eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت14 _ان‌شاءالله در باغ انار نیز افطار و شامی به شما مهمانان عزیز خواهیم داد تا برکاتش ب
بانو نورا چشم‌هایش را ریز کرد _آره، دنبال می‌کنم. چطور مگه؟ بانو شبنم جواب داد: _همین الان پارت جدیدش رو گذاشتن. چشمان بانو نورا برقی زد و خواست گوشی‌اش را از کیفش در بیاورد که ناگهان به یاد ماموریتش افتاد که بانو احد به او سپرده بود. به خاطر همین از خواندن پارت جدید غارغار منصرف شد. تفنگ آب‌پاش‌اش را محکم‌تر از قبل گرفت. بانو شبنم که متوجه قضیه شده بود، پوزخندی زد و گفت: _نترس نورا جان. من قصد ناخونک زدن به غذاها رو ندارم. بانو نورا پس از کمی مِن مِن کردن گفت: _راستش از اون بابت خیالم راحته؛ ولی مشکل اینجاست که عینکم رو نیاوردم. خودت که می‌دونی چی میگم. بانو شبنم هسته‌های خرما را داخل کف دستش انداخت و گفت: _آره دیگه. منظورت اینه که همه، مادربزرگا رو با عینک می‌شناسن و شما هم یه مادربزرگی. بانو نورا سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد که بانو شبنم ادامه داد: _ولی اینکه غصه نداره. امشب عینک خودم رو بهت میدم که از پارت جدید عقب نمونی. ته دل بانو نورا کمی قرص شد و گفت: _ممنون. ولی مگه تو عینک می‌زنی؟ بانو شبنم در حالی که داشت عینکش را از کیفش در می‌آورد، جواب داد: _بیشتر موقع سبزی پاک کردن استفاده می‌کنم. پس از لحظاتی، بانو نورا عینک بانو شبنم را گرفت و به صورتش زد. سپس گوشی‌اش را از کیفش در آورد و مشغول خواندن پارت جدید غارغار شد. مراسم افطار در حال برگزاری بود. مهمانان از هر چیز خوردنی‌ای که روی میز بود، نمی‌گذشتند و آن‌ها را به سمت معده‌ها هدایت می‌کردند. بانو احد پذیرایی بانوان باغ انار را نظاره می‌کرد که دخترمحی جلو آمد و دستش را به طرف بانو احد دراز کرد و گفت: _بفرمایید. اینم پولای حاصل از فروش واو. امر دیگه‌ای ندارید؟ بانو احد لبخندی زد و گفت: _ممنون. راستی استاد حیدر رو ندیدین؟ _آخرین باری که دیدمش سر مزار بود. بهشون هم گفتم بیایید با ماشین بریم باغ، ولی جواب دادن می‌خوان پیاده بیان. احتمالاً تا شام می‌رسن؛ نگران نباشید. _طفلک دهنِ روزه. _کار دیگه‌ای با من ندارید؟ بانو احد جواب داد: _چرا؛ یه سر برو باغ انار، از احف فلش قرآن رو بگیر و بیار که بذاریم بخونه؛ ناسلامتی چهلمه. دخترمحی چشمی گفت. پس از دقایقی، به باغ انار رسید و احف را صدا زد: _دینگ، دینگ، دینگ. جناب احف، به ورودی باغ انار. جناب احف، به ورودی باغ انار. پس از چند بار تکرار کردن، بالاخره سر و کله‌ی احف پیدا شد. وی در حالی که دهانش تا خرخره پر بود، گفت: _کاری داشتین؟ دخترمحی جواب داد: _فلش قرآن لطفاً. احف دستانش را با دستمال کاغذی پاک کرد و فلش را از جیبش در آورد و به طرف دخترمحی گرفت. سپس محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت: _بفرمایید. فلش قرآن با صدای استاد عبدالباسط، خدمت شما. _غلوش ندارید؟ _متاسفانه غلوش تموم کردیم. دخترمحی یک لبخند مصنوعی تحویل احف داد و با فلش، به سمت جناب سپهر و بلندگوهای باغ انار رفت. سپس فلش را به جناب سپهر داد؛ او هم فلش را به سیستم وصل کرد که این آهنگ از بلندگوها پخش شد: _عاشق و در به درم، تویی قرص قمرم، زده امشب به سرم، که دلت رو ببرم. تویی طناز دلم، مَحرمِ راز دلم، بس که دل بردی ازم، دلبر و ناز دلم. دخترمحی با لب و لوچه‌ای آویزان گفت: _این عبدالباسطه یا بهنام بانی؟ جناب سپهر هم تعجب کرده بود و همه‌ی مهمانان به بلندگوها خیره شده بودند که احف به سرعت خود را به دخترمحی رساند و گفت: _ببخشید. ما قبل ماه رمضون یه عروسی داشتیم و این فلش مربوط به اونه. سپس یک فلش دیگر به سمت دخترمحی گرفت و گفت: _بفرمایید. این دیگه فلش قرآنه. دخترمحی بدون هیچ حرف و توجهی، باغ انار را ترک کرد که جناب سپهر فلش آهنگ را به احف داد و فلش قرآن را از او گرفت و به سیستم وصل کرد. صدای استاد عبدالباسط از بلندگوها پخش شد. بعد از چند دقیقه، بانو احد و بقیه‌ی بانوان به آشپزخانه رفتند تا بساط آش رشته را فراهم کنند. بانو شبنم و بانو نورا در حال ور رفتن با گوشی‌هایشان بودند که بانو احد وارد شد و مستقیم سر دیگِ آش رفت. سپس یکی یکی کاسه‌ها را از بانو ایرجی گرفت تا داخل آن‌ها آش بریزد. پس از لحظاتی، رنگ بانو احد قرمز شد که بانو ایرجی علت آن را پرسید: _چیشد احد؟ چرا رنگ عوض کردی؟ بانو احد در حالی که داشت با ملاقه آش را به هم می‌زد، با صدایی لرزان پاسخ داد: _چرا این آش نخود و لوبیا نداره؟ بانو ایرجی گفت: _خب شاید نریختی توش. _چرا بابا. همش رو خودم ریختم. سپس بانو احد زیرچشمی به بانو شبنم نگاه کرد و گفت: _کارِ توئه شبنمی. مگه نه؟ بانو شبنم به آرامی گوشی‌اش را خاموش کرد و دستش را روی شکمش گذاشت و پس از کمی مِن مِن کردن جواب داد: _امروز ویار حبوبات داشتم. به خدا خیلی سعی کردم جلوم رو بگیرم، ولی نشد. پس از این حرفِ بانو شبنم، بانو احد فریاد بلندی کشید که بانو شبنم پا به فرار گذاشت و بانو احد هم با عصبانیت به دنبالش رفت...
بانو نورا چشم‌هایش را ریز کرد _آره، دنبال می‌کنم. چطور مگه؟ بانو شبنم جواب داد: _همین الان پارت جدیدش رو گذاشتن. چشمان بانو نورا برقی زد و خواست گوشی‌اش را از کیفش در بیاورد که ناگهان به یاد ماموریتش افتاد که بانو احد به او سپرده بود. به خاطر همین از خواندن پارت جدید غارغار منصرف شد. تفنگ آب‌پاش‌اش را محکم‌تر از قبل گرفت. بانو شبنم که متوجه قضیه شده بود، پوزخندی زد و گفت: _نترس نورا جان. من قصد ناخونک زدن به غذاها رو ندارم. بانو نورا پس از کمی مِن مِن کردن گفت: _راستش از اون بابت خیالم راحته؛ ولی مشکل اینجاست که عینکم رو نیاوردم. خودت که می‌دونی چی میگم. بانو شبنم هسته‌های خرما را داخل کف دستش انداخت و گفت: _آره دیگه. منظورت اینه که همه، مادربزرگا رو با عینک می‌شناسن و شما هم یه مادربزرگی. بانو نورا سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد که بانو شبنم ادامه داد: _ولی اینکه غصه نداره. امشب عینک خودم رو بهت میدم که از پارت جدید عقب نمونی. ته دل بانو نورا کمی قرص شد و گفت: _ممنون. ولی مگه تو عینک می‌زنی؟ بانو شبنم در حالی که داشت عینکش را از کیفش در می‌آورد، جواب داد: _بیشتر موقع سبزی پاک کردن استفاده می‌کنم. پس از لحظاتی، بانو نورا عینک بانو شبنم را گرفت و به صورتش زد. سپس گوشی‌اش را از کیفش در آورد و مشغول خواندن پارت جدید غارغار شد. مراسم افطار در حال برگزاری بود. مهمانان از هر چیز خوردنی‌ای که روی میز بود، نمی‌گذشتند و آن‌ها را به سمت معده‌ها هدایت می‌کردند. بانو احد پذیرایی بانوان باغ انار را نظاره می‌کرد که دخترمحی جلو آمد و دستش را به طرف بانو احد دراز کرد و گفت: _بفرمایید. اینم پولای حاصل از فروش واو. امر دیگه‌ای ندارید؟ بانو احد لبخندی زد و گفت: _ممنون. راستی استاد حیدر رو ندیدین؟ _آخرین باری که دیدمش سر مزار بود. بهشون هم گفتم بیایید با ماشین بریم باغ، ولی جواب دادن می‌خوان پیاده بیان. احتمالاً تا شام می‌رسن؛ نگران نباشید. _طفلک دهنِ روزه. _کار دیگه‌ای با من ندارید؟ بانو احد جواب داد: _چرا؛ یه سر برو باغ انار، از احف فلش قرآن رو بگیر و بیار که بذاریم بخونه؛ ناسلامتی چهلمه. دخترمحی چشمی گفت. پس از دقایقی، به باغ انار رسید و احف را صدا زد: _دینگ، دینگ، دینگ. جناب احف، به ورودی باغ انار. جناب احف، به ورودی باغ انار. پس از چند بار تکرار کردن، بالاخره سر و کله‌ی احف پیدا شد. وی در حالی که دهانش تا خرخره پر بود، گفت: _کاری داشتین؟ دخترمحی جواب داد: _فلش قرآن لطفاً. احف دستانش را با دستمال کاغذی پاک کرد و فلش را از جیبش در آورد و به طرف دخترمحی گرفت. سپس محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت: _بفرمایید. فلش قرآن با صدای استاد عبدالباسط، خدمت شما. _غلوش ندارید؟ _متاسفانه غلوش تموم کردیم. دخترمحی یک لبخند مصنوعی تحویل احف داد و با فلش، به سمت جناب سپهر و بلندگوهای باغ انار رفت. سپس فلش را به جناب سپهر داد؛ او هم فلش را به سیستم وصل کرد که این آهنگ از بلندگوها پخش شد: _عاشق و در به درم، تویی قرص قمرم، زده امشب به سرم، که دلت رو ببرم. تویی طناز دلم، مَحرمِ راز دلم، بس که دل بردی ازم، دلبر و ناز دلم. دخترمحی با لب و لوچه‌ای آویزان گفت: _این عبدالباسطه یا بهنام بانی؟ جناب سپهر هم تعجب کرده بود و همه‌ی مهمانان به بلندگوها خیره شده بودند که احف به سرعت خود را به دخترمحی رساند و گفت: _ببخشید. ما قبل ماه رمضون یه عروسی داشتیم و این فلش مربوط به اونه. سپس یک فلش دیگر به سمت دخترمحی گرفت و گفت: _بفرمایید. این دیگه فلش قرآنه. دخترمحی بدون هیچ حرف و توجهی، باغ انار را ترک کرد که جناب سپهر فلش آهنگ را به احف داد و فلش قرآن را از او گرفت و به سیستم وصل کرد. صدای استاد عبدالباسط از بلندگوها پخش شد. بعد از چند دقیقه، بانو احد و بقیه‌ی بانوان به آشپزخانه رفتند تا بساط آش رشته را فراهم کنند. بانو شبنم و بانو نورا در حال ور رفتن با گوشی‌هایشان بودند که بانو احد وارد شد و مستقیم سر دیگِ آش رفت. سپس یکی یکی کاسه‌ها را از بانو ایرجی گرفت تا داخل آن‌ها آش بریزد. پس از لحظاتی، رنگ بانو احد قرمز شد که بانو ایرجی علت آن را پرسید: _چیشد احد؟ چرا رنگ عوض کردی؟ بانو احد در حالی که داشت با ملاقه آش را به هم می‌زد، با صدایی لرزان پاسخ داد: _چرا این آش نخود و لوبیا نداره؟ بانو ایرجی گفت: _خب شاید نریختی توش. _چرا بابا. همش رو خودم ریختم. سپس بانو احد زیرچشمی به بانو شبنم نگاه کرد و گفت: _کارِ توئه شبنمی. مگه نه؟ بانو شبنم به آرامی گوشی‌اش را خاموش کرد و دستش را روی شکمش گذاشت و پس از کمی مِن مِن کردن جواب داد: _امروز ویار حبوبات داشتم. به خدا خیلی سعی کردم جلوم رو بگیرم، ولی نشد. پس از این حرفِ بانو شبنم، بانو احد فریاد بلندی کشید که بانو شبنم پا به فرار گذاشت و بانو احد هم با عصبانیت به دنبالش رفت...
