eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
880 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت12 ابروهای بانو سیاه تیری بالا رفت که دخترمحی ادامه داد: _آخه ماده‌ی دو رو گفتید؛ به خ
الحق و الانصاف هم مشتری‌های زیادی جمع شده بود. بانو نوجوان انقلابی نیز پشت دخل ایستاده و به دخترمحی کمک می‌کرد و مشتری‌ها را راه می‌انداخت. برای مثال یکی از مشتری‌ها پرسید: _ببخشید چرا اسم این کتاب واوه؟ بانو نوجوان انقلابی با خونسردی پاسخ داد: _تا اونجایی که من می‌دونم، مرحوم استاد واقفی که نویسنده‌ی این کتابه، وقتی بچه بود، مامانش بهش گفته "مام" صداش کنه؛ ولی زبون استاد نچرخیده بگه مام، گفته واو. بعد وقتی استاد بزرگ میشه، مامانش این خاطره رو واسش تعریف می‌کنه و استاد هم به خاطر همین، اسم کتابش رو واو می‌ذاره. مشتری سری تکان داد و گفت: _جالبه! هزینش چقدر میشه که تقدیم کنم؟ _هزینه‌ی اصلیش چهل هزار تومنه که با تخفیف ماه رمضونیِ باغ انار، میشه سی و نَه و پونصد. البته قابلی نداره. _سلامت باشید. فقط من پول نقد ندارم. شما کارت‌خون دارید؟ بانو نوجوان انقلابی، پس از کمی این دست و آن دست کردن جواب داد: _متاسفانه کارت‌خون نداریم. ولی شما می‌تونید شماره کارت احد رو بگیرید و مبلغ رو به ایشون واریز کنید. _کی؟ _احد. _کجاست ایشون؟ بانو نوجوان انقلابی با دست بانو احد را نشان داد و گفت: _اوناهاش. همون کسی که داره گلاب می‌ریزه روی سنگ قبر استاد واقفی. _متوجه شدم؛ ممنون. مشتری‌ها یکی پس از دیگری می‌آمدند و می‌رفتند. دو طفل استاد واقفی هم، در حالی که لباس محلیِ یزدی پوشیده و سربند "یا عِمران" به پیشانی‌شان بسته بودند، با هزار زور و التماس و اشک و آه، مشتری‌ها را راضی به خرید می‌کردند. اما دور مزار استاد و یاد غوغایی به پا بود. استاد مجاهد پس از کمی روضه خواندن، میکروفون را به استاد جعفریِ ندوشن داد و او پس از صاف کردن صدایش گفت: _اگه اجازه بدید، یه شعر کوتاه واسه استاد واقفی آماده کردم که براتون می‌خونم. استاد جعفری ندوشن یک کاغذ از جیبش در آورد و با صدای با مُصَمّایش خواند: _آهای یار قدیمی، آهای دوست صمیمی، چرا اینجوری رفتی، با این همه سردی. آهای برگ نمونه، آهای عِمرانِ خونه، اسمت چقدر قشنگه، مثل عمو پورنگه. همگی داشتند با شعر استاد جعفری ندوشن اشک می‌ریختند که استاد موسوی با هلی‌کوپترش، بیرون از قبرستان به زمین نشست و پس از چند دقیقه پیاده‌روی، خود را به سر مزار رساند. استاد موسوی چون مدیر گروه انارهای پرنده است، همیشه با هلی‌کوپترش به اینور و آنور می‌رود و استفاده از هرگونه وسیله‌ی نقلیه‌ی زمینی را به خود ممنوع کرده است. پس از آمدن استاد موسوی، استاد جعفری ندوشن میکروفون را به او داد و استاد موسوی پس از چند لحظه مکث گفت: _بسم الله الرحمن الرحیم. منم به نوبه‌ی خودم این ضایعه‌ی دردناک رو به همه تسلیت میگم. از بزرگواریِ و زرنگیِ این مرد هرچی بگم، کم گفتم. مثلاً ایشون اینقدر استیکر کارت من رو به همه داد که یهو گردش مالیِ حسابم زیاد شد و بانک فکر کرد که خیلی پولدارم. به خاطر همین یارانه‌ام رو قطع کردن، سهمیه‌ی بنزینم رو ندادن، خونه‌ام رو ازم گرفتن و به خاطر همین، خونوادم مقیم باغ انارهای پرنده شدن. استاد موسوی آهی کشید و ادامه داد: _در جمع من و عِمران مثل برادر بودیم. هیچکس به اندازه‌ی