eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
915 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
147 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه: ✍🏼 ائمه اطهار (علیهم السلام) دعاها را در اختیار ما گذاشته اند تا ما را غرق در نور ببینند. خدا می داند همین عبادت‌های ساده و مختصر اگر از اهلش صادر شود، چه اثرها دارد. اگر انسان تکالیفش را رعایت کند، از فرشته بالاتر است، و دیگر غصه نباید بخورد. pay.eitaa.com/v/p/
🎊 🎬 _دستاش باندپیچی شده. این یعنی چی؟! سچینه سرش را خاراند.. _این یعنی که احتمالاً زخمی روی دستاشه؛ وگرنه به جای باندپیچی، باید از دستکش استفاده می‌کرد. رَستا تند تند از تصویر دزد در مانیتور عکس می‌گرفت که افراسیاب دست به چانه گفت: _پس اینجور که معلومه، جفت دستاش هم زخمیه. چون جفتش باندپیچی شده! همگی سرهایشان را تکان دادند که صدرا گفت: _شایدم دَشتاش رو شَگ گاژ گرفته. آخه معمولاً دژدا همیشه یه شَگ توی خونشون دارن! مهدیه دماغش را با دستمال پاک کرد و با لحنی طلبکارانه رو به بقیه گفت: _نگفتم این بچه یه سرش توی درس و مشقه، یه سرش توی دزدی و دزد بازی؟! بفرمایید. تحویل بگیرید! صدرا رو به مهدیه کرد و گفت: _نَه خاله. من این رو توی فیلما دیدم که خونه‌ی دزدا شَگ داره! مهدیه چشم غره‌ای به صدرا رفت. _تو خواب نداری بچه؟! برو بخواب دیگه. بچه که تا این وقت شب بیدار نمی‌مونه. رِجینا ابرویی بالا انداخت و لُنگ دور گردنش را محکم تکان داد. _ تا تکلیف مکلیف دزده مشخص نشه که ما نمی‌تونیم بخوابیم آبجی! استاد مجاهد که تسبیحش از دستش جدا نمی‌شد، با ملایمت گفت: _عزیزانم، اومدیم و دزده حالا حالاها پیدا نشد. یعنی می‌گید ما نخوابیم؟! نمیشه که. برید بخوابید که مراسم سال استاد نزدیکه و باید خودمون رو خیلی خوب آماده کنیم. ان‌شاءالله فردا هم این دزدی رو به نیروهای محترم پلیس گزارش می‌کنیم تا خیلی زود پیداش کنن. شبتون بخیر! همگی داشتند از اتاق دوربین‌ها بیرون می‌آمدند که صدایی میخ‌کوبشان کرد. _مراسم سال استاد کنسله. چون هرچی پول توی گاوصندوق داشتیم، دزده با خودش برد! با این حرف بانو احد، همگی خشکشان زد که افراسیاب گفت: _یعنی می‌گید که مراسم سال استاد کنسله؟! _بابا چرا همش می‌گید مراشم شال اشتاد؟! مگه یاد آدم نیشت؟! به خدا یاد هم به خاطر باغ جونش رو از دشت داد. لطفاً به دوشت و مدیربرنامه‌ی شابقم احترام بژارید! بانو احد نزدیک صدرا شد و دستش را روی شانه‌اش گذاشت. _وقتی پولی نباشه، هیچ مراسمی نمیشه گرفت. حالا چه مراسم سال استاد باشه، چه یاد! با این حرف، تقریباً همگی امیدشان را از دست دادند. سردرگمی بدی بود. نه می‌شد مراسم نگرفت؛ و نه خب بدون پول