#باغنار
#پارت14
_انشاءالله در باغ انار نیز افطار و شامی به شما مهمانان عزیز خواهیم داد تا برکاتش به روح آن دو مرحوم برسد. در ضمن وسیلهی ایاب و ذهاب فراهم نیست. چرا که خودمان به سختی و با چند رفت و برگشت به اینجا آمدیم. پس انشاءالله خودتان وسیلهی نقلیهای تهیه کنید و به باغ انار بیایید که قطعاً خوشحال خواهیم شد.
همهی مهمانان و اعضای باغ انار از قبرستان خارج و سوار ماشینهایشان شدند. اما در این میان، بانو مهدیه از بانوان نوجوان باغ انار، قبرستان را ترک نکرده بود. وی کنار سنگ قبر استاد واقفی زانو زده بود و با اشک میگفت:
_استاد این دنیا که برام دعا نکردید، حداقل اون دنیا برام دعا کنید. به خدا گرفتارم. به خدا درد دارم. به خدا محتاج دُعام...
بانو رایا و کمالالدینی که متوجهی عدم حضور بانو مهدیه در وَنِ بانو سیاه تیری شده بودند، سریعاً خود را به قبرستان رساندند و بازوهای بانو مهدیه را گرفتند که بانو رایا گفت:
_اینجا هم دست از سر استاد برنمیداری؟ بابا استاد به خاطر اینکه تو توی همهی گروهها میرفتی و میگفتی "من گرفتارم، برام دعا کنید" از این دنیا رفت. حداقل بذار اون دنیا از التماس دعاهای تو در امان باشه.
بانو کمالالدینی نیز حرف بانو رایا را تایید کرد و دو نفری، بانو مهدیه را کِشان کِشان از قبرستان خارج و سوار وَنِ بانو سیاه تیری کردند.
باغ انار با چراغهایی رنگارنگ بر در و دیوار، رنگ و رویی تازه به خود گرفته بود و مراسم افطار و شام، شروع شده بود. بانو ریحانه و بانو سرباز فاطمی، جلوی در باغ ایستاده بودند و مهمانان مرد را با دستگاه ردیاب و مهمانان زن را با دستهای خودشان، بازرسی بدنی میکردند. مثلاً بانو سرباز فاطمی پس از بازرسی بدنی یک مهمان، یک نایلون از جیب وی در آورد و گفت:
_الان این نایلون چی میگه اینجا؟
مهمان پاسخ داد:
_نمیدونم. من زبون نایلونا رو متوجه نمیشم.
بانو سرباز فاطمی لبانش را گَزید و گفت:
_منم زبونشون رو نمیدونم. ولی این رو میدونم که به خاطر آسیب به طبیعت، ورود هرگونه پلاستیک و نایلون به باغ ممنوعه و با متخلفین برخورد قانونی میشه.
_مثلاً چه برخوردی؟
_مثلاً دو تا فلفل قرمزِ تند میندازیم توی دهنش.
مهمان بینوا آب دهانش را قورت داد که بانو سرباز فاطمی ادامه داد:
_اصلاً بگو ببینم، واسه چی با خودت پلاستیک آوردی؟
_به خاطر اینکه مامانم بهم گفت سحری واسه فردا نداریم. امشب برو باغ انار هم افطارت رو بکن، هم واسه سحری خوردنی جمع کن.
بانو سرباز فاطمی دستی به صورتش کشید و سپس آسمان را نگاه کرد و گفت:
_خدایا، پس امام زمان کِی ظهور میکنه که دیگه شاهد فقر و بدبختی نباشیم؟
مهمانان یکی پس از دیگری وارد باغ میشدند و دور میزهای گرد، روی صندلی مینشستند. مهمانان مرد در باغ انار و مهمانان زن در ناربانو.
در آشپزخانه نیز همگی مشغول آماده کردن افطار بودند که اذان مغرب به افق باغ انار به گوش رسید. پس استاد مجاهد از طریق میکروفون اعلام کرد:
_زودتر وضو بگیرید که نماز رو به جماعت بخونیم.
احف که شکمش را از گرسنگی گرفته بود، گفت:
_استاد بذارید اول افطار کنیم. باور کنید نماز دیر نمیشه.