من به عِمران نزدیک نبود. عِمران جوون‌مرگ شد، ولی این آرزوی عِمران بود. منم از این بابت خیلی خوشحالم! چون آرزوی عِمران که شهادت بود، آرزوی منم بود. استاد موسوی دیگر طاقت نیاورد و دستش را گذاشت روی صورتش و بی‌صدا گریه کرد که استاد ابراهیمی میکروفون را از او گرفت و گفت: _قبل اینکه تشکیلات باغ انار رو درست کنه، بهم گفت بیا باغبان یکی از این باغا شو و به شاگردات آموزش نویسندگی بده. بهش گفتم من که چیز زیادی بلد نیستم. در ضمن خودم فعلاً مشغول یادگیری هستم. با اون لبخند قشنگش جواب داد برنامه‌ی ما سه سالَس. فعلاً سال اول به شاگردات تمرین نیم ساعت نوشتن و نیم ساعت خوندن بده، حالا سال‌های دوم و سوم خدا بزرگه. خدا رحمتش کنه. برنامش سه ساله بود، ولی شیش ماه نشده ما رو تنها گذاشت. پس از سخرانی اساتید، استاد مجاهد میکروفون را گرفت و گفت: __عِمران یعنی انسان، عِمران یعنی کیوان. عِمران یعنی مَرد، عِمران یعنی برگ. عِمران یعنی استاد، عِمران یعنی افتاد. عِمران یعنی دلسوز، عِمران یعنی اِگزوز. عِمران یعنی...برای شادی روح عِمران و عِمران‌ها صلوات بلندی ختم کنید. _الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. بعد از فرستادن صلوات، احف میکروفون را از استاد مجاهد گرفت و گفت: _برای رفیق عزیزم یاد، که سرنوشتش گره خورده بود به باد، و گاه‌گاهی می‌زد فریاد، و من دوستش داشتم خیلی زیاد، بفرستید فاتحه‌ای تا بشود روحش شاد. همگی فاتحه‌ای فرستادند که استاد مجاهد میکروفون را از احف پس گرفت و گفت: _خب خیلی ممنون از همه‌ی عزیزان که افتخار دادید و در مراسم چهلم بهترین استاد و شاگردش شرکت کردید. استاد مجاهد تک سرفه‌ای کرد و ادامه داد...
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت13 الحق و الانصاف هم مشتری‌های زیادی جمع شده بود. بانو نوجوان انقلابی نیز پشت دخل ایست
_ان‌شاءالله در باغ انار نیز افطار و شامی به شما مهمانان عزیز خواهیم داد تا برکاتش به روح آن دو مرحوم برسد. در ضمن وسیله‌ی ایاب و ذهاب فراهم نیست. چرا که خودمان به سختی و با چند رفت و برگشت به اینجا آمدیم. پس ان‌شاءالله خودتان وسیله‌ی نقلیه‌ای تهیه کنید و به باغ انار بیایید که قطعاً خوشحال خواهیم شد. همه‌ی مهمانان و اعضای باغ انار از قبرستان خارج و سوار ماشین‌هایشان شدند. اما در این میان، بانو مهدیه از بانوان نوجوان باغ انار، قبرستان را ترک نکرده بود. وی کنار سنگ قبر استاد واقفی زانو زده بود و با اشک می‌گفت: _استاد این دنیا که برام دعا نکردید، حداقل اون دنیا برام دعا کنید. به خدا گرفتارم. به خدا درد دارم. به خدا محتاج دُعام... بانو رایا و کمال‌الدینی که متوجه‌ی عدم حضور بانو مهدیه در وَنِ بانو سیاه تیری شده بودند، سریعاً خود را به قبرستان رساندند و بازوهای بانو مهدیه را گرفتند که بانو رایا گفت: _اینجا هم دست از سر استاد برنمی‌داری؟ بابا استاد به خاطر اینکه تو توی همه‌ی گروه‌ها می‌رفتی و می‌گفتی "من گرفتارم، برام دعا کنید" از این دنیا رفت. حداقل بذار اون دنیا از التماس دعاهای تو در امان باشه. بانو کمال‌الدینی نیز حرف بانو رایا را تایید کرد و دو نفری، بانو مهدیه را کِشان کِشان از قبرستان خارج و سوار وَنِ بانو سیاه تیری کردند. باغ انار با چراغ‌هایی رنگارنگ بر در و دیوار، رنگ و رویی تازه به خود گرفته بود و مراسم افطار و شام، شروع شده بود. بانو ریحانه و بانو سرباز فاطمی، جلوی در باغ ایستاده بودند و مهمانان مرد را با دستگاه ردیاب و مهمانان زن را با دست‌های خودشان، بازرسی بدنی می‌کردند. مثلاً بانو سرباز فاطمی پس از بازرسی بدنی یک مهمان، یک نایلون از جیب وی در آورد و گفت: _الان این نایلون چی میگه اینجا؟ مهمان پاسخ داد: _نمی‌دونم. من زبون نایلونا رو متوجه نمیشم. بانو سرباز فاطمی لبانش را گَزید و گفت: _منم زبونشون رو نمی‌دونم. ولی این رو می‌دونم که به خاطر آسیب به طبیعت، ورود هرگونه پلاستیک و نایلون به باغ ممنوعه و با متخلفین برخورد قانونی میشه. _مثلاً چه برخوردی؟ _مثلاً دو تا فلفل قرمزِ تند میندازیم توی دهنش. مهمان بی‌نوا آب دهانش را قورت داد که بانو سرباز فاطمی ادامه داد: _اصلاً بگو ببینم، واسه چی با خودت پلاستیک آوردی؟ _به خاطر اینکه مامانم بهم گفت سحری واسه فردا نداریم. امشب برو باغ انار هم افطارت رو بکن، هم واسه سحری خوردنی جمع کن. بانو سرباز فاطمی دستی به صورتش کشید و سپس آسمان را نگاه کرد و گفت: _خدایا، پس امام زمان کِی ظهور می‌کنه که دیگه شاهد فقر و بدبختی نباشیم؟ مهمانان یکی پس از دیگری وارد باغ می‌شدند و دور میزهای گرد، روی صندلی می‌نشستند. مهمانان مرد در باغ انار و مهمانان زن در ناربانو. در آشپزخانه نیز همگی مشغول آماده کردن افطار بودند که اذان مغرب به افق باغ انار به گوش رسید. پس استاد مجاهد از طریق میکروفون اعلام کرد: _زودتر وضو بگیرید که نماز رو به جماعت بخونیم. احف که شکمش را از گرسنگی گرفته بود، گفت: _استاد بذارید اول افطار کنیم. باور کنید نماز دیر نمیشه. استاد مجاهد با لحنی آرام پاسخ داد: _اتفاقاً افطاره که دیر نمیشه. در ضمن می‌دونی ثواب نماز قبل از افطار چقدره؟ _استاد من واسه خودم که نمیگم؛ واسه مهمونا میگم. اگه مهمونا به موقع افطار نکنن و خدایی نکرده یه اتفاقی براشون بیفته، خونِشون پای شماست‌ها. _نترس احف. خدا وقتی قوت چندین ساعت روزه گرفتن رو به آدم میده، قطعاً قوت پنج دقیقه زمان واسه نماز خوندنِ قبل افطار رو هم بهش میده. پس تو هم بهتره به جای بهونه تراشی، بیای وضوت رو بگیری. احف بار دیگر ناکام ماند و تصمیم گرفت به حرف استاد مجاهد عمل کند. پس از خواندن نماز جماعت مغرب و عشاء، بانوان سریع بلند شدند و به آشپزخانه رفتند. بانو احد خطاب به بانوان نوجوان گفت: _سریع پنیر و سبزی و زولبیا و بامیه و خرما و حلوا رو ببرید و روی میزا بچینید. سپس به بانو شبنم گفت: _شبنمی، یه ربع دیگه میام آش رشته رو بِکِشم. نیام ببینم از آش فقط رشته‌هاش مونده‌ها. بانو شبنم یک "خیالت راحت" گفت که بانو احد به بانو نورا گفت: _نورا جان، شما هم اینجا بمونید و مواظب بانو شبنم باشید که به غذاها ناخونک نزنه. در ضمن اگه احیاناً دست از پا خطا کرد، با این تنفگ آبپاش، کله‌ی بچه‌ی توی شکمش رو نشونه بگیرید. بانو نورا چشمی گفت و تفنگ آبپاش را از بانو احد گرفت. بانو احد نیز، همراه بقیه‌ی بانوان به ناربانو رفت تا از مهمانان پذیرایی کند. پس از رفتن بانو احد، بانو شبنم که داشت با گوشی‌اش وَر می‌رفت، چند عدد خرما و بامیه داخل دهانش گذاشت و خطاب به بانو نورا گفت: _نورا جان، این داستان جدید رو می‌خونی؟ بانو نورا پاسخ داد: _کدوم داستان؟ _همین داستانِ غارغار که کانال باغ انار، از اول ماه رمضون داره پخشش می‌کنه...