می‌شد کاری کرد. افراسیاب به همراه بقیه راهی خوابگاه شد و در راه به این فکر می‌کرد که چطور می‌تواند از این دزد، به عنوان سوژه‌ی جدید نقاشی استفاده کند! سچینه دستی در جیب مانتویش برد‌. فکرش هنوز درگیر آن دست‌های زخمی بود. قبل از ورود به خوابگاه، کمی قدم زد تا بلکه به نتیجه‌ای برسد‌. اما هرچه می‌گذشت، بدتر گیج می‌شد. با ورود به خوابگاه و دیدن چراغ‌های روشن، فکر کرد شاید بقیه هم مثل خودش نتوانستند از فکر دزد بیرون بیایند و بخوابند؛ اما وقتی نگاهش دور اتاق چرخید، فهمید اساساً اشتباه فکر کرده است. رستا دوربینش روی شکمش افتاده بود و با همان روسری و چادر، خوابش برده بود. رجینا لِنگش از تخت آویزان و صدای خروپفش نشان از خواب عمیقی را می‌داد. مهدیه نشسته و تسبیح به دست خوابش برده بود و هرچند ثانیه یک‌بار، گردنش به پایین خم‌تر می‌شد. بقیه هم از سکوتشان معلوم بود که خواب دزد و راه‌حل پیدا کردنش را به همراه هفت پادشاه می‌بینند. سچینه با دیدن این صحنه‌ها، پوفی کشید و چراغ‌ها را خاموش کرد. از تخت بالا رفت و بطری شیرکاکائویی را از زیر تخت برداشت و نِی را داخل آن فرو کرد. به خاطر خواب بودن بقیه، مجبور بود از لذت خِرت‌خِرت آخرش بگذرد. آمد اولین هورت را بکشد که یک‌دفعه افراسیاب شبیه جن‌گیرهای هالیوود، روبه‌رویش ظاهر شد. _پیس پیس! هی سچین با توام! چرا نخوابیدی؟! سچینه سعی کرد بدون دزدیدن نگاهش از سقف، شیرکاکائویش را بخورد و جواب افراسیاب را بدهد. _حتی یه لحظه هم فکر اون دزد نکبت و دستای زخمیش که با همونا گند زد به مراسم‌مون، از ذهنم بیرون نمیره! افراسیاب سری خاراند و نگاه متفکری کرد. _تازه جفت دستاش هم بود. همین مشکوک‌ترش می‌کنه! سچینه خیره به روبه‌رو، تغییر موضع داد. _ولی خب نسبت بهش احساس دِین می‌کنم. به هیکلش می‌خورد جَوون باشه. حتماً خرج عروسیش رو نداشته، اومده دزدی! افراسیاب با دهانی باز و ابرویی بالا رفته، به سچینه نگاهی انداخت. هنگ کرده بود از این تغییرهای یکهویی سچینه. _سَچین ولی فکر نکنما. آخه پسرای الان که زن نمی‌گیرن به خاطر گرونی! سچین با این حرف، انگار که چراغ دیگری برایش روشن شده باشد، بشکنی زد‌. _خب بابا همین دیگه! براساس نظریه‌های روان‌شناسا... _بیخیال سچین. اصلاً تو راست میگی. بگیر بخواب. شبت بخیر! افراسیاب حرف سچینه را قطع کرد و ضربه‌ای به پیشانی‌اش زد. یادش نبود وقتی سچین بیفتد روی دور روانشناسی، دیگر ول کن نیست. آن هم مخصوصاً شب‌ها و موقع خواب! سچینه هم دیگر چیزی نگفت و این‌گونه بود که این شب پرماجرا، بالاخره به پایان رسید...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
بهار نارنج. از نظر مست کردن کارکردش شبیه شراب شیراز است.
