eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
920 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
_ان‌شاءالله در باغ انار نیز افطار و شامی به شما مهمانان عزیز خواهیم داد تا برکاتش به روح آن دو مرحوم برسد. در ضمن وسیله‌ی ایاب و ذهاب فراهم نیست. چرا که خودمان به سختی و با چند رفت و برگشت به اینجا آمدیم. پس ان‌شاءالله خودتان وسیله‌ی نقلیه‌ای تهیه کنید و به باغ انار بیایید که قطعاً خوشحال خواهیم شد. همه‌ی مهمانان و اعضای باغ انار از قبرستان خارج و سوار ماشین‌هایشان شدند. اما در این میان، بانو مهدیه از بانوان نوجوان باغ انار، قبرستان را ترک نکرده بود. وی کنار سنگ قبر استاد واقفی زانو زده بود و با اشک می‌گفت: _استاد این دنیا که برام دعا نکردید، حداقل اون دنیا برام دعا کنید. به خدا گرفتارم. به خدا درد دارم. به خدا محتاج دُعام... بانو رایا و کمال‌الدینی که متوجه‌ی عدم حضور بانو مهدیه در وَنِ بانو سیاه تیری شده بودند، سریعاً خود را به قبرستان رساندند و بازوهای بانو مهدیه را گرفتند که بانو رایا گفت: _اینجا هم دست از سر استاد برنمی‌داری؟ بابا استاد به خاطر اینکه تو توی همه‌ی گروه‌ها می‌رفتی و می‌گفتی "من گرفتارم، برام دعا کنید" از این دنیا رفت. حداقل بذار اون دنیا از التماس دعاهای تو در امان باشه. بانو کمال‌الدینی نیز حرف بانو رایا را تایید کرد و دو نفری، بانو مهدیه را کِشان کِشان از قبرستان خارج و سوار وَنِ بانو سیاه تیری کردند. باغ انار با چراغ‌هایی رنگارنگ بر در و دیوار، رنگ و رویی تازه به خود گرفته بود و مراسم افطار و شام، شروع شده بود. بانو ریحانه و بانو سرباز فاطمی، جلوی در باغ ایستاده بودند و مهمانان مرد را با دستگاه ردیاب و مهمانان زن را با دست‌های خودشان، بازرسی بدنی می‌کردند. مثلاً بانو سرباز فاطمی پس از بازرسی بدنی یک مهمان، یک نایلون از جیب وی در آورد و گفت: _الان این نایلون چی میگه اینجا؟ مهمان پاسخ داد: _نمی‌دونم. من زبون نایلونا رو متوجه نمیشم. بانو سرباز فاطمی لبانش را گَزید و گفت: _منم زبونشون رو نمی‌دونم. ولی این رو می‌دونم که به خاطر آسیب به طبیعت، ورود هرگونه پلاستیک و نایلون به باغ ممنوعه و با متخلفین برخورد قانونی میشه. _مثلاً چه برخوردی؟ _مثلاً دو تا فلفل قرمزِ تند میندازیم توی دهنش. مهمان بی‌نوا آب دهانش را قورت داد که بانو سرباز فاطمی ادامه داد: _اصلاً بگو ببینم، واسه چی با خودت پلاستیک آوردی؟ _به خاطر اینکه مامانم بهم گفت سحری واسه فردا نداریم. امشب برو باغ انار هم افطارت رو بکن، هم واسه سحری خوردنی جمع کن. بانو سرباز فاطمی دستی به صورتش کشید و سپس آسمان را نگاه کرد و گفت: _خدایا، پس امام زمان کِی ظهور می‌کنه که دیگه شاهد فقر و بدبختی نباشیم؟ مهمانان یکی پس از دیگری وارد باغ می‌شدند و دور میزهای گرد، روی صندلی می‌نشستند. مهمانان مرد در باغ انار و مهمانان زن در ناربانو. در آشپزخانه نیز همگی مشغول آماده کردن افطار بودند که اذان مغرب به افق باغ انار به گوش رسید. پس استاد مجاهد از طریق میکروفون اعلام کرد: _زودتر وضو بگیرید که نماز رو به جماعت بخونیم. احف که شکمش را از گرسنگی گرفته بود، گفت: _استاد بذارید اول افطار کنیم. باور کنید نماز دیر نمیشه. استاد مجاهد با لحنی آرام پاسخ داد: _اتفاقاً افطاره که دیر نمیشه. در ضمن می‌دونی ثواب نماز قبل از افطار چقدره؟ _استاد من واسه خودم که نمیگم؛ واسه مهمونا میگم. اگه مهمونا به موقع افطار نکنن و خدایی نکرده یه اتفاقی براشون بیفته، خونِشون پای شماست‌ها. _نترس احف. خدا وقتی قوت چندین ساعت روزه گرفتن رو به آدم میده، قطعاً قوت پنج دقیقه زمان واسه نماز خوندنِ قبل افطار رو هم بهش میده. پس تو هم بهتره به جای بهونه تراشی، بیای وضوت رو بگیری. احف بار دیگر ناکام ماند و تصمیم گرفت به حرف استاد مجاهد عمل کند. پس از خواندن نماز جماعت مغرب و عشاء، بانوان سریع بلند شدند و به آشپزخانه رفتند. بانو احد خطاب به بانوان نوجوان گفت: _سریع پنیر و سبزی و زولبیا و بامیه و خرما و حلوا رو ببرید و روی میزا بچینید. سپس به بانو شبنم گفت: _شبنمی، یه ربع دیگه میام آش رشته رو بِکِشم. نیام ببینم از آش فقط رشته‌هاش مونده‌ها. بانو شبنم یک "خیالت راحت" گفت که بانو احد به بانو نورا گفت: _نورا جان، شما هم اینجا بمونید و مواظب بانو شبنم باشید که به غذاها ناخونک نزنه. در ضمن اگه احیاناً دست از پا خطا کرد، با این تنفگ آبپاش، کله‌ی بچه‌ی توی شکمش رو نشونه بگیرید. بانو نورا چشمی گفت و تفنگ آبپاش را از بانو احد گرفت. بانو احد نیز، همراه بقیه‌ی بانوان به ناربانو رفت تا از مهمانان پذیرایی کند. پس از رفتن بانو احد، بانو شبنم که داشت با گوشی‌اش وَر می‌رفت، چند عدد خرما و بامیه داخل دهانش گذاشت و خطاب به بانو نورا گفت: _نورا جان، این داستان جدید رو می‌خونی؟ بانو نورا پاسخ داد: _کدوم داستان؟ _همین داستانِ غارغار که کانال باغ انار، از اول ماه رمضون داره پخشش می‌کنه...
_ان‌شاءالله در باغ انار نیز افطار و شامی به شما مهمانان عزیز خواهیم داد تا برکاتش به روح آن دو مرحوم برسد. در ضمن وسیله‌ی ایاب و ذهاب فراهم نیست. چرا که خودمان به سختی و با چند رفت و برگشت به اینجا آمدیم. پس ان‌شاءالله خودتان وسیله‌ی نقلیه‌ای تهیه کنید و به باغ انار بیایید که قطعاً خوشحال خواهیم شد. همه‌ی مهمانان و اعضای باغ انار از قبرستان خارج و سوار ماشین‌هایشان شدند. اما در این میان، بانو مهدیه از بانوان نوجوان باغ انار، قبرستان را ترک نکرده بود. وی کنار سنگ قبر استاد واقفی زانو زده بود و با اشک می‌گفت: _استاد این دنیا که برام دعا نکردید، حداقل اون دنیا برام دعا کنید. به خدا گرفتارم. به خدا درد دارم. به خدا محتاج دُعام... بانو رایا و کمال‌الدینی که متوجه‌ی عدم حضور بانو مهدیه در وَنِ بانو سیاه تیری شده بودند، سریعاً خود را به قبرستان رساندند و بازوهای بانو مهدیه را گرفتند که بانو رایا گفت: _اینجا هم دست از سر استاد برنمی‌داری؟ بابا استاد به خاطر اینکه تو توی همه‌ی گروه‌ها می‌رفتی و می‌گفتی "من گرفتارم، برام دعا کنید" از این دنیا رفت. حداقل بذار اون دنیا از التماس دعاهای تو در امان باشه. بانو کمال‌الدینی نیز حرف بانو رایا را تایید کرد و دو نفری، بانو مهدیه را کِشان کِشان از قبرستان خارج و سوار وَنِ بانو سیاه تیری کردند. باغ انار با چراغ‌هایی رنگارنگ بر در و دیوار، رنگ و رویی تازه به خود گرفته بود و مراسم افطار و شام، شروع شده بود. بانو ریحانه و بانو سرباز فاطمی، جلوی در باغ ایستاده بودند و مهمانان مرد را با دستگاه ردیاب و مهمانان زن را با دست‌های خودشان، بازرسی بدنی می‌کردند. مثلاً بانو سرباز فاطمی پس از بازرسی بدنی یک مهمان، یک نایلون از جیب وی در آورد و گفت: _الان این نایلون چی میگه اینجا؟ مهمان پاسخ داد: _نمی‌دونم. من زبون نایلونا رو متوجه نمیشم. بانو سرباز فاطمی لبانش را گَزید و گفت: _منم زبونشون رو نمی‌دونم. ولی این رو می‌دونم که به خاطر آسیب به طبیعت، ورود هرگونه پلاستیک و نایلون به باغ ممنوعه و با متخلفین برخورد قانونی میشه. _مثلاً چه برخوردی؟ _مثلاً دو تا فلفل قرمزِ تند میندازیم توی دهنش. مهمان بی‌نوا آب دهانش را قورت داد که بانو سرباز فاطمی ادامه داد: _اصلاً بگو ببینم، واسه چی با خودت پلاستیک آوردی؟ _به خاطر اینکه مامانم بهم گفت سحری واسه فردا نداریم. امشب برو باغ انار هم افطارت رو بکن، هم واسه سحری خوردنی جمع کن. بانو سرباز فاطمی دستی به صورتش کشید و سپس آسمان را نگاه کرد و گفت: _خدایا، پس امام زمان کِی ظهور می‌کنه که دیگه شاهد فقر و بدبختی نباشیم؟ مهمانان یکی پس از دیگری وارد باغ می‌شدند و دور میزهای گرد، روی صندلی می‌نشستند. مهمانان مرد در باغ انار و مهمانان زن در ناربانو. در آشپزخانه نیز همگی مشغول آماده کردن افطار بودند که اذان مغرب به افق باغ انار به گوش رسید. پس استاد مجاهد از طریق میکروفون اعلام کرد: _زودتر وضو بگیرید که نماز رو به جماعت بخونیم. احف که شکمش را از گرسنگی گرفته بود، گفت: _استاد بذارید اول افطار کنیم. باور کنید نماز دیر نمیشه. استاد مجاهد با لحنی آرام پاسخ داد: _اتفاقاً افطاره که دیر نمیشه. در ضمن می‌دونی ثواب نماز قبل از افطار چقدره؟ _استاد من واسه خودم که نمیگم؛ واسه مهمونا میگم. اگه مهمونا به موقع افطار نکنن و خدایی نکرده یه اتفاقی براشون بیفته، خونِشون پای شماست‌ها. _نترس احف. خدا وقتی قوت چندین ساعت روزه گرفتن رو به آدم میده، قطعاً قوت پنج دقیقه زمان واسه نماز خوندنِ قبل افطار رو هم بهش میده. پس تو هم بهتره به جای بهونه تراشی، بیای وضوت رو بگیری. احف بار دیگر ناکام ماند و تصمیم گرفت به حرف استاد مجاهد عمل کند. پس از خواندن نماز جماعت مغرب و عشاء، بانوان سریع بلند شدند و به آشپزخانه رفتند. بانو احد خطاب به بانوان نوجوان گفت: _سریع پنیر و سبزی و زولبیا و بامیه و خرما و حلوا رو ببرید و روی میزا بچینید. سپس به بانو شبنم گفت: _شبنمی، یه ربع دیگه میام آش رشته رو بِکِشم. نیام ببینم از آش فقط رشته‌هاش مونده‌ها. بانو شبنم یک "خیالت راحت" گفت