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
بسم الله النور کارگاه‌های ۱۴۰۰: 📌یکشنبه ۸ فروردین باغبان گرامی فرجام پور ⤵️طبع شناسی در شخصیت
📌 پنجمین کارگاه سال ۱۴۰۰ ⏳چهارشنبه ۱ اردیبهشت (امروز) باغبان گرامی ایرجی ⤵️ نماد 💯به وقت 22:00 نشانی ناربانو🔻 @Yamahdy_Adrekny نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از محمدعلی غروی
http://skyroom.online/ch/shahrestanadab/mahafel دوستان حتما با مرورگر کروم آپدیت شده بیایید. 🌹
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت14 _ان‌شاءالله در باغ انار نیز افطار و شامی به شما مهمانان عزیز خواهیم داد تا برکاتش ب
بانو نورا چشم‌هایش را ریز کرد _آره، دنبال می‌کنم. چطور مگه؟ بانو شبنم جواب داد: _همین الان پارت جدیدش رو گذاشتن. چشمان بانو نورا برقی زد و خواست گوشی‌اش را از کیفش در بیاورد که ناگهان به یاد ماموریتش افتاد که بانو احد به او سپرده بود. به خاطر همین از خواندن پارت جدید غارغار منصرف شد. تفنگ آب‌پاش‌اش را محکم‌تر از قبل گرفت. بانو شبنم که متوجه قضیه شده بود، پوزخندی زد و گفت: _نترس نورا جان. من قصد ناخونک زدن به غذاها رو ندارم. بانو نورا پس از کمی مِن مِن کردن گفت: _راستش از اون بابت خیالم راحته؛ ولی مشکل اینجاست که عینکم رو نیاوردم. خودت که می‌دونی چی میگم. بانو شبنم هسته‌های خرما را داخل کف دستش انداخت و گفت: _آره دیگه. منظورت اینه که همه، مادربزرگا رو با عینک می‌شناسن و شما هم یه مادربزرگی. بانو نورا سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد که بانو شبنم ادامه داد: _ولی اینکه غصه نداره. امشب عینک خودم رو بهت میدم که از پارت جدید عقب نمونی. ته دل بانو نورا کمی قرص شد و گفت: _ممنون. ولی مگه تو عینک می‌زنی؟ بانو شبنم در حالی که داشت عینکش را از کیفش در می‌آورد، جواب داد: _بیشتر موقع سبزی پاک کردن استفاده می‌کنم. پس از لحظاتی، بانو نورا عینک بانو شبنم را گرفت و به صورتش زد. سپس گوشی‌اش را از کیفش در آورد و مشغول خواندن پارت جدید غارغار شد. مراسم افطار در حال برگزاری بود. مهمانان از هر چیز خوردنی‌ای که روی میز بود، نمی‌گذشتند و آن‌ها را به سمت معده‌ها هدایت می‌کردند. بانو احد پذیرایی بانوان باغ انار را نظاره می‌کرد که دخترمحی جلو آمد و دستش را به طرف بانو احد دراز کرد و گفت: _بفرمایید. اینم پولای حاصل از فروش واو. امر دیگه‌ای ندارید؟ بانو احد لبخندی زد و گفت: _ممنون. راستی استاد حیدر رو ندیدین؟ _آخرین باری که دیدمش سر مزار بود. بهشون هم گفتم بیایید با ماشین بریم باغ، ولی جواب دادن می‌خوان پیاده بیان. احتمالاً تا شام می‌رسن؛ نگران نباشید. _طفلک دهنِ روزه. _کار دیگه‌ای با من ندارید؟ بانو احد جواب داد: _چرا؛ یه سر برو باغ انار، از احف فلش قرآن رو بگیر و بیار که بذاریم بخونه؛ ناسلامتی چهلمه. دخترمحی چشمی گفت. پس از دقایقی، به باغ انار رسید و احف را صدا زد: _دینگ، دینگ، دینگ. جناب احف، به ورودی باغ انار. جناب احف، به ورودی باغ انار. پس از چند بار تکرار کردن، بالاخره سر و کله‌ی احف پیدا شد. وی در حالی که دهانش تا خرخره پر بود، گفت: _کاری داشتین؟ دخترمحی جواب داد: _فلش قرآن لطفاً. احف دستانش را با دستمال کاغذی پاک کرد و فلش را از جیبش در آورد و به طرف دخترمحی گرفت. سپس محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت: _بفرمایید. فلش قرآن با صدای استاد عبدالباسط، خدمت شما. _غلوش ندارید؟ _متاسفانه غلوش تموم کردیم. دخترمحی یک لبخند مصنوعی تحویل احف داد و با فلش، به سمت جناب سپهر و بلندگوهای باغ انار رفت. سپس فلش را به جناب سپهر داد؛ او هم فلش را به سیستم وصل کرد که این آهنگ از بلندگوها پخش شد: _عاشق و در به درم، تویی قرص قمرم، زده امشب به سرم، که دلت رو ببرم. تویی طناز دلم، مَحرمِ راز دلم، بس که دل بردی ازم، دلبر و ناز دلم. دخترمحی با لب و لوچه‌ای آویزان گفت: _این عبدالباسطه یا بهنام بانی؟ جناب سپهر هم تعجب کرده بود و همه‌ی مهمانان به بلندگوها خیره شده بودند که احف به سرعت خود را به دخترمحی رساند و گفت: _ببخشید. ما قبل ماه رمضون یه عروسی داشتیم و این فلش مربوط به اونه. سپس یک فلش دیگر به سمت دخترمحی گرفت و گفت: _بفرمایید. این دیگه فلش قرآنه. دخترمحی بدون هیچ حرف و توجهی، باغ انار را ترک کرد که جناب سپهر فلش آهنگ را به احف داد و فلش قرآن را از او گرفت و به سیستم وصل کرد. صدای استاد عبدالباسط از بلندگوها پخش شد. بعد از چند دقیقه، بانو احد و بقیه‌ی بانوان به آشپزخانه رفتند تا بساط آش رشته را فراهم کنند. بانو شبنم و بانو نورا در حال ور رفتن با گوشی‌هایشان بودند که بانو احد وارد شد و مستقیم سر دیگِ آش رفت. سپس یکی یکی کاسه‌ها را از بانو ایرجی گرفت تا داخل آن‌ها آش بریزد. پس از لحظاتی، رنگ بانو احد قرمز شد که بانو ایرجی علت آن را پرسید: _چیشد احد؟ چرا رنگ عوض کردی؟ بانو احد در حالی که داشت با ملاقه آش را به هم می‌زد، با صدایی لرزان پاسخ داد: _چرا این آش نخود و لوبیا نداره؟ بانو ایرجی گفت: _خب شاید نریختی توش. _چرا بابا. همش رو خودم ریختم. سپس بانو احد زیرچشمی به بانو شبنم نگاه کرد و گفت: _کارِ توئه شبنمی. مگه نه؟ بانو شبنم به آرامی گوشی‌اش را خاموش کرد و دستش را روی شکمش گذاشت و پس از کمی مِن مِن کردن جواب داد: _امروز ویار حبوبات داشتم. به خدا خیلی سعی کردم جلوم رو بگیرم، ولی نشد. پس از این حرفِ بانو شبنم، بانو احد فریاد بلندی کشید که بانو شبنم پا به فرار گذاشت و بانو احد هم با عصبانیت به دنبالش رفت...
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت15 بانو نورا چشم‌هایش را ریز کرد _آره، دنبال می‌کنم. چطور مگه؟ بانو شبنم جواب داد: _هم
پس از رفتن بانو احد، بانو ایرجی پوفی کشید و گفت: _اینم از آش چهلم که کنسل شد. سپس نگاهی به بانو نورا که همچنان مشغول خواندن پارت جدید غارغار بود انداخت و گفت: _نورا جان، مگه شما مسئول مواظبت از شبنمی نبودی؟ بانو نورا که سخت مشغول خواندن بود، دستش را به نشانه‌ی سکوت تکان داد و گفت: _هیس! دارم به نقطه‌ی اوج داستان می‌رسم. بانو ایرجی چشمانش را بست و از روی کلافگی دستی به صورتش کشید که بانو احد نفس‌زنان برگشت و گفت: _مثلاً بارداره، ولی مثل یوزپلنگ می‌دوئه. بانو ایرجی گفت: _نگرفتیش؟ بانو احد سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد و گفت: _دیگه آش فایده نداره؛ باید شام رو بِکِشیم. البته شما بیا برو به شبنمی یه قمقمه عرق نعنا بده بخوره. چون با این همه حبوباتی که خورده، منفجر شدن باغ انار دور از دسترس نیست. بانو ایرجی چشمی گفت و قمقمه‌ی عرق نعنا را از یخچال برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت. بانو احد نیز مشغول کشیدن باقالی پلو با ماهیچه شد. پس از افطار، بانوان مشغول پخش کردن شام بین مهمانان شدند. بانو اسکوئیان که در نقد لباس و نحوه‌ی پوشش متخصص شده بود، در نقد چگونگی بهتر غذا خوردن و بهتر نشستن هم با تجربه شده بود. به خاطر همین به یکی از مهمانان که لاغر اندام بود گفت: _سلام و عرض ادب. اجازه دارم چندتا نکته در رابطه با غذا خوردنتون بگم؟ مهمان لاغر اندام اجازه داد که بانو اسکوئیان گفت: _اشتهای خوبی دارید، احسنت. ولی برای شما که لاغر هستید، سالاد قبل غذا سفارش نمیشه. شما باید یا وسط غذا یا بعد از غذا سالاد میل کنید. متوجه شدید؟ مهمان لاغر اندام سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد که بانو اسکوئیان ادامه داد: _لاغریتون مانا ان‌شاءالله. یا به یک مهمان دیگر که قوز کرده بود گفت: _شما هم بهتره صاف بشینید. چون این حالت واسه ستون فقراتتون ضرر داره و به مرور زمان قوز در میارید. متوجه شدید؟ مهمان قوز کرده "بله‌ای" گفت که بانو اسکوئیان ادامه داد: _ستون فقراتتون پایدار ان‌شاءالله. بانو طَهورا، یکی از اعضای باغ انار نیز روی صندلی نشسته بود و به پاندای خانگی‌اش غذا می‌داد و می‌گفت: _بیا عشقم. بخور که جون بگیری. و بانو طَهورا بعد از خوردن هر قاشق غذا توسط پاندایش، لبخند ملیحی می‌زد و می‌گفت: _طَهورا قربونت بره نفسم. بانو اسکوئیان که این صحنه را دید، خطاب به بانو طَهورا گفت: _عزیزم باغ انار که جای پاندا نیست. می‌ذاشتی خونتون می‌موند دیگه. بانو طَهورا با خونسردی جواب داد: _اتفاقاً می‌خواستم بذارمش خونه؛ ولی خودش اصرار کرد که بیاد. تازه می‌گفت استاد توِ، استادِ منم هست. پس باید توی چهلمش شرکت کنم. بانو اسکوئیان شانه‌هایش را بالا انداخت و دیگر چیزی نگفت. علی پارسائیان نیز که گارسون باغ انار بود، پیشبند زرشکی‌ای به کمرش بسته بود و با یک سینی روی دستش که روی آن نوشیدنی‌های مختلف بود، نزدیک میزهای مهمانان می‌شد و می‌گفت: _آب زرشک بدم، آب انار بدم، آب نور بدم، کدوم رو بدم؟ برخی از مهمانان شکم باره هم می‌گفتند: _همش رو بده. مراسم صرف شام به خوبی داشت پیش می‌رفت. ناربانو پر از جمعیت شده بود و جای سوزن انداختن نبود. به خاطر همین بانو احد از سر میز بلند شد و به سمت بانو رجایی رفت و گفت: _رجایی جان، به ریحانه و سرباز فاطمی بگو دیگه مهمون راه ندن. چون دیگه جایی برای نشستن نداریم. بانو رجایی سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و بیسیم جیبی‌اش را جلوی دهانش گرفت و گفت: _از رجایی به ریحانه، از رجایی به ریحانه. _رجایی به گوشم. _ریحانه دیگه مهمون راه ندید. اینجا دیگه جای نفس کشیدن هم نداره. _شنیدم، تمام. مراسم صرف شام داشت به اتمام می‌رسید که صدای احف از بلندگوهای باغ به گوش رسید: _قابل توجه مهمانان عزیز. ما اینجا چندتا کتاب داریم که نویسنده‌هاشون از اعضای باغ انار هستن و من مسئول معرفی این کتابا به شماها هستم. اولین کتاب از بانو فرجام پوره که اسمش "فرشته‌ی کویر" هست. این کتاب به کسانی توصیه میشه که واقعاً آدم خوب و فرشته‌ای هستن و در ضمن از شیاطین بیزارن. این کتاب رو علاوه بر کویر، میشه در دشت و جنگل و دریا هم خوند. کتاب بعدی از خانوم ایرجیه که اسمش "آوارگی در پاریس" هست. این کتاب به کسانی توصیه میشه که قبلاً آواره بودن، الان آواره هستن و در آینده نیز آواره خواهند شد. در ضمن فقط مختص شهر پاریس نیست و آوارگان همه‌ی شهرا می‌تونن اون رو بخونن. کتاب بعدی از خانوم پاشاپوره که اسمش "بی تو پریشانم" هست. این کتاب اصولاً به افرادی که جسم و روحشون پریشونه توصیه میشه. البته با تو یا بی تو بودنش مهم نیست و همه‌ی افراد اعم از مجرد و متاهل، می‌تونن اون رو بخونن. بعد از معرفی کتاب‌ها توسط احف، بعضی از مهمانان بعد از خوردن شامشان، به غرفه‌ی کتاب باغ انار می‌رفتند و کتاب‌های موردنظرشان را با تخفیف یک درصد می‌خریدند...