استاد مجاهد با لحنی آرام پاسخ داد:
_اتفاقاً افطاره که دیر نمیشه. در ضمن میدونی ثواب نماز قبل از افطار چقدره؟
_استاد من واسه خودم که نمیگم؛ واسه مهمونا میگم. اگه مهمونا به موقع افطار نکنن و خدایی نکرده یه اتفاقی براشون بیفته، خونِشون پای شماستها.
_نترس احف. خدا وقتی قوت چندین ساعت روزه گرفتن رو به آدم میده، قطعاً قوت پنج دقیقه زمان واسه نماز خوندنِ قبل افطار رو هم بهش میده. پس تو هم بهتره به جای بهونه تراشی، بیای وضوت رو بگیری.
احف بار دیگر ناکام ماند و تصمیم گرفت به حرف استاد مجاهد عمل کند.
پس از خواندن نماز جماعت مغرب و عشاء، بانوان سریع بلند شدند و به آشپزخانه رفتند. بانو احد خطاب به بانوان نوجوان گفت:
_سریع پنیر و سبزی و زولبیا و بامیه و خرما و حلوا رو ببرید و روی میزا بچینید.
سپس به بانو شبنم گفت:
_شبنمی، یه ربع دیگه میام آش رشته رو بِکِشم. نیام ببینم از آش فقط رشتههاش موندهها.
بانو شبنم یک "خیالت راحت" گفت که بانو احد به بانو نورا گفت:
_نورا جان، شما هم اینجا بمونید و مواظب بانو شبنم باشید که به غذاها ناخونک نزنه. در ضمن اگه احیاناً دست از پا خطا کرد، با این تنفگ آبپاش، کلهی بچهی توی شکمش رو نشونه بگیرید.
بانو نورا چشمی گفت و تفنگ آبپاش را از بانو احد گرفت. بانو احد نیز، همراه بقیهی بانوان به ناربانو رفت تا از مهمانان پذیرایی کند.
پس از رفتن بانو احد، بانو شبنم که داشت با گوشیاش وَر میرفت، چند عدد خرما و بامیه داخل دهانش گذاشت و خطاب به بانو نورا گفت:
_نورا جان، این داستان جدید رو میخونی؟
بانو نورا پاسخ داد:
_کدوم داستان؟
_همین داستانِ غارغار که کانال باغ انار، از اول ماه رمضون داره پخشش میکنه...
#پایان_پارت14
#اَشَد
#14000131
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت14
_انشاءالله در باغ انار نیز افطار و شامی به شما مهمانان عزیز خواهیم داد تا برکاتش به روح آن دو مرحوم برسد. در ضمن وسیلهی ایاب و ذهاب فراهم نیست. چرا که خودمان به سختی و با چند رفت و برگشت به اینجا آمدیم. پس انشاءالله خودتان وسیلهی نقلیهای تهیه کنید و به باغ انار بیایید که قطعاً خوشحال خواهیم شد.
همهی مهمانان و اعضای باغ انار از قبرستان خارج و سوار ماشینهایشان شدند. اما در این میان، بانو مهدیه از بانوان نوجوان باغ انار، قبرستان را ترک نکرده بود. وی کنار سنگ قبر استاد واقفی زانو زده بود و با اشک میگفت:
_استاد این دنیا که برام دعا نکردید، حداقل اون دنیا برام دعا کنید. به خدا گرفتارم. به خدا درد دارم. به خدا محتاج دُعام...
بانو رایا و کمالالدینی که متوجهی عدم حضور بانو مهدیه در وَنِ بانو سیاه تیری شده بودند، سریعاً خود را به قبرستان رساندند و بازوهای بانو مهدیه را گرفتند که بانو رایا گفت:
_اینجا هم دست از سر استاد برنمیداری؟ بابا استاد به خاطر اینکه تو توی همهی گروهها میرفتی و میگفتی "من گرفتارم، برام دعا کنید" از این دنیا رفت. حداقل بذار اون دنیا از التماس دعاهای تو در امان باشه.
بانو کمالالدینی نیز حرف بانو رایا را تایید کرد و دو نفری، بانو مهدیه را کِشان کِشان از قبرستان خارج و سوار وَنِ بانو سیاه تیری کردند.