خودسازی(نگران) امام صادق(ع): انسان با ایمان همواره از دو چیز نگران است، از گناهان گذشته خود که نمى داند خدا با او چگونه رفتار مى کند، و از عمر باقیمانده که نمى داند چه خواهد کرد. اصول کافى/ج2/ص7. آن کسى که این دو احساس را دارد همواره به فکر جبران کوتاهى هاى گذشته و پیدا کردن بهترین راه ممکن براى استفاده از فرصت هاى باقیمانده است. pay.eitaa.com/v/p
🎊 🎬 صبح شده بود و دنیا، یک روز دیگر را داشت تجربه می‌کرد. اکثر اعضا به دنبال کار و بارشان رفته بودند و میز صبحانه، خالی‌تر از همیشه بود؛ البته خالیِ خالی هم نبود. استاد مجاهد و بانو احد، روبه‌روی هم نشسته و با چهره‌هایی غمگین، منتظر خنک شدن چایشان بودند که بانو نسل خاتم با یک ماهیتابه نیمرو سر رسید. _والا تا حالا نگهبان به این سرسختی ندیده بودم. نگهبان هم نگهبانای قدیم! حداقل یه ذره بخشش و صفای دل داشتن. بانو احد قندی داخل دهانش گذاشت. _آروم باش جانم. تو که عصبانی نمی‌شدی! بانو نسل خاتم پوفی کشید. _آخه صبر آدمم یه حدی داره. بهش میگم حداقل به خاطر جبران حواس پرتی دیشبت، دوتا تخم مرغ بیشتر بهم بده. مگه میده؟! یه عالمه چَک و چونه زدم تا این سه‌تا تخم مرغ رو گرفتم! استاد مجاهد عینکش را با انگشت اشاره به عقب راند و لبخند زورکی‌ای زد. _بالاخره هرکی عشق یه چیز رو داره همشیره. علی جعفری هم عشق املته. اصلاً به همین خاطر بهش میگن علی املتی. املت بدون تخم مرغ هم که مثل تحلیل بدون اطلاعاته! _اُشتاد این دیالوگ خانه‌ی امن نبود؟! البته شما برعکشِش رو گفتید! با این حرف صدرا، هرسه با چشم‌هایی وَرقلبمیده به او و لباس فرم مدرسه که در تنش بود، نگاهی انداختند که بانو احد گفت: _تو مگه الان نباید مدرسه باشی؟! _چرا. ولی اژ شرویش جا موندم. اینقدر دویدم و خاله وکیل رو شِدا کردم که وایشتید، من رو جا گژاشتید؛ ولی نشنیدند که نشنیدند! بانو احد فنجان چای‌اش را محکم به میز کوبید و گوشی‌اش را برداشت. _این سیاه‌تیری هم دیگه شورش رو در آورده. تازگیا یه مینی بوس هم گرفته، اینقدر باهاش گاز میده که اگزوزش داره جِر می‌خوره. بابا خیر سرت تو راننده سرویسی، نه قهرمان فرمول یک جهان! _غیبت نکنید همشیره! حتماً آقا صدرا رو ندیده که جا گذاشتتش. ان‌شاءالله که خیره! صلواتی عنایت کنید. هرسه صلواتی فرستادند که استاد مجاهد رو به بانو نسل خاتم کرد و با لبخند ادامه داد: _اگه زحمتی نیست، یه دوتا نیمرو هم واسه این گل پسرمون که امروز قسمت نشد بره مدرسه درست کنید تا یه کم جون بگیره. بانو نسل خاتم به آرامی یک جرعه از چای‌اش را نوشید و نگاه معناداری به استاد مجاهد انداخت. _استاد همین چند دقیقه پیش گفتم این تخم مرغا رو هم به هزار قسم و آیه و التماس از علی املتی گرفتم. یادتون رفته؟! _خب پول بدید بره آقا صدرا بگیره. سوپرنار همین بغله دیگه! بانو احد پوفی کشید و گوشی‌اش را روی میز گذاشت. _استاد چرا حواستون نیست؟! دیشب دزد باغ رو زده و هیچ پولی در حال حاضر نداریم. حتی مراسم سال استاد هم روی هواس! استاد مجاهد لبخندش جمع شد و به آسمان نگاه کرد. _حکمتت رو شکر خدا. این چه مَرَضیه که گرفتم؟! همه