هدایت شده از سرچشمه نور
 هر هنرمند، می تواند کشورى را و بلکه دنیایى را پوشش بدهد با هنرِ خودش و ذهنیّت هایى را بسازد، هدایت هایى را براى افراد بیافریند، یا لذّتهاى روحى و معنوى را ببخشد به کسانى که اهل التذاذ به هنر هستند. https://eitaa.com/joinchat/1473380440Cb2e7adf8ca
هدایت شده از سرچشمه نور
یا الله 🔶️برگزاری بیست و سومین کنفرانس درسرچشمه نور 🔹️تحلیل قالب کتاب ریاح 🔸️زمان شروع: امشب ساعت ۲۲ منتظرتان هستیم. https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486
📌آغاز عضوگیری دوازدهمین کلاس خصوصی نویسندگی شهریه: هرسه ماه ۵۰ هزار تومن آیدی ثبت نام 👇 @Yamahdy_Adrekny ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#فراخوان 📌آغاز عضوگیری دوازدهمین کلاس خصوصی نویسندگی #ظرفیت_محدود شهریه: هرسه ماه ۵۰ هزار توم
📌ظرفیت در حال تکمیل پس از اتمام عضوگیری، تا مدت مدیدی پذیرش هنرجو و کلاس خصوصی نداریم. فرصت‌ها به سان ابر می‌گذرند..‌‌.⌛️
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت16 پس از رفتن بانو احد، بانو ایرجی پوفی کشید و گفت: _اینم از آش چهلم که کنسل شد. سپس ن
پس از خوردن شام توسط مهمانان، استاد مجاهد میکروفون را برداشت و گفت: _از همه‌ی عزیزان که لطف برگی کردند و به اینجا آمدند، کمال تشکر برگی را دارم و ان‌شاءالله در عزای برگ‌های اعظمتون و همچنین تاج‌گذاری برگ‌های کوچکتون جبران کنیم. در ضمن برای سلامتی خودتون و خانوادتون، صلواتی بلند ختم کنید. همگی صلواتی فرستادند و مهمانان فهمیدند که مراسم تمام شده و باید رفع زحمت کنند. البته مهمانان برای خروج از باغ انار هم، باید بازرسی بدنی می‌شدند. به خاطر همین، بانو ریحانه پس از بازرسی بدنی یک مهمان، یک موز از جیب وی در آورد و گفت: _این چیه؟ مهمان کمی سرش را خاراند و سپس گفت: _این یه خیاره که به خاطر فشار زندگی، کمرش خم شده و همچنین زیر آفتاب مونده و زرد شده. مهمان بعد از گفتن این حرف، قهقه‌ای زد که بانو ریحانه با عصبانیت گفت: _نخند، ما عزاداریم. _شما عزادارید، ما که عزادار نیستیم. مهمان دوباره خنده‌ی بلندی کرد که بانو سرباز فاطمی، خطاب به بانو ریحانه گفت: _عزیزم چهلم استاد تموم شد. پس دیگه خندیدن مانعی نداره. بانو ریحانه نفس عمیقی کشید و سپس به مهمان گفت: _خانوم محترم، مگه شما تابلوی ورودی باغ انار رو نخوندید؟ روی اون تابلو نوشته خروج هرگونه اشیای گران‌بها از باغ انار، جداً ممنوعه. حتی این موز عزیز. مهمان شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: _خب الان من باید چیکار کنم؟ بانو ریحانه جواب داد: _یا باید همین‌جا موز رو بخورید، یا باید قیدش رو بزنید. پس از چند لحظه مکث، مهمان گوشه‌ای ایستاد و شروع به خوردن موزش کرد که دای جان و همسرش از راه رسیدند و وارد باغ انار شدند. بانو احد بعد از دیدن آن‌ها گفت: _اینا دیگه اینجا چیکار می‌کنن؟ بانو ایرجی پاسخ داد: _توی دادگاه دعوتشون کردیم دیگه. یادت نیست مگه؟ _آره خب، ولی الان چه وقت اومدنه؟ مراسم تموم شد دیگه. بانو ایرجی پس از کمی مکث گفت: _نمی‌دونم والا. راستی شبنمی کجاست؟ از اون موقعی که از آشپزخونه فرار کرد، دیگه ندیدمش. بانو احد با کلافگی پاسخ داد: _چه می‌دونم. حتماً یه گوشه‌ای نشسته داره جدول ویار هفته‌ی بعدش رو چِک می‌کنه. شایدم رفته به شوهرش سر بزنه. بانو ایرجی حرفی نزد که دای جان با لبخند ملیحش گفت: _سلام و چکش. دیر که نکردیم؟ بانو احد یک دانه به پیشانی‌اش زد و با حرص گفت: _حقشونه همون آش بدون حبوبات رو بذارم جلوشون. بانو ایرجی با لبخند به دای جان گفت: _سلام و آچار. یه کم دیر اومدین، ولی اشکالی نداره. بفرمایید بشینید تا براتون شام بیارم. دای جان و همسرش روی میز نشستند که بانو ایرجی وارد آشپزخانه شد و در کمال تعجب دید که بانو شبنم گوشه‌ی آشپزخانه نشسته و قابلمه‌ی آش را بغل کرده. بانو ایرجی پس از دیدن این صحنه، سرش را تکان داد و گفت: _به حبوبات آش که رحم نکردی. حداقل به رشته‌هاش رحم کن. بانو شبنم محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت: _ببخشید ایرجی جان، ولی چند دقیقه پیش جدول ویارم رو چِک کردم، دیدم از اذان مغرب تا اذان صبح ویار رشته دارم. البته آشی و پلوییش مهم نیست؛ مهم رشتَشه. بانو ایرجی بدون جواب دادن به سمت قابلمه‌ی باقالی پلو با ماهیچه رفت و گفت: _راستی دای جان و زن‌دای جانت اومدن. نمی‌خوای بری استقبالشون؟ بانو شبنم پس از شنیدن این حرف، کش و قوسی به بدنش داد و بدون هیچ واکنشی، به همراه قابلمه از آشپزخانه خارج شد و پس از چند دقیقه پیاده‌روی، خود را به دای جان و زن‌دای جانش رساند و با شوق و ذوق به آن‌ها گفت: _سلام و ماش. سپس قابلمه‌ را به سمتشان گرفت و گفت: _بفرمایید آش. زن‌دای جان پس از تعارف بانو شبنم، زبانش را بیرون آورد و عُقِ ریزی زد. سپس با لبخندی مصنوعی گفت: _مرسی شبنم جان. صرف شده. بانو شبنم دیگر چیزی نگفت که بانو ایرجی با دو پرس باقالی پلو با ماهیچه و همچنین سالاد کاهو و آب انار و آب نور به طرفشان آمد و گفت: _بفرمایید شام. دای‌ جان و زن‌دای‌ جان مشغول غذا خوردن شدند که بانو احد پرسید: _از قاتلین استاد و یاد چه خبر؟ دای‌جان آب انارش را سر کشید و پس از زدن یک آروغِ کَت و کلفت گفت: _همون خبرای دیروزه. تحقیقات هنوز ادامه داره و تا الان مدرکی که ثابت کنه این دو کشته یا همون شهید شدن پیدا نشده. کسی دیگر چیزی نگفت که ناگهان بانو ریحانه جیغ بلندی کشید. همگی به طرف ورودی باغ انار رفتند که دیدند استاد حیدر روی زمین افتاده و رنگش بدجوری پریده. دخترمحی که این صحنه را دید، چند بار به پاهایش زد و گفت: _ای وای! پیاده‌ی باغ هم از جمعمون پر کشید. خدایا عزرائیل چرا از باغمون بیرون نمیره؟ بانو احد چشم غره‌ای به دخترمحی رفت و گفت: _اینقدر نفوس بد نزن دختر. سپس به مردان باغ گفت: _لطفاً کولش کنید و بنشونیدش روی صندلی. مردان باغ همین کار را کردند و احف یک سطل آب یخ را روی استاد حیدر خالی کرد که ناگهان استاد چشمانش را باز کرد و از حالت بیهوشی در آمد...