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#پارت14🎊 #باغنار2🎬 و آن صدای اذان بود که از بلندگوی مسجد کائنات، در حال پخش بود. _به جای شیرین زبون
🎊 🎬 استاد مجاهد میکروفون را از بانو احد گرفت و زیرلب صلواتی فرستاد تا خودش از ثواب آن بی‌بهره نماند. سپس صدایش را صاف کرد و گفت: _خب ما باید یه مراسم با قناعت بگیریم. یعنی چی؟! یعنی اینکه مراسمی بگیریم که توش خرج زیادی نباشه و همچنین آبرومند باشه و این امر میسر نیست جز تکیه به توان داخلی خودمون! یعنی صفر تا صد مراسم رو خود شماها انجام بدید تا هم توی بحث مالی صرفه‌جویی کرده باشیم، هم شماها استعداد خودتون رو توی کاری که تخصصش رو دارید، به بقیه نشون بدید! در همین راستا و طی جلسه‌ای که با بانوان احد و نسل خاتم و سیاه‌تیری داشتم، مسئولیت‌هایی برای اعضا تعیین کردیم که بانو نسل خاتم اون رو برای شما قرائت می‌کنن. پس از پایان سخنرانی استاد مجاهد، بانو نسل خاتم از جایش برخاست و کاغذی را از جیبش در آورد. _بسم رب النور! مسئولیت‌های اعضای باغ انار، برای مراسم سال مرحوم استاد واقفی و یاد. تامین غذای مراسم، به عهده‌ی نورسان و رستورانش! تامین گوشت مراسم، به عهده‌ی احف و قربانی کردن یکی از گوسفندانش! تامین مایحتاج و اقلام غذایی مراسم، به عهده‌ی بانو شبنم و فروشگاهش! تامین نوشیدنی و دسر مراسم، به عهده‌ی سچینه و کافه‌اش! تامین شعر و نوحه و دکلمه‌ی مراسم، به عهده‌ی مهدینار و طبع سخنگویی‌اش! تامین پوشش رسانه‌ای مراسم، به عهده‌ی رستا و دوربینش! تامین خوراک فکری و فرهنگی مراسم، به عهده‌ی افراسیاب و تابلوهای هنرمندانه‌اش! تامین پوشش و ظاهر آراسته‌ی میزبانان مراسم، به عهده‌ی حدیث و چرخ خیاطی‌اش! تامین سرگرمی میهمانان مراسم، به عهده‌ی صدرا و شیرین زبانی‌اش! تامین حمل و نقل مهمانان از سر مزار تا باغ، به عهده‌ی بانو سیاه‌تیری و مینی‌بوسش! تامین حفاظت باغ، به عهده‌ی علی املتی و باتومش و در آخر پذیرایی از میهمانان مراسم، به عهده‌ی مهندس محسن و مسجدش! بقیه‌ی اعضا هم، به این اعضایی که نام بردم، در هرچه بهتر انجام دادن این مسئولیت‌ها کمک کنند. والسلام، نامه تمام! و این‌گونه بود که همه‌ی اعضا از مسئولیت‌هایشان آگاه شدند و تصمیم گرفتند خود را برای مراسم سال استاد آماده کنند! بانو شبنم پشت میزش نشسته بود و داشت با یک دستش آلاسکا لیس می‌زد و با دست دیگرش دو دوتا چهارتا می‌کرد تا ببیند چقدر می‌تواند به مراسم سال استاد کمک کند. علی املتی که علاوه بر تامین حفاظت باغ‌، مسئولیت خرید مایحتاج مراسم هم به او سپرده شده بود، وارد سوپرنار شد. یک سبد چرخ‌دار برداشت و از روی لیست، شروع کرد به برداشتن وسایل. دخترمحی که مثل همیشه مشغول تبلیغ و عرضه‌ی مواد غذایی به مشتریان بود، برای برداشتن یک مایع ظرفشویی، به سمت قفسه‌ی شوینده‌ها آمد. علی املتی که لیست مواد غذایی را تکمیل کرده بود‌، بدون نگاه کردن به جلو، به سرعت با سبد چرخدار به سمت قفسه‌ی شوینده‌ها قدم برداشت که ناگهان صدای آخی بلند شد. دخترمحی با سبد چرخ‌دار برخورد کرده و پخش زمین شده بود. علی املتی که انگار با ماشین به دخترمحی زده بود، نزدیک وی شد و پس از برانداز کردن او، کنار سبد چرخ‌دار نشست. _اگه یه خط به این افتاده باشه، خسارتش رو تا قِرون آخر ازتون