#باغنار
#پارت15
بانو نورا چشمهایش را ریز کرد
_آره، دنبال میکنم. چطور مگه؟
بانو شبنم جواب داد:
_همین الان پارت جدیدش رو گذاشتن.
چشمان بانو نورا برقی زد و خواست گوشیاش را از کیفش در بیاورد که ناگهان به یاد ماموریتش افتاد که بانو احد به او سپرده بود. به خاطر همین از خواندن پارت جدید غارغار منصرف شد. تفنگ آبپاشاش را محکمتر از قبل گرفت. بانو شبنم که متوجه قضیه شده بود، پوزخندی زد و گفت:
_نترس نورا جان. من قصد ناخونک زدن به غذاها رو ندارم.
بانو نورا پس از کمی مِن مِن کردن گفت:
_راستش از اون بابت خیالم راحته؛ ولی مشکل اینجاست که عینکم رو نیاوردم. خودت که میدونی چی میگم.
بانو شبنم هستههای خرما را داخل کف دستش انداخت و گفت:
_آره دیگه. منظورت اینه که همه، مادربزرگا رو با عینک میشناسن و شما هم یه مادربزرگی.
بانو نورا سرش را به نشانهی تایید تکان داد که بانو شبنم ادامه داد:
_ولی اینکه غصه نداره. امشب عینک خودم رو بهت میدم که از پارت جدید عقب نمونی.
ته دل بانو نورا کمی قرص شد و گفت:
_ممنون. ولی مگه تو عینک میزنی؟
بانو شبنم در حالی که داشت عینکش را از کیفش در میآورد، جواب داد:
_بیشتر موقع سبزی پاک کردن استفاده میکنم.
پس از لحظاتی، بانو نورا عینک بانو شبنم را گرفت و به صورتش زد. سپس گوشیاش را از کیفش در آورد و مشغول خواندن پارت جدید غارغار شد.
مراسم افطار در حال برگزاری بود. مهمانان از هر چیز خوردنیای که روی میز بود، نمیگذشتند و آنها را به سمت معدهها هدایت میکردند. بانو احد پذیرایی بانوان باغ انار را نظاره میکرد که دخترمحی جلو آمد و دستش را به طرف بانو احد دراز کرد و گفت:
_بفرمایید. اینم پولای حاصل از فروش واو. امر دیگهای ندارید؟
بانو احد لبخندی زد و گفت:
_ممنون. راستی استاد حیدر رو ندیدین؟
_آخرین باری که دیدمش سر مزار بود. بهشون هم گفتم بیایید با ماشین بریم باغ، ولی جواب دادن میخوان پیاده بیان. احتمالاً تا شام میرسن؛ نگران نباشید.
_طفلک دهنِ روزه.
_کار دیگهای با من ندارید؟
بانو احد جواب داد:
_چرا؛ یه سر برو باغ انار، از احف فلش قرآن رو بگیر و بیار که بذاریم بخونه؛ ناسلامتی چهلمه.
دخترمحی چشمی گفت. پس از دقایقی، به باغ انار رسید و احف را صدا زد:
_دینگ، دینگ، دینگ. جناب احف، به ورودی باغ انار. جناب احف، به ورودی باغ انار.
پس از چند بار تکرار کردن، بالاخره سر و کلهی احف پیدا شد. وی در حالی که دهانش تا خرخره پر بود، گفت:
_کاری داشتین؟
دخترمحی جواب داد:
_فلش قرآن لطفاً.
احف دستانش را با دستمال کاغذی پاک کرد و فلش را از جیبش در آورد و به طرف دخترمحی گرفت. سپس محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت:
_بفرمایید. فلش قرآن با صدای استاد عبدالباسط، خدمت شما.
_غلوش ندارید؟
_متاسفانه غلوش تموم کردیم.
دخترمحی یک لبخند مصنوعی تحویل احف داد و با فلش، به سمت جناب سپهر و بلندگوهای باغ انار رفت. سپس فلش را به جناب سپهر داد؛ او هم فلش را به سیستم وصل کرد که این آهنگ از بلندگوها پخش شد:
_عاشق و در به درم، تویی قرص قمرم، زده امشب به سرم، که دلت رو ببرم. تویی طناز دلم، مَحرمِ راز دلم، بس که دل بردی ازم، دلبر و ناز دلم.