چی زود یادم میره. سپس آهی از ته دل کشید. _شایدم دارم کم کم پیر میشم! پس از زیرلب حرف زدن استاد مجاهد، صدرا به بغلش پرید و بوسه‌ای بر صورت پُر ریشَش زد. _تو هنوژم اُشتادِ جَوون خودمی اُشتااااد! بانو نسل خاتم از این همه مهر و محبت به وجد آمده بود که بانو احد با جدیت به صدرا خیره شد. _شما به جای هندی بازی، بهتره یکی رو پیدا کنی که فردا توی مدرسه، غیبت امروزت رو موجه کنه. شیرفهم شد؟! سِگِرمه‌های صدرا رفت توی هم. _اونی که جا گژاشتتم باید بره موجه کنه! _خودم باهات میام عزیزم. ناراحت نباش. بانو نسل خاتم این را گفت و رو به بانو احد ادامه داد: _تو هم به جای خالی کردن عصبانیتت سر این بچه، یه فکری به حال مراسم سال بکن که آبرومون پیش همسایه‌ها، مخصوصاً باغ پرتقال نره! بانو احد سری تکان داد و لقمه‌ی نیمرو را داخل دهانش گذاشت که سر و کله‌ی قهرمان فرمول یک جهان پیدا شد. _سلام و نیمرو. بَه چه بویی هم داره میاد! برید کنار که خیلی گشنمه! بانو سیاه‌تیری روی صندلی نشست و خواست اولین لقمه را بگیرد که بانو احد ماهیتابه را از جلوی دستش کشید. _کم دسته گل به آب میدی، حالا می‌خوای نیمرویی که تخم مرغش به هزار زحمت جور شده رو هم بخوری؟! بانو سیاه‌تیری با ابروهایی بالا رفته گفت: _چه دسته گلی؟! بانو نسل خاتم با اشاره، به صندلی کناری استاد مجاهد اشاره کرد. _ایشون رو میگن! بانو سیاه تیری نگاهی به صدرا که از بغل استاد مجاهد پایین آمده بود، انداخت و لبخندی زد. _بابا این که شاخه گله، نه دسته گل! سپس لُپ صدرا را کشید و آن را ماچ کرد. _حالا چی شده مگه؟! بانو احد با حرص جواب داد: _این بچه رو در حالی که حسابی درس خونده و لباس پوشیده و آماده‌ی رفتن به مدرسه بود رو با حواس پرتی جا گذاشتی. بعد میگی چی شده؟! بانو سیاه تیری پوزخندی زد و ماهیتابه را از زیر دست بانو احد، به طرف خودش کشید. _هه! حالا گفتم چی شده! بابا من این آقا پسر رو به این دلیل جا گذاشتم که امروز همه‌ی مدارس به جز دماوند و فیروزکوه، به خاطر آلودگی هوا تعطیل بود...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
برای شبهای قدر چه برنامه ای دارید‍؟
بهم بگید.
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحبت های حجت الاسلام مهدوی نژاد مسئول محترم هیئت انصار ولایت درباره اوضاع شهر دارالعباده و اتفاقات اخیر در باغ دولت آباد در اولین شب از مراسم هیئت. پ.ن می‌خواستم مطلب بنویسم درباره اتفاق باغ دولت آباد. دیدم این کلیپ رو فعلا ببیند بهتره. در واقع باید بگویم مسئولین دلسوزی داریم ولی یک جایی باید همدلی بین مردم به وجود بیاد تا مشکل امر به معروف و نهی از منکر حل بشه. امروز از امیرچخماق رد می‌شدم یه ایده ای به ذهنم رسید که حالا توی پست بعدی عرض می‌کنم. بفرستید برای مسئولین شهرتون. به توفیق الهی زود می‌نویسم.👇🙄 @ANARSTORY
«» نویسنده، داستان را از دل هر چیزی بیرون می‌کشد. شبیه نویسنده‌ها به این نقاشی نگاه کنید. چقدر داستان در آن وجود دارد؟ هرکدام از آدم‌ها مشغول چه کاری هستند و چه در سرشان می‌گذرد؟ حالا شروع به نوشتن کنید. ایده بگیر و بنویس....