می‌گیرم! دخترمحی که پایش را می‌مالید، سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد. _واقعاً متاسفم براتون! البته انتظاری هم نمیشه ازتون داشت. نگهبانی که به راحتی از باغش دزدی می‌کنن، بایدم این‌قدر حواسش پرت باشه که یه موجود به گُندگی من رو نبینه! علی املتی و دخترمحی که به خاطر دزدی آن شب از هم ناراحت بودند، همدیگر را با تیکه‌های آبدار، مورد عنایت قرار می‌دادند که یکی از مشتری‌های مرد نزدیکشان شد و با دیدن دخترمحی روی زمین، با عصبانیت خطاب به علی املتی گفت: _حواست کجاست مرد حسابی؟! چشمای کورت رو وا کن که توی این فسقله جا، نزنی آبجی ما رو ناکار کنی! علی املتی که انتظار این رفتار را نداشت، با شنیدن اسم آبجی، از کنار سبد بلند شد و انگشت اشاره‌اش را بالا برد. _برای خواهرم، خواهرت، خواهرامون، برای حفظِ نماد و ارزش‌هامون، برای رسیدن به آرزوهامون، برای احقاق همه‌ی رویاهامون، برای...! علی املتی از طبع شاعرانه‌اش داشت لذت می‌برد که مرد پرید وسط شعر خواندنش! _شعر نخون واسه من بابا. به جای این حرفا، چشمای کورت رو باز کن! سپس نزدیک علی املتی شد و یقه‌اش را گرفت. علی املتی که فکر نمی‌کرد این‌قدر قضیه جدی باشد، با جدیت گفت: _اصلاً به تو چه! دوست دارم با خواهرم تصادف کنم. دوست دارم با خواهرم جر و بحث کنم. دوست دارم اصلاً فروشگاه باغمون رو به‌هم بریزم. تو رو سنه نه؟! مرد که بلبل زبانی علی املتی را دید، یک مشت حواله‌ی صورتش کرد. دخترمحی که دید اوضاع دارد قاراشمیش می‌شود، از جایش بلند شد. _بابا بس کنید تو رو خدا. من حالم خوبه! ول کنید همدیگه رو...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت14🎬 و آن صدای اذان بود که از بلندگوی مسجد کائنات، در حال پخش بود. _به جای شیرین زبون
🎊 🎬 استاد مجاهد میکروفون را از بانو احد گرفت و زیرلب صلواتی فرستاد تا خودش از ثواب آن بی‌بهره نماند. سپس صدایش را صاف کرد و گفت: _خب ما باید یه مراسم با قناعت بگیریم. یعنی چی؟! یعنی اینکه مراسمی بگیریم که توش خرج زیادی نباشه و همچنین آبرومند باشه و این امر میسر نیست جز تکیه به توان داخلی خودمون! یعنی صفر تا صد مراسم رو خود شماها انجام بدید تا هم توی بحث مالی صرفه‌جویی کرده باشیم، هم شماها استعداد خودتون رو توی کاری که تخصصش رو دارید، به بقیه نشون بدید! در همین راستا و طی جلسه‌ای که با بانوان احد و نسل خاتم و سیاه‌تیری داشتم، مسئولیت‌هایی برای اعضا تعیین کردیم که بانو نسل خاتم اون رو برای شما قرائت می‌کنن. پس از پایان سخنرانی استاد مجاهد، بانو نسل خاتم از جایش برخاست و کاغذی را از جیبش در آورد. _بسم رب النور! مسئولیت‌های اعضای باغ انار، برای مراسم سال مرحوم استاد واقفی و یاد. تامین غذای مراسم، به عهده‌ی نورسان و رستورانش! تامین گوشت مراسم، به عهده‌ی احف و قربانی کردن یکی از گوسفندانش! تامین مایحتاج و اقلام غذایی مراسم، به عهده‌ی بانو شبنم و فروشگاهش! تامین نوشیدنی و دسر مراسم، به عهده‌ی سچینه و کافه‌اش! تامین شعر و نوحه و دکلمه‌ی مراسم، به عهده‌ی مهدینار و طبع سخنگویی‌اش! تامین پوشش رسانه‌ای مراسم، به عهده‌ی رستا و دوربینش! تامین خوراک فکری و فرهنگی مراسم، به عهده‌ی افراسیاب و تابلوهای هنرمندانه‌اش! تامین پوشش و ظاهر آراسته‌ی میزبانان مراسم، به