باغ انار با چراغهایی رنگارنگ بر در و دیوار، رنگ و رویی تازه به خود گرفته بود و مراسم افطار و شام، شروع شده بود. بانو ریحانه و بانو سرباز فاطمی، جلوی در باغ ایستاده بودند و مهمانان مرد را با دستگاه ردیاب و مهمانان زن را با دستهای خودشان، بازرسی بدنی میکردند. مثلاً بانو سرباز فاطمی پس از بازرسی بدنی یک مهمان، یک نایلون از جیب وی در آورد و گفت:
_الان این نایلون چی میگه اینجا؟
مهمان پاسخ داد:
_نمیدونم. من زبون نایلونا رو متوجه نمیشم.
بانو سرباز فاطمی لبانش را گَزید و گفت:
_منم زبونشون رو نمیدونم. ولی این رو میدونم که به خاطر آسیب به طبیعت، ورود هرگونه پلاستیک و نایلون به باغ ممنوعه و با متخلفین برخورد قانونی میشه.
_مثلاً چه برخوردی؟
_مثلاً دو تا فلفل قرمزِ تند میندازیم توی دهنش.
مهمان بینوا آب دهانش را قورت داد که بانو سرباز فاطمی ادامه داد:
_اصلاً بگو ببینم، واسه چی با خودت پلاستیک آوردی؟
_به خاطر اینکه مامانم بهم گفت سحری واسه فردا نداریم. امشب برو باغ انار هم افطارت رو بکن، هم واسه سحری خوردنی جمع کن.
بانو سرباز فاطمی دستی به صورتش کشید و سپس آسمان را نگاه کرد و گفت:
_خدایا، پس امام زمان کِی ظهور میکنه که دیگه شاهد فقر و بدبختی نباشیم؟
مهمانان یکی پس از دیگری وارد باغ میشدند و دور میزهای گرد، روی صندلی مینشستند. مهمانان مرد در باغ انار و مهمانان زن در ناربانو.
در آشپزخانه نیز همگی مشغول آماده کردن افطار بودند که اذان مغرب به افق باغ انار به گوش رسید. پس استاد مجاهد از طریق میکروفون اعلام کرد:
_زودتر وضو بگیرید که نماز رو به جماعت بخونیم.
احف که شکمش را از گرسنگی گرفته بود، گفت:
_استاد بذارید اول افطار کنیم. باور کنید نماز دیر نمیشه.
استاد مجاهد با لحنی آرام پاسخ داد:
_اتفاقاً افطاره که دیر نمیشه. در ضمن میدونی ثواب نماز قبل از افطار چقدره؟
_استاد من واسه خودم که نمیگم؛ واسه مهمونا میگم. اگه مهمونا به موقع افطار نکنن و خدایی نکرده یه اتفاقی براشون بیفته، خونِشون پای شماستها.
_نترس احف. خدا وقتی قوت چندین ساعت روزه گرفتن رو به آدم میده، قطعاً قوت پنج دقیقه زمان واسه نماز خوندنِ قبل افطار رو هم بهش میده. پس تو هم بهتره به جای بهونه تراشی، بیای وضوت رو بگیری.
احف بار دیگر ناکام ماند و تصمیم گرفت به حرف استاد مجاهد عمل کند.
پس از خواندن نماز جماعت مغرب و عشاء، بانوان سریع بلند شدند و به آشپزخانه رفتند. بانو احد خطاب به بانوان نوجوان گفت:
_سریع پنیر و سبزی و زولبیا و بامیه و خرما و حلوا رو ببرید و روی میزا بچینید.
سپس به بانو شبنم گفت:
_شبنمی، یه ربع دیگه میام آش رشته رو بِکِشم. نیام ببینم از آش فقط رشتههاش موندهها.
بانو شبنم یک "خیالت راحت" گفت که بانو احد به بانو نورا گفت:
_نورا جان، شما هم اینجا بمونید و مواظب بانو شبنم باشید که به غذاها ناخونک نزنه. در ضمن اگه احیاناً دست از پا خطا کرد، با این تنفگ آبپاش، کلهی بچهی توی شکمش رو نشونه بگیرید.
بانو نورا چشمی گفت و تفنگ آبپاش را از بانو احد گرفت. بانو احد نیز، همراه بقیهی بانوان به ناربانو رفت تا از مهمانان پذیرایی کند.
پس از رفتن بانو احد، بانو شبنم که داشت با گوشیاش وَر میرفت، چند عدد خرما و بامیه داخل دهانش گذاشت و خطاب به بانو نورا گفت:
_نورا جان، این داستان جدید رو میخونی؟
بانو نورا پاسخ داد:
_کدوم داستان؟
_همین داستانِ غارغار که کانال باغ انار، از اول ماه رمضون داره پخشش میکنه...