دخترمحی با لب و لوچهای آویزان گفت:
_این عبدالباسطه یا بهنام بانی؟
جناب سپهر هم تعجب کرده بود و همهی مهمانان به بلندگوها خیره شده بودند که احف به سرعت خود را به دخترمحی رساند و گفت:
_ببخشید. ما قبل ماه رمضون یه عروسی داشتیم و این فلش مربوط به اونه.
سپس یک فلش دیگر به سمت دخترمحی گرفت و گفت:
_بفرمایید. این دیگه فلش قرآنه.
دخترمحی بدون هیچ حرف و توجهی، باغ انار را ترک کرد که جناب سپهر فلش آهنگ را به احف داد و فلش قرآن را از او گرفت و به سیستم وصل کرد. صدای استاد عبدالباسط از بلندگوها پخش شد.
بعد از چند دقیقه، بانو احد و بقیهی بانوان به آشپزخانه رفتند تا بساط آش رشته را فراهم کنند. بانو شبنم و بانو نورا در حال ور رفتن با گوشیهایشان بودند که بانو احد وارد شد و مستقیم سر دیگِ آش رفت. سپس یکی یکی کاسهها را از بانو ایرجی گرفت تا داخل آنها آش بریزد. پس از لحظاتی، رنگ بانو احد قرمز شد که بانو ایرجی علت آن را پرسید:
_چیشد احد؟ چرا رنگ عوض کردی؟
بانو احد در حالی که داشت با ملاقه آش را به هم میزد، با صدایی لرزان پاسخ داد:
_چرا این آش نخود و لوبیا نداره؟
بانو ایرجی گفت:
_خب شاید نریختی توش.
_چرا بابا. همش رو خودم ریختم.
سپس بانو احد زیرچشمی به بانو شبنم نگاه کرد و گفت:
_کارِ توئه شبنمی. مگه نه؟
بانو شبنم به آرامی گوشیاش را خاموش کرد و دستش را روی شکمش گذاشت و پس از کمی مِن مِن کردن جواب داد:
_امروز ویار حبوبات داشتم. به خدا خیلی سعی کردم جلوم رو بگیرم، ولی نشد.
پس از این حرفِ بانو شبنم، بانو احد فریاد بلندی کشید که بانو شبنم پا به فرار گذاشت و بانو احد هم با عصبانیت به دنبالش رفت...
#پایان_پارت15
#اَشَد
#14000201
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت15
بانو نورا چشمهایش را ریز کرد
_آره، دنبال میکنم. چطور مگه؟
بانو شبنم جواب داد:
_همین الان پارت جدیدش رو گذاشتن.
چشمان بانو نورا برقی زد و خواست گوشیاش را از کیفش در بیاورد که ناگهان به یاد ماموریتش افتاد که بانو احد به او سپرده بود. به خاطر همین از خواندن پارت جدید غارغار منصرف شد. تفنگ آبپاشاش را محکمتر از قبل گرفت. بانو شبنم که متوجه قضیه شده بود، پوزخندی زد و گفت:
_نترس نورا جان. من قصد ناخونک زدن به غذاها رو ندارم.
بانو نورا پس از کمی مِن مِن کردن گفت:
_راستش از اون بابت خیالم راحته؛ ولی مشکل اینجاست که عینکم رو نیاوردم. خودت که میدونی چی میگم.
بانو شبنم هستههای خرما را داخل کف دستش انداخت و گفت:
_آره دیگه. منظورت اینه که همه، مادربزرگا رو با عینک میشناسن و شما هم یه مادربزرگی.
بانو نورا سرش را به نشانهی تایید تکان داد که بانو شبنم ادامه داد:
_ولی اینکه غصه نداره. امشب عینک خودم رو بهت میدم که از پارت جدید عقب نمونی.
ته دل بانو نورا کمی قرص شد و گفت:
_ممنون. ولی مگه تو عینک میزنی؟
بانو شبنم در حالی که داشت عینکش را از کیفش در میآورد، جواب داد:
_بیشتر موقع سبزی پاک کردن استفاده میکنم.
پس از لحظاتی، بانو نورا عینک بانو شبنم را گرفت و به صورتش زد. سپس گوشیاش را از کیفش در آورد و مشغول خواندن پارت جدید غارغار شد.