❤️ یا حسین شهید علیه السلام. ◽️ما به مادرمان حضرت زهرا قول داده‌ایم یاد حسین علیه‌السلام را فراموش نکنیم. @ANARSTORY
اسم من سانتاماری است. من همین دختر خوشگلی هستم که دارم کمک می‌کنم به مادر. این آقاهه که دارد چراغ می‌بندند یک پسر دارد به نام یوسف. ما در نزدیکی مرز ایران زندگی‌می‌کنیم. من خیلی دوست دارم با مادرم بیرون بیایم و به مادرم کمک کنم. یوسف هم به پدرش خیلی کمک می‌کند و خیلی با شخصیت است‌ اصلا این حرفها را ولش کنید. امروز در خانه‌مام قرار است شولی بپزیم. حتما فکر می‌کنید شولی که یک اش یزدی است. بله همین طور است. چون نویسنده این متن که دارد برای من شخصیت پردازی می‌کند یزدی است. ای کاش خودم می‌توانستم برای خودم شخصیت پردازی کنم. والا. خب داشتم از یوسف می‌گفتم. نه از کمک به والدین. آقای نویسنده اجازه بدهید از یوسف بگویم. نه نمی‌شود. چرا نمی‌شود؟ چون من نویسنده هستم و شما نوجوان هستید. و غلط‌کاری است از پسر همسایه بنویسید. فلفل می‌ریزم در دهانتان‌ها. آقای نویسنده این برخورد اصلا شایسته نیست‌ها. همینی که هست. خب من اصلا به مامانم کمک نخواهم کرد. خب نکنید. حالا که اینحور شد یوسف را از قصه شما حرف می‌کنم. آقای نویسنده نکن برادر من. باشد. مادرم خانم خیلی با شخصیتی بود که یک روز به دهان پدرم شیرین آمد. این یک ضرب‌المثل ایرانی است. چون نویسنده این متن ایرانی است. ما به مادر شما چکار داریم؟ آقای نویسنده صبر کنید ادامه بدهم. خب بگو بینیم بابا. داشتم می‌گفتم. یوسف قرار است برای ما زغال سنگ بیاورد. یوسف در کلاس دوازدهم درس می‌خواند و به زودی می‌خواهد به کالج بزرگی‌ برود. خب شما از کجا می‌دانید که یوسف چکار قرار است بکند؟ چیزه یعنی اینه. اصلا ما همسایه‌ایم دیگر. همسایه از همسایه ارث می‌برد. 🙄این که دیگه اسلامی هم بود. من به عنوان نویسنده دارم شما را شخصیت پردازی می‌کنم. همینجا بنشین چشم‌سفید. اینقدر خودت برای خودت نقشه نکش. چقدر شما پررو و چشم سفید شده‌اید. اگر گذاشتید یک ذره شخصیت پردازی تان بکنم. آقای نویسنده من دختری هستم پرانرژی و مستقل. در بند هیچ مردی نخواهم ماند. البته یوسف گفته بعدش می‌خواهد برود دانشگاه و یک ماشین قشنگ بخرد. کوفت. گیس بریده. اگر راست می‌گویید بایستید تا قرمه قیمه‌تان بکنم. تماس فِرت.