#پایان_پارت14
#اَشَد
#14000131
#پارت14🎊
#باغنار2🎬
و آن صدای اذان بود که از بلندگوی مسجد کائنات، در حال پخش بود.
_به جای شیرین زبونی، سریع گوسفندات رو ببر طویله که بعدش باید بیای نماز جمعه!
نماز جمعهی این هفته به امامت استاد مجاهد، در مسجد کائنات برگزار شد. همگی پشت استاد مجاهد صف کشیده بودند و داشتند تسبیحات حضرت زهرا را به جا میآوردند. فضای مسجد آرام بود و فقط گاهگاهی صدای هورت کشیدن چای توسط بانو شبنم به گوش میرسید. اعضا که اعصابشان به اندازه کافی به خاطر دزدی اخیر داغان بود، دیگر گنجایش صدای هورت کشیدن بانو شبنم را نداشتند و هرلحظه ممکن بود کاسهی صبرشان لبریز شود. بانو شبنم که متوجهی نگاه تند و تیز اطرافیان شده بود، با غرولند گفت:
_خب طبق جدول ویارم، الان باید دوتا قوری چایی بخورم. مشکلیه؟!
اعضا که دیگر عادت کرده بودند، پوفی کشیدند و چیزی نگفتند. چند ثانیهای به همین منوال گذشت که بالاخره استاد مجاهد از جایش بلند شد و پشت میکروفون رفت.
_خب دوستان یه صلوات محمدی پسند بفرستید!
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
بعد از فرستادن صلوات، استاد مجاهد ادامه داد:
_خب دوستان، همگی از وضعیت فعلیمون اطلاع دارید و نیازی نمیبینم که خیلی بخوام توضیح بدم؛ اما برای شفافسازی و اینکه دیگه حرفی توی کار نباشه، مختصر توضیحی عرض میکنم. کم کم داره یک سال میشه که استاد واقفی و یاد دیگه بین ما نیستن و این مسئله هم بر کسی پوشیده نیست که استاد واقفی چقدر به گردن همهمون حق داشت...!
صحبتهای استاد مجاهد که به اینجا رسید، ناگهان صدای نعرهی کسی بلند شد. آن فرد کسی نبود جز احف که گریهکنان بر سر و صورت خود میزد و میگفت:
_آخ استاد! کجایی که ببینی احفت داره از غم دوریت جون میده؟! یادمه هرموقع از بیهمسری گله میکردم، میزدی روی شونم و میگفتی "همسر بهشتی نصیبتان." ولی استاد، الان دیگه کسی نیست که وقتی از بیاستادی گله میکنم، بگه "استاد بهشتی نصیبتان."
و زار زار گریه میکرد. جماعت عاقل اندر سفیهانه، نظارهگر معرکهی احف بودند که مهندس محسن، با لیوانی آب قند به یاری احف شتافت و بعد از اینکه آب قند را به خوردش داد، زیربغلش را گرفت تا بلندش کند و به بیرون هدایتش کند؛ اما احف ناگهان تغییر موضع داد و مثل موشک از جا پرید که در این بِین، مهندس محسن به خاطر تغییر موضع ناگهانی و پرش نابهجای احف، نتوانست تعادلش را حفظ کند و مثل کاسهی ماست نقش بر زمین شد. احف بیتوجه به پخش شدن مهندس محسن، با چشمهایی ورقلمبیده و در حالی که دندانهایش درهم قفل شده بودند، مشت گره کردهاش را بالا برد و فریاد زد:
ش_تا انتقام نگیرم، از اینجا من نمیرم! حتی اگه بمیرم، از اینجا من نمیرم!
استاد مجاهد، نگاه تاسفباری به احف انداخت و همانطور که دستش را به محاسنش میکشید، گفت:
_شما لازم نیست کاری کنی؛ چون وظایف دیگهای داری! پیدا کردن و قصاص قاتلین استاد و یادِ مرحوم، باشه برای دایجانِ بانو شبنم و همکارانشون!
بانو شبنم با شنیدن اسم دایجانش، رنگش پرید و سرش را پایین انداخت و برای لحظاتی، دست از هورت کشیدن چای برداشت. بعد از گذشت چند لحظه که سکوت بر فضا حاکم شده بود، استاد مجاهد دوباره لب به سخن باز کرد و گفت:
_بسیار خب. مجدداً صلوات بفرستید که بقیهی عرایضم رو بگم!