مراسم افطار در حال برگزاری بود. مهمانان از هر چیز خوردنیای که روی میز بود، نمیگذشتند و آنها را به سمت معدهها هدایت میکردند. بانو احد پذیرایی بانوان باغ انار را نظاره میکرد که دخترمحی جلو آمد و دستش را به طرف بانو احد دراز کرد و گفت:
_بفرمایید. اینم پولای حاصل از فروش واو. امر دیگهای ندارید؟
بانو احد لبخندی زد و گفت:
_ممنون. راستی استاد حیدر رو ندیدین؟
_آخرین باری که دیدمش سر مزار بود. بهشون هم گفتم بیایید با ماشین بریم باغ، ولی جواب دادن میخوان پیاده بیان. احتمالاً تا شام میرسن؛ نگران نباشید.
_طفلک دهنِ روزه.
_کار دیگهای با من ندارید؟
بانو احد جواب داد:
_چرا؛ یه سر برو باغ انار، از احف فلش قرآن رو بگیر و بیار که بذاریم بخونه؛ ناسلامتی چهلمه.
دخترمحی چشمی گفت. پس از دقایقی، به باغ انار رسید و احف را صدا زد:
_دینگ، دینگ، دینگ. جناب احف، به ورودی باغ انار. جناب احف، به ورودی باغ انار.
پس از چند بار تکرار کردن، بالاخره سر و کلهی احف پیدا شد. وی در حالی که دهانش تا خرخره پر بود، گفت:
_کاری داشتین؟
دخترمحی جواب داد:
_فلش قرآن لطفاً.
احف دستانش را با دستمال کاغذی پاک کرد و فلش را از جیبش در آورد و به طرف دخترمحی گرفت. سپس محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت:
_بفرمایید. فلش قرآن با صدای استاد عبدالباسط، خدمت شما.
_غلوش ندارید؟
_متاسفانه غلوش تموم کردیم.
دخترمحی یک لبخند مصنوعی تحویل احف داد و با فلش، به سمت جناب سپهر و بلندگوهای باغ انار رفت. سپس فلش را به جناب سپهر داد؛ او هم فلش را به سیستم وصل کرد که این آهنگ از بلندگوها پخش شد:
_عاشق و در به درم، تویی قرص قمرم، زده امشب به سرم، که دلت رو ببرم. تویی طناز دلم، مَحرمِ راز دلم، بس که دل بردی ازم، دلبر و ناز دلم.
دخترمحی با لب و لوچهای آویزان گفت:
_این عبدالباسطه یا بهنام بانی؟
جناب سپهر هم تعجب کرده بود و همهی مهمانان به بلندگوها خیره شده بودند که احف به سرعت خود را به دخترمحی رساند و گفت:
_ببخشید. ما قبل ماه رمضون یه عروسی داشتیم و این فلش مربوط به اونه.
سپس یک فلش دیگر به سمت دخترمحی گرفت و گفت:
_بفرمایید. این دیگه فلش قرآنه.
دخترمحی بدون هیچ حرف و توجهی، باغ انار را ترک کرد که جناب سپهر فلش آهنگ را به احف داد و فلش قرآن را از او گرفت و به سیستم وصل کرد. صدای استاد عبدالباسط از بلندگوها پخش شد.
بعد از چند دقیقه، بانو احد و بقیهی بانوان به آشپزخانه رفتند تا بساط آش رشته را فراهم کنند. بانو شبنم و بانو نورا در حال ور رفتن با گوشیهایشان بودند که بانو احد وارد شد و مستقیم سر دیگِ آش رفت. سپس یکی یکی کاسهها را از بانو ایرجی گرفت تا داخل آنها آش بریزد. پس از لحظاتی، رنگ بانو احد قرمز شد که بانو ایرجی علت آن را پرسید:
_چیشد احد؟ چرا رنگ عوض کردی؟
بانو احد در حالی که داشت با ملاقه آش را به هم میزد، با صدایی لرزان پاسخ داد:
_چرا این آش نخود و لوبیا نداره؟
بانو ایرجی گفت:
_خب شاید نریختی توش.
_چرا بابا. همش رو خودم ریختم.
سپس بانو احد زیرچشمی به بانو شبنم نگاه کرد و گفت:
_کارِ توئه شبنمی. مگه نه؟
بانو شبنم به آرامی گوشیاش را خاموش کرد و دستش را روی شکمش گذاشت و پس از کمی مِن مِن کردن جواب داد:
_امروز ویار حبوبات داشتم. به خدا خیلی سعی کردم جلوم رو بگیرم، ولی نشد.