که بانو احد به بانو نورا گفت: _نورا جان، شما هم اینجا بمونید و مواظب بانو شبنم باشید که به غذاها ناخونک نزنه. در ضمن اگه احیاناً دست از پا خطا کرد، با این تنفگ آبپاش، کله‌ی بچه‌ی توی شکمش رو نشونه بگیرید. بانو نورا چشمی گفت و تفنگ آبپاش را از بانو احد گرفت. بانو احد نیز، همراه بقیه‌ی بانوان به ناربانو رفت تا از مهمانان پذیرایی کند. پس از رفتن بانو احد، بانو شبنم که داشت با گوشی‌اش وَر می‌رفت، چند عدد خرما و بامیه داخل دهانش گذاشت و خطاب به بانو نورا گفت: _نورا جان، این داستان جدید رو می‌خونی؟ بانو نورا پاسخ داد: _کدوم داستان؟ _همین داستانِ غارغار که کانال باغ انار، از اول ماه رمضون داره پخشش می‌کنه...
🎊 🎬 و آن صدای اذان بود که از بلندگوی مسجد کائنات، در حال پخش بود. _به جای شیرین زبونی، سریع گوسفندات رو ببر طویله که بعدش باید بیای نماز جمعه! نماز جمعه‌ی این هفته به امامت استاد مجاهد، در مسجد کائنات برگزار شد. همگی پشت استاد مجاهد صف کشیده بودند و داشتند تسبیحات حضرت زهرا را به جا می‌آوردند. فضای مسجد آرام بود و فقط گاه‌گاهی صدای هورت کشیدن چای توسط بانو شبنم به گوش می‌رسید. اعضا که اعصابشان به اندازه کافی به خاطر دزدی اخیر داغان بود، دیگر گنجایش صدای هورت کشیدن بانو شبنم را نداشتند و هرلحظه ممکن بود کاسه‌ی صبرشان لبریز شود. بانو شبنم که متوجه‌ی نگاه تند و تیز اطرافیان شده بود، با غرولند گفت: _خب طبق جدول ویارم، الان باید دوتا قوری چایی بخورم. مشکلیه؟! اعضا که دیگر عادت کرده بودند، پوفی کشیدند و چیزی نگفتند. چند ثانیه‌ای به همین منوال گذشت که بالاخره استاد مجاهد از جایش بلند شد و پشت میکروفون رفت. _خب دوستان یه صلوات محمدی پسند بفرستید! _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. بعد از فرستادن صلوات، استاد مجاهد ادامه داد: _خب دوستان، همگی از وضعیت فعلیمون اطلاع دارید و نیازی نمی‌بینم که خیلی بخوام توضیح بدم؛ اما برای شفاف‌سازی و اینکه دیگه حرفی توی کار نباشه، مختصر توضیحی عرض می‌کنم. کم کم داره یک سال میشه که استاد واقفی و یاد دیگه بین ما نیستن و این مسئله هم بر کسی پوشیده نیست که استاد واقفی چقدر به گردن همه‌مون حق داشت...! صحبت‌های استاد مجاهد که به اینجا رسید، ناگهان صدای نعره‌ی کسی بلند شد. آن فرد کسی نبود جز احف که گریه‌کنان بر سر و صورت خود می‌زد و می‌گفت: _آخ استاد! کجایی که ببینی احفت داره از غم دوریت جون میده؟! یادمه هرموقع از بی‌همسری گله می‌کردم، می‌زدی روی شونم و می‌گفتی "همسر بهشتی نصیبتان." ولی استاد، الان دیگه کسی نیست که وقتی از بی‌استادی گله می‌کنم، بگه "استاد بهشتی نصیبتان." و زار زار گریه می‌کرد. جماعت عاقل اندر سفیهانه، نظاره‌گر معرکه‌ی احف بودند که مهندس محسن، با لیوانی آب قند به یاری احف شتافت و بعد از اینکه آب قند را به خوردش داد، زیربغلش را گرفت تا بلندش کند و به بیرون هدایتش کند؛ اما احف ناگهان تغییر موضع داد و مثل موشک از جا پرید که در این