عهده‌ی حدیث و چرخ خیاطی‌اش! تامین سرگرمی میهمانان مراسم، به عهده‌ی صدرا و شیرین زبانی‌اش! تامین حمل و نقل مهمانان از سر مزار تا باغ، به عهده‌ی بانو سیاه‌تیری و مینی‌بوسش! تامین حفاظت باغ، به عهده‌ی علی املتی و باتومش و در آخر پذیرایی از میهمانان مراسم، به عهده‌ی مهندس محسن و مسجدش! بقیه‌ی دوستان هم، به این اعضایی که نام بردم، در هرچه بهتر انجام دادن این مسئولیت‌ها کمک کنند. والسلام، نامه تمام! و این‌گونه بود که همه‌ی اعضا از مسئولیت‌هایشان آگاه شدند و تصمیم گرفتند خود را برای مراسم سال استاد آماده کنند! بانو شبنم پشت میزش نشسته بود و داشت با یک دستش آلاسکا لیس می‌زد و با دست دیگرش دو دوتا چهارتا می‌کرد تا ببیند چقدر می‌تواند به مراسم سال استاد کمک کند. علی املتی که علاوه بر تامین حفاظت باغ‌، مسئولیت خرید مایحتاج مراسم هم به او سپرده شده بود، وارد سوپرنار شد. یک سبد چرخ‌دار برداشت و از روی لیست، شروع کرد به برداشتن وسایل. دخترمحی که مثل همیشه مشغول تبلیغ و عرضه‌ی مواد غذایی به مشتریان بود، برای برداشتن یک مایع ظرفشویی، به سمت قفسه‌ی شوینده‌ها آمد. علی املتی که لیست مواد غذایی را تکمیل کرده بود‌، بدون نگاه کردن به جلو، به سرعت با سبد چرخدار به سمت قفسه‌ی شوینده‌ها قدم برداشت که ناگهان صدای آخی بلند شد. دخترمحی با سبد چرخ‌دار برخورد کرده و پخش زمین شده بود. علی املتی که انگار با ماشین به دخترمحی زده بود، نزدیک وی شد و پس از ورانداز کردن او، کنار سبد چرخ‌دار نشست. _اگه یه خط به این افتاده باشه، خسارتش رو تا قِرون آخر ازتون می‌گیرم! دخترمحی که پایش را می‌مالید، سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد. _واقعاً متاسفم براتون! البته انتظاری هم نمیشه ازتون داشت. نگهبانی که به راحتی از باغش دزدی می‌کنن، بایدم این‌قدر حواسش پرت باشه که یه موجود به گُندگی من رو نبینه! علی املتی و دخترمحی که به خاطر دزدی آن شب از هم ناراحت بودند، همدیگر را با تیکه‌های آبدار، مورد عنایت قرار می‌دادند که یکی از مشتری‌های مرد نزدیکشان شد و با دیدن دخترمحی روی زمین، با عصبانیت خطاب به علی املتی گفت: _حواست کجاست مرد حسابی؟! چشمای کورت رو وا کن که توی این فسقله جا، نزنی آبجی ما رو ناکار کنی! علی املتی که انتظار این رفتار را نداشت، با شنیدن اسم آبجی، از کنار سبد بلند شد و انگشت اشاره‌اش را بالا برد. _برای خواهرم، خواهرت، خواهرامون، برای حفظِ نماد و ارزش‌هامون، برای رسیدن به آرزوهامون، برای احقاق همه‌ی رویاهامون، برای...! علی املتی از طبع شاعرانه‌اش داشت لذت می‌برد که مرد پرید وسط شعر خواندنش! _شعر نخون واسه من بابا. به جای این حرفا، چشمای کورت رو باز کن! سپس نزدیک علی املتی شد و یقه‌اش را گرفت. علی املتی که فکر نمی‌کرد این‌قدر قضیه جدی باشد، با جدیت گفت: _اصلاً به تو چه! دوست دارم با خواهرم تصادف کنم. دوست دارم با خواهرم جر و بحث کنم. دوست دارم اصلاً فروشگاه باغمون رو به‌هم بریزم. تو رو سنه نه؟! مرد که بلبل زبانی علی املتی را دید، یک مشت حواله‌ی صورتش کرد. دخترمحی که دید اوضاع دارد قاراشمیش می‌شود، از جایش بلند شد. _بابا بس کنید تو رو خدا. من حالم خوبه! ول کنید همدیگه رو...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344