندی پرسيد: _چه مقدار مهریه در نظر دارید؟ احف با صدای بلندی جواب داد: _راستش ما دو ربع سکه، به نیت دو طفلان مسلم در نظر داریم. بالاخره شغل چوپانیه دیگه. درآمد زیادی نداره. با بلند حرف زدن حاضرین در خواستگاری، صدای لایو نیز مثل قبل واضح شد و همگی خوشحال شدند و برای قدردانی از بانو رجایی، یک‌صدا گفتند: _رجایی مچکریم، رجایی مچکریم! پدر عروس با شنیدن اين مقدار مهریه، کمی فکر کرد و گفت: _راستش ما نوزده سکه در نظر داریم. اونم به نیت پنج تن آل عبا و چهارده معصوم. احف با چشمانی گرد شده گفت: _ببخشید ولی درستش چهارده سِکَّست. چون پنج تن آل‌عبا هم جزئی از چهارده معصومه. پدر عروس با قاطعیت جواب داد: _خیر. همون نوزده سکه. چون ما جدا جدا حساب می‌کنیم. احف حرفی نزد و لبخندی مصنوعی زد که پدر عروس ادامه داد: _البته نوزده سکه چیزی نیست. چون الان سکه بدجوری کشیده پایین. بانو سیاه‌تیری دَم گوش احف چیزی گفت که احف با صدای بلندی گفت: _میگن قراره دوباره بکشه بالا. پدر عروس پرسید: _چی؟ _همینی که کشیده پایین. میگن به خاطر انتخابات‌، از قصد کشیدن پایین که مردم رو گول بزنن. _نمی‌دونم والا. البته اینا همش شوئه. چون نتیجه‌ی انتخابات‌، از قبل مشخص شده و قراره یه گاگول دیگه رو به مردم غالب کنن. دوباره بانو سیاه‌تیری دَمِ گوش احف زمزمه‌ای کرد که احف گفت: _البته ما توی باغمون یه نوجوَون انقلابی داریم که آینده رو پیش بینی می‌کنه. ایشون گفتن قراره یه فرد کاملاً جوان و انقلابی رئیس جمهور بشن و مردم رو از این فلاکت و بدبختی نجات بدن. پدر عروس چیزی نگفت که مادر عروس با صدای بلندی گفت: _دخترم چایی رو بیار. با شنیدن این حرف، احف لبخندی به پهنای صورت زد و کش و قوسی به بدنش داد که عروس خانوم چایی را آورد. احف با دیدن عروس خانوم، لبخندش جمع شد و گفت: _برای عروس خانوم مشکلی پیش اومده؟ چون رسم ما اینه که عروس چایی رو بیاره؛ نه مادربزرگ عروس. پدر عروس با لبخندی مرموزانه گفت: _ایشون دخترم هستن؛ یعنی عروس خانوم! عروس خانوم یک دختر سبزه‌رو و حدوداً سی‌ساله بود که صورتی پر جوش داشت و چین و چروکی که دور چشمانش را تصرف کرده بود. همچنین دندان‌هایش یکی در میان ریخته بود و به جای عروس خانوم، بیشتر شبیه عجوزه خانوم بود. احف با دیدن عروس خانوم، آب دهانش را قورت داد و خطاب به استاد ابراهیمی گفت: _استاد، این عروسه؟! استاد ابراهيمی با صدایی لرزان جواب داد: _با کمال تاسف بله. احف با صدایی بغض‌آلود گفت: _یا مشهد مقدس! استاد این چیه برام پیدا کردید؟ _اولاً مگه تو نبودی می‌گفتی اخلاق مهمه، نه ظاهر؟ دوماً مگه بهت نگفتم بیا عکسش رو نگاه کن؟ خودت ناز کردی و گفتی نه، همه‌ی موردای شما خوبه! احف خواست جواب بدهد که عروس خانوم سینی چایی را جلویش گرفت و گفت: _بفرمایید...
من رفتم. و باران همچنان با من به آسمان ها کوچ کرد. و زمین خشک‌تر از همیشه...آسمان و من و تمام ملائکه از زمین کوچ کردیم. و همچنان به آسمان عروج می‌کنیم... زمین برای همیشه از ما خالی شد. از نور. از حیات. از اندیشه. از لطافت. از باران. از عشق.
بغضم چنبره زد. و دلم جرمه جرمه شد. پایان این ماجرا چگونه خواهد بود. در آغوش رحیم جان خواهم داد. یا به دامان رجیم در خواهم غلتید. یا ابا الغوث ادرکنی.
رویای همیشگی من نورانی است. من بچه بودم که عباس دستم را گرفت. عباس مردی زیبا و بلندقد و مهربان بود. حالا در آغوش گرم خورشیدم. تمام تنم آتش گرفته. بیین مرا. همینجا هستم. زیر باران محبتش.
من کابوی می‌بینم گاهی. خواب دیده‌ام رفته‌ای. و من مانده‌ام میان آدمها.
گفتم که اندوهناکم. گفت دلت آرام باشد. گفتم چگونه آرام باشم در این گورستان. گفت به مادرم متوسل شو. و من عمریست خرمافروشم. خرمای فدک. مادرم زهرا، مشتی خرما به من داد وقتی بچه بودم. و من بغض کردم. این بغض هنوز با من است.
من دیگر از دامنش جدا نخواهم شد. کجا بروم؟ او همینجاست. سلام آقا.
بی او، ابرها میل باریدن ندارند. رودها ایستاده‌اند به تماشای ابرها. کوه ها شناور شده‌اند برای یافتنش. و من اینجا کنار حسن یوسفها فقط گریه می‌کنم.
زیر نور خورشید باید رفت. چشم مست نرگس را باید دید. بیا برگردیم.
به انتظار قطار، در ایستگاه. هفت میلیارد مسافر به انتظار. و من میان واگن ها می‌گردم...
پروانه‌ام در باران. نشسته‌ام اینجا. پیله‌ام از بین رفته. بیا که بالهایم بیش از این توان ندارد. خورشید می‌خواهم.