پس از این حرفِ بانو شبنم، بانو احد فریاد بلندی کشید که بانو شبنم پا به فرار گذاشت و بانو احد هم با عصبانیت به دنبالش رفت...
#پایان_پارت15
#اَشَد
#14000201
#باغنار2🎊
#پارت15🎬
استاد مجاهد میکروفون را از بانو احد گرفت و زیرلب صلواتی فرستاد تا خودش از ثواب آن بیبهره نماند. سپس صدایش را صاف کرد و گفت:
_خب ما باید یه مراسم با قناعت بگیریم. یعنی چی؟! یعنی اینکه مراسمی بگیریم که توش خرج زیادی نباشه و همچنین آبرومند باشه و این امر میسر نیست جز تکیه به توان داخلی خودمون! یعنی صفر تا صد مراسم رو خود شماها انجام بدید تا هم توی بحث مالی صرفهجویی کرده باشیم، هم شماها استعداد خودتون رو توی کاری که تخصصش رو دارید، به بقیه نشون بدید! در همین راستا و طی جلسهای که با بانوان احد و نسل خاتم و سیاهتیری داشتم، مسئولیتهایی برای اعضا تعیین کردیم که بانو نسل خاتم اون رو برای شما قرائت میکنن.
پس از پایان سخنرانی استاد مجاهد، بانو نسل خاتم از جایش برخاست و کاغذی را از جیبش در آورد.
_بسم رب النور! مسئولیتهای اعضای باغ انار، برای مراسم سال مرحوم استاد واقفی و یاد. تامین غذای مراسم، به عهدهی نورسان و رستورانش! تامین گوشت مراسم، به عهدهی احف و قربانی کردن یکی از گوسفندانش! تامین مایحتاج و اقلام غذایی مراسم، به عهدهی بانو شبنم و فروشگاهش! تامین نوشیدنی و دسر مراسم، به عهدهی سچینه و کافهاش! تامین شعر و نوحه و دکلمهی مراسم، به عهدهی مهدینار و طبع سخنگوییاش! تامین پوشش رسانهای مراسم، به عهدهی رستا و دوربینش! تامین خوراک فکری و فرهنگی مراسم، به عهدهی افراسیاب و تابلوهای هنرمندانهاش! تامین پوشش و ظاهر آراستهی میزبانان مراسم، به عهدهی حدیث و چرخ خیاطیاش! تامین سرگرمی میهمانان مراسم، به عهدهی صدرا و شیرین زبانیاش! تامین حمل و نقل مهمانان از سر مزار تا باغ، به عهدهی بانو سیاهتیری و مینیبوسش! تامین حفاظت باغ، به عهدهی علی املتی و باتومش و در آخر پذیرایی از میهمانان مراسم، به عهدهی مهندس محسن و مسجدش! بقیهی اعضا هم، به این اعضایی که نام بردم، در هرچه بهتر انجام دادن این مسئولیتها کمک کنند. والسلام، نامه تمام!
و اینگونه بود که همهی اعضا از مسئولیتهایشان آگاه شدند و تصمیم گرفتند خود را برای مراسم سال استاد آماده کنند!
بانو شبنم پشت میزش نشسته بود و داشت با یک دستش آلاسکا لیس میزد و با دست دیگرش دو دوتا چهارتا میکرد تا ببیند چقدر میتواند به مراسم سال استاد کمک کند. علی املتی که علاوه بر تامین حفاظت باغ، مسئولیت خرید مایحتاج مراسم هم به او سپرده شده بود، وارد سوپرنار شد. یک سبد چرخدار برداشت و از روی لیست، شروع کرد به برداشتن وسایل. دخترمحی که مثل همیشه مشغول تبلیغ و عرضهی مواد غذایی به مشتریان بود، برای برداشتن یک مایع ظرفشویی، به سمت قفسهی شویندهها آمد. علی املتی که لیست مواد غذایی را تکمیل کرده بود، بدون نگاه کردن به جلو، به سرعت با سبد چرخدار به سمت قفسهی شویندهها قدم برداشت که ناگهان صدای آخی بلند شد. دخترمحی با سبد چرخدار برخورد کرده و پخش زمین شده بود. علی املتی که انگار با ماشین به دخترمحی زده بود، نزدیک وی شد و پس از برانداز کردن او، کنار سبد چرخدار نشست.