دعای روز چهارم ماه رمضان 🌺 نشر دعا فراموش نشه 🌱 به خط حسنوندم. اون میم آخرش میم مالکیت است. یعنی حسنوند من😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا صاحب الزمان. فقط صدای نفس رو داشته باشید.😁 انگار کسی دم دهنم رو گرفته گفته زود باش.😐
🎊 🎬 سپس بانو سیاه‌تیری، زیرچشمی نگاهی به بانو احد انداخت و ادامه داد: _آخه من، با کمتر از ربع قرن عقبه و تجربه توی وکالت و رانندگی، اینقدر خنگ بازی در بیارم و بچه به این ماهی رو جا بذارم؟! بعد اولین لقمه را در دهانش گذاشت که استاد مجاهد گفت: _شما مطمئنید که امروز مدارس تعطیل بود؟! آخه من همین دیشب و قبل خواب اخبار رو پیگیری کردم. خبری از تعطیلی نبود! بانو سیاه تیری لقمه‌ی داخل دهانش را قورت داد. _خب بله؛ قبل خواب خبری نبود. ولی بعد دزدی دیشب که آخر وقت هم بود، اعلام کردن! همون موقعی که همتون چِپیده بودید توی اتاق و داشتید دوربینا رو چِک می‌کردید. صدرا با ناراحتی گفت: _خب چرا همون موقع به من نگفتید خاله که اشترش امتحان امروژ رو نداشته باشم؟! _چون همتون این‌قدر توی نخ دزده رفته بودید که اصلاً حواستون به دور و وَرتون نبود! پس از این حرف، سکوت میانشان حکم‌فرما شد که دوباره خود بانو سیاه‌تیری سکوت را شکست. _راستی مراسم سال استاد نزدیکه‌ها. نمی‌خوایید کاری کنید؟! بانو احد آهی کشید. _مراسم گرفتن پول می‌خواد که به لطف آقا دزده ما نداریم! _یعنی همین‌جوری می‌خوایید دست روی دست بذارید؟! استاد مجاهد صلواتی زیرلب فرستاد و گفت: _راستش من یه فکرایی کردم، ولی خب نمی‌دونم شدنیه یا نه! بانو نسل خاتم که به فکرهای استاد مجاهد ایمان داشت، چشمانش برقی زد. _خب بگید استاد. شاید با فکر شما فرجی شد...! کوله‌ی آذوقه‌اش را بر دوشش انداخته بود و در حالی که سعی می‌کرد ادای نِی زدن را در بیاورد، خوشحال و شنگول زمزمه می‌کرد "واقفی جونم، دردت به جونم، کاش می‌بودی و می‌کردی درمونم. من زن می‌خواستم، نه..." اما به یک‌باره یاد دزدی دیشب می‌افتاد و مانند مجسمه‌ها، سکوت پیشه می‌کرد و به افق خیره می‌شد. باورش نمی‌شد که قرار است مراسم سال استاد، بدون هیچ تشریفاتی برگزار شود و او و اعضای دیگر باغ، باید شرمنده‌ی همسایه‌ها و از همه مهم‌تر، خود استاد و یاد شوند. مراسم نگرفتن برای استاد، برایش غیر قابل هضم بود. به همین خاطر نگاهی به گوسفندانش که لب جاده و کنار جوب داشتند می‌چریدند انداخت و سعی کرد راه حلی برای این مشکل پیدا کند که ناگهان با صدای بوق نیسان آبی، از جا پرید. _آقا شما اسنپ می‌خواستید؟! احف به زور از روی جدول بلند شد. _آره؛ ولی من به استاد ابراهیمی زنگ زده بودم. شما چرا اومدی؟! راننده اسنپ سرش را تکان داد. _آخه بنده‌ی خدا، استاد ابراهیمی که تاکسی داره. پیش خودت چی فکر کردی که این همه گوسفند رو می‌تونی سوار یه تاکسی کنی؟! چشمان احف باز و بازتر شد و به سختی پِلک زد. _اصلاً تو از کجا می‌دونی من واسه گوسفندام اسنپ گرفتم؟! _بابا وقتی استاد ابراهیمی زنگ زد، گفت با نیسانت برو دنبال احف. چون احف یا با