بِین، مهندس محسن به خاطر تغییر موضع ناگهانی و پرش نابه‌جای احف، نتوانست تعادلش را حفظ کند و مثل کاسه‌ی ماست نقش بر زمین شد. احف بی‌توجه به پخش شدن مهندس محسن، با چشم‌هایی ورقلمبیده و در حالی که دندان‌هایش درهم قفل شده بودند، مشت گره کرده‌اش را بالا برد و فریاد زد: ش_تا انتقام نگیرم، از اینجا من نمیرم! حتی اگه بمیرم، از اینجا من نمیرم! استاد مجاهد، نگاه تاسف‌باری به احف انداخت و همان‌طور که دستش را به محاسنش می‌کشید، گفت: _شما لازم نیست کاری کنی؛ چون وظایف دیگه‌ای داری! پیدا کردن و قصاص قاتلین استاد و یادِ مرحوم، باشه برای دای‌جانِ بانو شبنم و همکارانشون! بانو شبنم با شنیدن اسم دای‌جانش، رنگش پرید و سرش را پایین انداخت و برای لحظاتی، دست از هورت کشیدن چای برداشت. بعد از گذشت چند لحظه که سکوت بر فضا حاکم شده بود، استاد مجاهد دوباره لب به سخن باز کرد و گفت: _بسیار خب. مجدداً صلوات بفرستید که بقیه‌ی عرایضم رو بگم! بانو احد که از دست صلوات‌های پی‌درپی استاد مجاهد کلافه شده بود، با قدم‌هایی بلند به سمت استاد قدم برداشت و میکروفون را به دست گرفت. _دوستان لُپ مطلب اینه که باید یه فکری برای مراسم سال استاد و یاد بکنیم. ناگهان رِجینا که تَهِ مسجد نشسته بود گفت: _آبجی خو وقتی پولی نباشه، چه‌جوری مراسم بگیریم؟! نکنه باید پولا رو از تو دهن گوسفندای احف در بیاریم؟! به مولا که تا تَهِ ریشه‌هامون زیر قرض و بدهی هستیم! احف چشم غره‌ای رفت و سرفه‌ای کرد. روی گوسفندهایش بدجور غیرت داشت. رجینا که دید احف بدجور قرمز شده، خودش را جمع و جور‌ کرد و با شرمندگی گفت: _مثال بود به مولا! بانو احد نفس سنگینی کشید. _بحث نکنید دوستان! ما یه فکری به ذهنمون رسیده که این مشکل رو حل می‌کنه. اونم اینه که چون هم پول نداریم و هم نمیشه مراسم نگرفت، فقط یه راه‌حل داریم. مهدیه با ذوق تسبیحش را در دست تکان داد. _الحمدلله. الحمدلله. خدایا شکرت! هزار مرتبه شکر! دخترمحی با تعجب گفت: _خب هنوز که نگفتن اون راه‌حل چیه. هرموقع گفتن ذوق کن! مهدیه اما کاری نداشت. وجود همین یک راه‌حل، یعنی یک قدم رو به جلو! بانو احد خواست ادامه بدهد که استاد مجاهد گفت: _اگه اجازه بدید، بقیه‌ی صحبتا رو من انجام بدم. بانو احد میکروفون را به سمت استاد گرفت و گفت: _به شرطی که سریع برید سراغ اصل مطلب و هی صلوات صلوات نکنید. باشه؟! استاد مجاهد لبخندی زد و گفت: _گرچه صلوات خیلی ثواب داره، ولی خب چشم. دیگه صلوات نمی‌فرستم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 و آن صدای اذان بود که از بلندگوی مسجد کائنات، در حال پخش بود. _به جای شیرین زبونی، سریع گوسفندات رو ببر طویله که بعدش باید بیای نماز جماعت! نماز جماعت امروز به امامت استاد مجاهد، در مسجد کائنات برگزار شد. همگی پشت سرِ استاد مجاهد صف کشیده بودند و داشتند تسبیحات حضرت زهرا را به جا می‌آوردند. فضای مسجد آرام بود و فقط گه‌گاهی صدای هورت کشیدن چای توسط بانو شبنم به گوش می‌رسید. اعضا که اعصابشان به