eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
905 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هو الناظر با همه بی تدبیری های وزارت کشور و اوقات تلخیهای که کردند از . دیر شروع شدن انتخابات در بعضی شعبه ها . تا معطلی برای آمدن تعرفه . تا تمون شدن تعرفه همه این اعصاب خوردی های امروز یک نمونه مینیمال و مینیاتوری از هشت سال دولت جناب دکتر روحانیِ بی خاصیت هست. اما اینکه من چطور رأی دادم با زن و فرزند رفتیم برای رأی دادن. نیمی از فرزندان را من برداشتم و نیم دیگر همسرم. امیرحسین و خودم رفتیم به مدرسه پسرانه ای در یکی از مناطق شهر یزد‌. آزادشهر. پشت سرم یک تازه جوانِ رأی اولی روان بود...تا زیر بغلش خالکوبی...همون اول کار به سرباز دم در گفت: فقط آقای رئیسی... وقتی وارد محل اخذ رأی شدم کفشامون رو در آوردیم چون نمازخانه مدرسه بود. چند نفری خارج شدن و تا وارد شدم شناسنامه و کارت ملیم رو بدم...همان رأی اولی شناسنامه اش رو گرفت و رفت برای گرفتن تعرفه... منم یک ماسک زده بودم از این فیلتر دارا...نصفم توش بود.😆 شناسنامه رو که دادم...مسئولش گفت: اسماعیل واقفی نویسنده واو؟🧐 گفتم: بله هِررررررززززز حلال اولسون😅😅 هیچی دیگه داشتم فکر می‌کردم منو تو قبرم بذارن..نکیر و منکر میان پرونده ام تو دستشونه...میگن: اسماعیل واقفی تویی؟ نویسنده واو🧐 تعرفه ها رو گرفتم و اسم سید ابراهیم رئیس‌الساداتی رو نوشتم و پسرم رو بغل کردم که رأی رو بندازه تو صندوق..چون یادم رفت عکس بندازم بذارم اینستا و ...🤓مجبور شدم متنی توضیح بدم. امیدوارم خدا قبول کنه🤔 شورای شهرم از لیست مورد اطمینان نوشتم و خودم تا زدم انداختم تا پسرم یاد بگیره...البته اون اول انداخت من یاد گرفتم☺️🙄 نحوه حضور در حوزه اخذ رأی و چگونگی رأی دادن خودتون رو برامون بنویسید. محل نشر خاطره امروز تان👇 ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🌹 هو الناظر نحوه حضور در حوزه اخذ رأی و چگونگی رأی دادن خودتون رو برامون بنویسید. ✅ داستان رای دادنم (شامل دو بخش) بخش اول    با غرغر مادر عزیزتر از جانم، هول بیدار شدم. تا اینجا اتفاق خاصی نیفتاده بود. طبق معمول، چشم باز کردم و مادر ادامه داد که پاشو خجالت بکش و البته که وزن خجالتم حداقل سیصد تُن بود! به گمانم سیصد هزار نفر تا آن موقع رای داده بوند و من هنوز اندر خم کوچهء چرت‌زدن پرسه می‌زدم. خلاصه ببخشید اگر جملاتم هم خواب‌آلودند. اثر همان فکر و خیال‌هایی است که نگذاشت زود بخوابم. هر چند بین خودمان بماند دیدن پشت سر هم چند فیلم و انیمیشن اکشن و تخیلی هم بگذارید روی دلایل آ... شرمنده. هنوز خمیازه‌های بی‌اجازه می‌آیند و می‌روند!    وقتی صبحانه خوردن و مقداری از کارهای خانه تمام شد، افتادم به جان اتاقم. حالا تمیز نکن، کی تمیز کن. انگار که عید باشد، اتاق‌تکانی کردم. تا مادر زحمت ناهار را بر خود هموار نماید، یادم آمد که برای شورا هنوز نمی‌دانم باید به کی رای بدهم. خداراشکر که به لطف فناوری، فیلم ضبط‌شده از پخش زندهء مناظرهء شورا موجود بود. جمعهء پیش، در مسجد جلسه گذاشته بودند و کمی بعد، فیلم‌های اینستا را در تلگرام می‌شد دید. با سرعت لاک‌پشت شروع کردم به دانلودشان. چند بار هم لاک‌پشت گرامی، چپه شد. درنتیجه لازم شد از اول دانلود کنم.    بعد از ناهار، با مادرم فیلم‌ها را دیدم. امسال، نیمی از جمعیت نامزدهای شورای روستایمان، از جوانان بودند. برنامه‌هایشان را گوش دادیم و بعد از تحلیل و مشورت با برادرم، افراد را انتخاب کردیم. برعکس خیلی‌ها که تمام مرد و زن و پیر و کودک و انس و جن را در محلشان می‌شناسند، بعضی‌شان را نمی‌شناختیم. معیار انتخابمان، بیان برنامه‌ها و سابقه‌شان بود. شبیه نامزدهای ریاست جمهوری که هرگز آن‌ها را از نزدیک ندیدیم. کسانی که کارنامه و کلامشان، ملاک گزینش شد. ان شاءالله که در عمل نزد خودمان از این انتخاب، سربلندمان کنند.    ساعت یک ربع به پنج عصر بود که به سمت مدرسه راه افتادیم. تازه هوا خنک شده بود. با این حال، ماسک زدن و پیاده‌روی مسیر، خسته‌مان کرد. از ابتدای کوچهء مدرسه، نامزدها مثل گل‌های ناشناخته با فاصله روییده بودند. هر از گاهی، یکی صدایمان می‌کرد. سلام و علیکی می‌کردیم و می‌گفتند:« خواخور! امره فراموشه نوکونیده. شیمی دَز درد نوکونه » مادرم سری تکان داد:« زنده باشید برار ». در دلم بهشان دهن‌کجی کردم:« مگه تبلیغات ممنوع نیست. بَنِرا هنوز هست.‌ خودشونم که دم به دقیقه با لبخند دندان‌نما، التماس دعا دارن. فردا که شورا شدن، نه ما رو دیدن و نه شناختن. »    _ بَه! سلام داداش...    برادرم با دیدن دوست قدیمی‌اش، به سمت دیگر حیاط مدرسه رفت. دیدن آن جمعیت، هم خوشحالم کرد و هم ناراحتم. خوشحال بابت دیدن مشارکت مردمی و ناراحت از صف طولانی انتظار. انتظار همیشه سخت است. مخصوصا اگر قرار باشد سرپا باشی. آماده برای قدم برداشتن یا اگر آشنایی دیدی، سلامی به رفاقتتان به صورتش ببخشی. _آقا من رای دادم. دوستم کار داره، اگه می‌شه بذارین رای بده. _نمی‌شه پسر جان. این همه آدم، منتظرن. _باید ماشینشو ببره تعمیرگاه و در گوش مسئول، چیزی گفت که صدایش بلند شد: نه... . قانون برای همه یکسانه. مسئول دیگری واسطه شد و پسر، وارد شد. زیر لب غرغر کردم؛ چون قانونی که گفت یکسان است، یکسان نبود. مادرم از گرما و ایستادن در صف، پایش درد گرفته بود. _ یه کاری می‌کنن آدم بره و دیگه رای نده. زود باشن دیگه    به پیرزن نگاه کردم و گفتم: آخه حاج خانم باید اینترنت بَدَرَد که اویه وارد بوکونَد. پیرزن روی صندلی نشست و ماسکش را برداشت. فکر کنم می‌دانست اینترنت چیست؛ چون همین‌که فهمید تقصیر کندی مسئولان نیست، متوجه شد باید منتظر بماند!