گوسفنداش میاد بیرون، یا اصلاً بیرون نمیاد. احف لبخندی زد و از اینکه استاد ابراهیمی، مثل یک پدر هوایش را داشت و قِلِق‌هایش را می‌دانست، خوشحال شد. سپس گوسفندانش را پشت نیسان آبی سوار کرد و خودش هم کنار راننده نشست. _داش کرایه که نمی‌گیری؟! چون من کرایه مِرایه ندارما. اصلاً به خاطر همین نداشتن کرایه، به خود استاد ابراهیمی زنگ زدم. _نترس برادر. استاد گفت مهمون منی! احف با خوشحالی به روبه‌رو خیره شد. _خب خداروشکر. مهمون هم که حبیب خداست! _بله. ولی بنده خدا استاد گفت این‌قدر مهمونش شدی که کارِت از حبیب بودن گذشته و به یار شدن رسیده! حالا کجا میری؟! _میرم مرکز واکسیناسیون. می‌خوام گوسفندام رو از شر کرونا خلاص کنم...! آخرین تابلو را هم جابه‌جا کرد و گوشه‌ای نشست. دستش را زیر چانه گذاشت و از تهِ دل آه کشید. از دیشب تا حالا، هرچه بد و بیراه بلد بود، بار آن دزد نابه‌کار کرده بود؛ اما چه فایده؟! گاوصندوق خالی بود و مراسم سال استاد و یاد، لِنگ در هوا مانده بود. نه! این‌طور نمی‌شد. استاد به گردنش حق زیادی داشت. استاد بود که مسیر طراحی و کشیدن تایپوگرافی را جلوی پایش گذاشته بود. کمی فکر کرد و چانه‌اش را خاراند. شاید می‌شد یکی دوتا از تابلوهایش را بفروشد و پولش را برای مراسم سال استاد کنار بگذارد؛ اما از طرفی هم دلش نمی‌آمد. بین دوراهی سختی گیر کرده بود که فکری به ذهنش رسید. شاید می‌توانست یکی دوتا از کارهایی که ارزش کمتری داشتند را برای این کار کنار بگذارد. ناگهان چهره‌ی استاد واقفی جلوی چشم‌هایش نقش بست که می‌گفت: _قلم و دوات بهشتی نصیبتان! لب پایینش لرزید و قطره اشکی از چشم چپش پایین افتاد؛ اما به ثانیه نکشیده سرش را به طرفین تکان داد و به خودش نهیب زد. _اگه خجالت نمی‌کشی، حداقل عبرت بگیر اَفرا! استاد واقفی کم به گردنت حق نداره. یادته چقدر از روی تایپو‌هاش کشیدی تا کم کم قلمت جون گرفت؟! پاشو خودت رو جمع و جور کن! سپس از جا بلند شد و به سرعت، به طرف کافه‌نار سچینه قدم برداشت...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
رجینا: بماند به یادگار یهویی به سرم زد یه نقاشی از صحنه قسمت ۳ بکشم خیلی خوب نشد ولی خب مهم نیته!😅
دمپایی های دلبرانه صورتی احف رو😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای دهکده ای در فرانسه که همه اهالی آن مسلمان شده و به مذهب شیعه گرویده اند و منتظر ظهور (عج)هستند. آرام جان🌹❤️🇮🇷 @Radar_enghelabe @ANARSTORY
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اینگونه دعای فرج بخوانید حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «وقتی «اَلّلهُمَّ کُن لِوَلِیّک» را میخوانید، در واقع دارید ارتباط میگیرید با امام زمانتان، که فرموده‌اند: ما را دعا کنید، ما هم شما را دعا میکنیم ..... 💚الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌💚 @sabke_zendegie_mahdavi @ANARSTORY
دعای روز پنجم ماه رمضان 🌸 نماز و روزه هاتون قبول درگاه حق ✨
🥸 روزه‌هاتان را بشوید. نماز هم بخوانید‌. یالا.