اندازه کافی به خاطر دزدی اخیر داغان بود، دیگر گنجایش صدای هورت کشیدن بانو شبنم را نداشتند و هرلحظه ممکن بود کاسه‌ی صبرشان لبریز شود. بانو شبنم که متوجه‌ی نگاه تند و تیز اطرافیان شده بود، با غرولند گفت: _خب طبق جدول ویارم، الان باید دوتا قوری چایی بخورم. مشکلیه؟! اعضا که دیگر عادت کرده بودند، پوفی کشیدند و چیزی نگفتند. چند ثانیه‌ای به همین منوال گذشت که بالاخره استاد مجاهد از جایش بلند شد و پشت میکروفون رفت. _خب دوستان یه صلوات محمدی پسند بفرستید! _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. بعد از فرستادن صلوات، استاد مجاهد ادامه داد: _خب دوستان، همگی از وضعیت فعلیمون اطلاع دارید و نیازی نمی‌بینم که خیلی بخوام توضیح بدم؛ اما برای شفاف‌سازی و اینکه دیگه حرفی توی کار نباشه، مختصر توضیحی عرض می‌کنم. کم کم داره یک سال میشه که استاد واقفی و یاد دیگه بین ما نیستن و این مسئله هم بر کسی پوشیده نیست که استاد واقفی چقدر به گردن همه‌مون حق داشت...! صحبت‌های استاد مجاهد که به اینجا رسید، ناگهان صدای ضجه‌ی کسی بلند شد. آن فرد کسی نبود جز احف که گریه‌کنان بر سر و صورت خود می‌زد و می‌گفت: _آخ استاد! کجایی که ببینی احفت داره از غم دوریت جون میده؟! یادمه هرموقع از بی‌همسری گله می‌کردم، می‌زدی روی شونم و می‌گفتی "همسر بهشتی نصیبتان." ولی استاد، الان دیگه کسی نیست که وقتی از بی‌استادی گله می‌کنم، بگه "استاد بهشتی نصیبتان." و زار زار گریه می‌کرد. جماعت عاقل اندر سفیهانه، نظاره‌گر معرکه‌ی احف بودند که مهندس محسن، با یک لیوان آب قند به یاری احف شتافت و بعد از اینکه آب قند را به خوردش داد، زیربغلش را گرفت تا بلندش کند و به بیرون هدایتش کند؛ اما احف ناگهان تغییر موضع داد و مثل موشک از جا پرید که در این بِین، مهندس محسن به خاطر تغییر موضع ناگهانی و پرش نابه‌جای احف، نتوانست تعادلش را حفظ کند و مثل کاسه‌ی ماست نقش بر زمین شد. احف بی‌توجه به پخش شدن مهندس محسن، با چشم‌هایی ورقلمبیده و در حالی که دندان‌هایش درهم قفل شده بودند، مشت گره کرده‌اش را بالا برد و فریاد زد: _تا انتقام نگیرم، از اینجا من نمیرم! حتی اگه بمیرم، از اینجا من نمیرم! استاد مجاهد، نگاه تاسف‌باری به احف انداخت و همان‌طور که دستش را به محاسنش می‌کشید، گفت: _شما لازم نیست کاری کنی؛ چون وظایف دیگه‌ای داری! پیدا کردن و قصاص قاتلین استاد و یادِ مرحوم، باشه برای دای‌جانِ بانو شبنم و همکارانشون! بانو شبنم با شنیدن اسم دای‌جانش، رنگش پرید و سرش را پایین انداخت و برای لحظاتی، دست از هورت کشیدن چای برداشت. بعد از گذشت چند لحظه که سکوت بر فضا حاکم شده بود، استاد مجاهد دوباره لب به سخن باز کرد و گفت: _بسیار خب. مجدداً صلوات بفرستید که بقیه‌ی عرایضم رو بگم! بانو احد که از دست صلوات‌های پی‌درپی استاد مجاهد کلافه شده بود، با قدم‌هایی بلند به سمت استاد قدم برداشت و میکروفون را به دست گرفت. _دوستان لُپ مطلب اینه که باید یه فکری برای مراسم سال استاد