بانو احد که از دست صلواتهای پیدرپی استاد مجاهد کلافه شده بود، با قدمهایی بلند به سمت استاد قدم برداشت و میکروفون را به دست گرفت.
_دوستان لُپ مطلب اینه که باید یه فکری برای مراسم سال استاد و یاد بکنیم.
ناگهان رِجینا که تَهِ مسجد نشسته بود گفت:
_آبجی خو وقتی پولی نباشه، چهجوری مراسم بگیریم؟! نکنه باید پولا رو از تو دهن گوسفندای احف در بیاریم؟! به مولا که تا تَهِ ریشههامون زیر قرض و بدهی هستیم!
احف چشم غرهای رفت و سرفهای کرد. روی گوسفندهایش بدجور غیرت داشت. رجینا که دید احف بدجور قرمز شده، خودش را جمع و جور کرد و با شرمندگی گفت:
_مثال بود به مولا!
بانو احد نفس سنگینی کشید.
_بحث نکنید دوستان! ما یه فکری به ذهنمون رسیده که این مشکل رو حل میکنه. اونم اینه که چون هم پول نداریم و هم نمیشه مراسم نگرفت، فقط یه راهحل داریم.
مهدیه با ذوق تسبیحش را در دست تکان داد.
_الحمدلله. الحمدلله. خدایا شکرت! هزار مرتبه شکر!
دخترمحی با تعجب گفت:
_خب هنوز که نگفتن اون راهحل چیه. هرموقع گفتن ذوق کن!
مهدیه اما کاری نداشت. وجود همین یک راهحل، یعنی یک قدم رو به جلو!
بانو احد خواست ادامه بدهد که استاد مجاهد گفت:
_اگه اجازه بدید، بقیهی صحبتا رو من انجام بدم.
بانو احد میکروفون را به سمت استاد گرفت و گفت:
_به شرطی که سریع برید سراغ اصل مطلب و هی صلوات صلوات نکنید. باشه؟!
استاد مجاهد لبخندی زد و گفت:
_گرچه صلوات خیلی ثواب داره، ولی خب چشم. دیگه صلوات نمیفرستم...!
#پایان_پارت14✅
📆 #14020114
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت14🎬
و آن صدای اذان بود که از بلندگوی مسجد کائنات، در حال پخش بود.
_به جای شیرین زبونی، سریع گوسفندات رو ببر طویله که بعدش باید بیای نماز جماعت!
نماز جماعت امروز به امامت استاد مجاهد، در مسجد کائنات برگزار شد. همگی پشت سرِ استاد مجاهد صف کشیده بودند و داشتند تسبیحات حضرت زهرا را به جا میآوردند. فضای مسجد آرام بود و فقط گهگاهی صدای هورت کشیدن چای توسط بانو شبنم به گوش میرسید. اعضا که اعصابشان به اندازه کافی به خاطر دزدی اخیر داغان بود، دیگر گنجایش صدای هورت کشیدن بانو شبنم را نداشتند و هرلحظه ممکن بود کاسهی صبرشان لبریز شود. بانو شبنم که متوجهی نگاه تند و تیز اطرافیان شده بود، با غرولند گفت:
_خب طبق جدول ویارم، الان باید دوتا قوری چایی بخورم. مشکلیه؟!
اعضا که دیگر عادت کرده بودند، پوفی کشیدند و چیزی نگفتند. چند ثانیهای به همین منوال گذشت که بالاخره استاد مجاهد از جایش بلند شد و پشت میکروفون رفت.
_خب دوستان یه صلوات محمدی پسند بفرستید!
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
بعد از فرستادن صلوات، استاد مجاهد ادامه داد:
_خب دوستان، همگی از وضعیت فعلیمون اطلاع دارید و نیازی نمیبینم که خیلی بخوام توضیح بدم؛ اما برای شفافسازی و اینکه دیگه حرفی توی کار نباشه، مختصر توضیحی عرض میکنم. کم کم داره یک سال میشه که استاد واقفی و یاد دیگه بین ما نیستن و این مسئله هم بر کسی پوشیده نیست که استاد واقفی چقدر به گردن همهمون حق داشت...!