و یاد بکنیم. ناگهان رِجینا که تَهِ مسجد نشسته بود گفت: _آبجی خو وقتی پولی نباشه، چه‌جوری مراسم بگیریم؟! نکنه باید پولا رو از تو دهن گوسفندای احف در بیاریم؟! به مولا که تا تَهِ ریشه‌هامون زیر قرض و بدهی هستیم! احف چشم غره‌ای رفت و سرفه‌ای کرد. روی گوسفندهایش بدجور غیرت داشت. رجینا که دید احف بدجور قرمز شده، خودش را جمع و جور‌ کرد و با شرمندگی گفت: _مثال بود به مولا! بانو احد نفس سنگینی کشید. _بحث نکنید دوستان! ما یه فکری به ذهنمون رسیده که این مشکل رو حل می‌کنه. اونم اینه که چون هم پول نداریم و هم نمیشه مراسم نگرفت، فقط یه راه‌حل داریم. مهدیه با ذوق تسبیحش را در دست تکان داد. _الحمدلله. الحمدلله. خدایا شکرت! هزار مرتبه شکر! دخترمحی با تعجب گفت: _خب هنوز که نگفتن اون راه‌حل چیه. هرموقع گفتن ذوق کن! مهدیه اما کاری نداشت. وجود همین یک راه‌حل، یعنی یک قدم رو به جلو! بانو احد خواست ادامه بدهد که استاد مجاهد گفت: _اگه اجازه بدید، بقیه‌ی صحبتا رو من انجام بدم. بانو احد میکروفون را به سمت استاد گرفت و گفت: _به شرطی که سریع برید سراغ اصل مطلب و هی صلوات صلوات نکنید. باشه؟! استاد مجاهد لبخندی زد و گفت: _گرچه صلوات خیلی ثواب داره، ولی خب چشم. دیگه صلوات نمی‌فرستم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فاصله‌‌مان با هیولا زیاد نبود بنابراین راحت می‌توانستیم روی پشتش فرود بیاییم؛ البته اگر جای درستی فرود می‌آمدیم. هوای سرد طوفان و بارش باران نمی‌گذاشت درست چیزی را ببینم. به ناحیه‌ی پشت هیولا که رسیدیم چشمانم را بستم و طناب را رها کردم. روی پشتش کنار انبوهی از شاخ‌های تیز پرت شدم. سعی کردم به بدن دردم اعتنایی نکنم و با چشمانم به دنبال یگانه گشتم. یگانه گوشه‌ای خودش را مچاله کرده بود. نمی‌توانستم روی پاهایم بایستم...هیولا مشغول مهار کردن تیرهای بچه‌ها بود و از طرفی لرزش پاهایم که از سر ترس و هیجان بود باعث می‌شد همه‌چیز واقعی‌تر به نظر برسد و یادآوری کند که این یک خواب هیجان‌انگیز نیست! سعی کردم تعادلم را حفظ کنم و به سمت یگانه قدم بردارم. به او که رسیدم نوبت چکاب کردن بدنش بود...انگار سالم بود اما به‌خاطر جراحتی که از قبل برداشته بود، دردش شدت یافته بود. مضطرب از بالا به بچه‌ها که با تمام توان سعی در جنگیدن داشتند نگاه کردم...استاد واقفی با شجاعت تیراندازی می‌کرد و اگر تیرهایش تمام می‌شد از بغلی‌اش کش می‌رفت. آقای احف و میرمهدی سر اینکه تیرهایشان تمام شده بود باهم بحث می‌کردند. انگار مسابقه گذاشته بودند هرکسی تیر بیشتری به آن گنده‌بک بزند، زودتر ازدواج می‌کنند. آقای سید دور از بقیه با حساب و کتاب به نقاطی که فکر می‌کرد اثر دارد، تیر پرتاب می‌کرد و اما آقای یاد...آقای یاد بدون اینکه به تیردانش نگاه کند یا به خاطرش با کسی بحث کند؛ پشت سرهم تیر می‌کشید و پرتاب می‌کرد. چیزی که در آن شلوغی توجهم را جلب کرده بود این بود که تیر‌هایش تمامی نداشت...