صحبتهای استاد مجاهد که به اینجا رسید، ناگهان صدای ضجهی کسی بلند شد. آن فرد کسی نبود جز احف که گریهکنان بر سر و صورت خود میزد و میگفت:
_آخ استاد! کجایی که ببینی احفت داره از غم دوریت جون میده؟! یادمه هرموقع از بیهمسری گله میکردم، میزدی روی شونم و میگفتی "همسر بهشتی نصیبتان." ولی استاد، الان دیگه کسی نیست که وقتی از بیاستادی گله میکنم، بگه "استاد بهشتی نصیبتان."
و زار زار گریه میکرد. جماعت عاقل اندر سفیهانه، نظارهگر معرکهی احف بودند که مهندس محسن، با یک لیوان آب قند به یاری احف شتافت و بعد از اینکه آب قند را به خوردش داد، زیربغلش را گرفت تا بلندش کند و به بیرون هدایتش کند؛ اما احف ناگهان تغییر موضع داد و مثل موشک از جا پرید که در این بِین، مهندس محسن به خاطر تغییر موضع ناگهانی و پرش نابهجای احف، نتوانست تعادلش را حفظ کند و مثل کاسهی ماست نقش بر زمین شد. احف بیتوجه به پخش شدن مهندس محسن، با چشمهایی ورقلمبیده و در حالی که دندانهایش درهم قفل شده بودند، مشت گره کردهاش را بالا برد و فریاد زد:
_تا انتقام نگیرم، از اینجا من نمیرم! حتی اگه بمیرم، از اینجا من نمیرم!
استاد مجاهد، نگاه تاسفباری به احف انداخت و همانطور که دستش را به محاسنش میکشید، گفت:
_شما لازم نیست کاری کنی؛ چون وظایف دیگهای داری! پیدا کردن و قصاص قاتلین استاد و یادِ مرحوم، باشه برای دایجانِ بانو شبنم و همکارانشون!
بانو شبنم با شنیدن اسم دایجانش، رنگش پرید و سرش را پایین انداخت و برای لحظاتی، دست از هورت کشیدن چای برداشت. بعد از گذشت چند لحظه که سکوت بر فضا حاکم شده بود، استاد مجاهد دوباره لب به سخن باز کرد و گفت:
_بسیار خب. مجدداً صلوات بفرستید که بقیهی عرایضم رو بگم!
بانو احد که از دست صلواتهای پیدرپی استاد مجاهد کلافه شده بود، با قدمهایی بلند به سمت استاد قدم برداشت و میکروفون را به دست گرفت.
_دوستان لُپ مطلب اینه که باید یه فکری برای مراسم سال استاد و یاد بکنیم.
ناگهان رِجینا که تَهِ مسجد نشسته بود گفت:
_آبجی خو وقتی پولی نباشه، چهجوری مراسم بگیریم؟! نکنه باید پولا رو از تو دهن گوسفندای احف در بیاریم؟! به مولا که تا تَهِ ریشههامون زیر قرض و بدهی هستیم!
احف چشم غرهای رفت و سرفهای کرد. روی گوسفندهایش بدجور غیرت داشت. رجینا که دید احف بدجور قرمز شده، خودش را جمع و جور کرد و با شرمندگی گفت:
_مثال بود به مولا!
بانو احد نفس سنگینی کشید.
_بحث نکنید دوستان! ما یه فکری به ذهنمون رسیده که این مشکل رو حل میکنه. اونم اینه که چون هم پول نداریم و هم نمیشه مراسم نگرفت، فقط یه راهحل داریم.
مهدیه با ذوق تسبیحش را در دست تکان داد.
_الحمدلله. الحمدلله. خدایا شکرت! هزار مرتبه شکر!
دخترمحی با تعجب گفت:
_خب هنوز که نگفتن اون راهحل چیه. هرموقع گفتن ذوق کن!
مهدیه اما کاری نداشت. وجود همین یک راهحل، یعنی یک قدم رو به جلو!
بانو احد خواست ادامه بدهد که استاد مجاهد گفت:
_اگه اجازه بدید، بقیهی صحبتا رو من انجام بدم.
بانو احد میکروفون را به سمت استاد گرفت و گفت:
_به شرطی که سریع برید سراغ اصل مطلب و هی صلوات صلوات نکنید. باشه؟!
استاد مجاهد لبخندی زد و گفت:
_گرچه صلوات خیلی ثواب داره، ولی خب چشم. دیگه صلوات نمیفرستم...!
#پایان_پارت14✅
📆 #14021228
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344