همانطور مبهوتش بودم که چشمم به دخترک عجیب‌وغریب افتاد که دوباره از ناکجاآباد پیدایش شد و این‌بار به سمت آقای یاد می‌رفت. خواستم بیشتر ببینم که یگانه با وحشت گفت:«شفق وافراح نمی‌تونن تنهایی از پسش بربیان!» چشمانم دنبال شفق گشت. شفق و افراح با شمشیر جلوی ضربه‌های هیولا ایستادگی می‌کردند. رجینا و نورسا رفته بودند پیش آقایون تا تیرهایشان را باهم به اشتراک بگذارند. دنبال شه‌بانو و طهورا می‌گشتم که یادم افتاد برای مراقبت از آقای مهدینار و آماده کردن تجهیزات داخل کابین مانده بودند. گوشه لبم را گزیدم و نگران بودم که مبادا اتفاق ناگواری بیفتد! چشمم به ستون کشتی افتاد غزل درحال پایین آمدن بود. به سمت اتاق کنترل رفت و دقایقی بعد، کشتی با سرعت هرچه تمام‌تر حرکت کرد. با خودم گفتم آفرین غزل...کشتی که سرعت گرفت؛ هیولا برای اینکه نگذارد کشتی‌مان در برود برای آخرین‌بار دستش را دراز کرد و لبه کشتی را چسبید. آقای معین تیر بزرگی آماده کرد و یکی از پره‌های انگشت هیولا را نشانه رفت. غرش ترسناک هیولا، نشانه‌ی برخورد تیر با هدف بود. وقتی از فرط درد دستش را بالا برد، یگانه که حالش مساعد نبود تعادلش را از دست داد! با صدای جیغش از دیدن صحنه‌های اتفاق افتاده دست برداشتم‌. هیولا با یکی از بازوهایش یگانه را برداشته بود و با خودش می‌برد. از یکی از شاخ‌هایش گرفتم که خودم تعادلم را از دست ندهم اما دیدن چهره‌ی ناامید او از هر دردی دردناک‌تر بود. صدای جیغش مدام در فضا منعکس می‌شد و دست و پا می‌زد. ابروهایم در هم رفت. همه بچه‌ها به نحوی سعی در کمک کردن داشتند...و من آن بالا چکار می‌کردم؟! اگر حواسم بود این اتفاق‌ها نمی‌افتاد...به سرعت تیری را شلیک کردم و بعدی... آب دهانم را قورت دادم و بدون آنکه به چیز دیگری فکر کنم، تیر دیگری را پرتاب کردم. و اینبار درست به همان بازویی خورد که یگانه را محکم چسبیده بود و به طراوت گل‌های بهاری رها شد. همان موقع بود که فهمیدم بیشتر اوقات بی‌فکر می‌شوم. در دلم خداخدا می‌کردم که معجزه‌ای رخ دهد و نجات بیابد آنوقت اگر زنده می‌ماندیم خفه‌ام می‌کرد و این برایم لذت‌بخش بود. ناگهان دخترک عجیب و غریب شروع به پریدن داخل آب کرد اما به طرز اسرارآمیزی از بالای دهان هیولا سردرآورد. یگانه را محکم بغل کرد و غیبش زد. با خوردن تیرم به هدف و درد شدیدش... هیولا مدام تقلا می‌کرد و غرش! از یک طرف شاخ‌هایش را محکم چسبیده بودم و از طرفی دیگر نگران بقیه بودم. چهره‌ی همگی وحشت‌زده بود و منتظر اینکه در آخر چه اتفاقی خواهد افتاد. سرانجام پس از دقایقی دخترک و یگانه از فاصله‌ی صدمتری روی عرشه کشتی افتادند. همگی با نگرانی به سمتشان دویدند و تقریبا می‌‌شود گفت ‌که صدای بچه‌ها را از آن فاصله می‌شنیدم! همان خدایا شکرت‌هایشان... بچه‌ها دور و برشان را گرفته بودند و نمی‌گذاشتند ببینم چه اتفاقی افتاده. هنوز همانطور به هیولا چسبیده بودم و گردن کشیده بودم، تا بتوانم چیزی ببینم. هیولا مشتش را باز و بسته می‌کرد! انگار می‌خواست دردی را که به دستش هجوم آورده تسلی ببخشد... ؟¿🤓🌱