_اگه یه خط به این افتاده باشه، خسارتش رو تا قِرون آخر ازتون میگیرم!
دخترمحی که پایش را میمالید، سری به نشانهی تاسف تکان داد.
_واقعاً متاسفم براتون! البته انتظاری هم نمیشه ازتون داشت. نگهبانی که به راحتی از باغش دزدی میکنن، بایدم اینقدر حواسش پرت باشه که یه موجود به گُندگی من رو نبینه!
علی املتی و دخترمحی که به خاطر دزدی آن شب از هم ناراحت بودند، همدیگر را با تیکههای آبدار، مورد عنایت قرار میدادند که یکی از مشتریهای مرد نزدیکشان شد و با دیدن دخترمحی روی زمین، با عصبانیت خطاب به علی املتی گفت:
_حواست کجاست مرد حسابی؟! چشمای کورت رو وا کن که توی این فسقله جا، نزنی آبجی ما رو ناکار کنی!
علی املتی که انتظار این رفتار را نداشت، با شنیدن اسم آبجی، از کنار سبد بلند شد و انگشت اشارهاش را بالا برد.
_برای خواهرم، خواهرت، خواهرامون، برای حفظِ نماد و ارزشهامون، برای رسیدن به آرزوهامون، برای احقاق همهی رویاهامون، برای...!
علی املتی از طبع شاعرانهاش داشت لذت میبرد که مرد پرید وسط شعر خواندنش!
_شعر نخون واسه من بابا. به جای این حرفا، چشمای کورت رو باز کن!
سپس نزدیک علی املتی شد و یقهاش را گرفت. علی املتی که فکر نمیکرد اینقدر قضیه جدی باشد، با جدیت گفت:
_اصلاً به تو چه! دوست دارم با خواهرم تصادف کنم. دوست دارم با خواهرم جر و بحث کنم. دوست دارم اصلاً فروشگاه باغمون رو بههم بریزم. تو رو سنه نه؟!
مرد که بلبل زبانی علی املتی را دید، یک مشت حوالهی صورتش کرد. دخترمحی که دید اوضاع دارد قاراشمیش میشود، از جایش بلند شد.
_بابا بس کنید تو رو خدا. من حالم خوبه! ول کنید همدیگه رو...!
#پایان_پارت15✅
📆 #14020115
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت15🎬
استاد مجاهد میکروفون را از بانو احد گرفت و زیرلب صلواتی فرستاد تا خودش از ثواب آن بیبهره نماند. سپس صدایش را صاف کرد و گفت:
_خب ما باید یه مراسم با قناعت بگیریم. یعنی چی؟! یعنی اینکه مراسمی بگیریم که توش خرج زیادی نباشه و همچنین آبرومند باشه و این امر میسر نیست جز تکیه به توان داخلی خودمون! یعنی صفر تا صد مراسم رو خود شماها انجام بدید تا هم توی بحث مالی صرفهجویی کرده باشیم، هم شماها استعداد خودتون رو توی کاری که تخصصش رو دارید، به بقیه نشون بدید! در همین راستا و طی جلسهای که با بانوان احد و نسل خاتم و سیاهتیری داشتم، مسئولیتهایی برای اعضا تعیین کردیم که بانو نسل خاتم اون رو برای شما قرائت میکنن.
پس از پایان سخنرانی استاد مجاهد، بانو نسل خاتم از جایش برخاست و کاغذی را از جیبش در آورد.
_بسم رب النور! مسئولیتهای اعضای باغ انار، برای مراسم سال مرحوم استاد واقفی و یاد. تامین غذای مراسم، به عهدهی نورسان و رستورانش! تامین گوشت مراسم، به عهدهی احف و قربانی کردن یکی از گوسفندانش! تامین مایحتاج و اقلام غذایی مراسم، به عهدهی بانو شبنم و فروشگاهش! تامین نوشیدنی و دسر مراسم، به عهدهی سچینه و کافهاش! تامین شعر و نوحه و دکلمهی مراسم، به عهدهی مهدینار و طبع سخنگوییاش! تامین پوشش رسانهای مراسم، به عهدهی رستا و دوربینش! تامین خوراک فکری و فرهنگی مراسم، به عهدهی افراسیاب و تابلوهای هنرمندانهاش! تامین پوشش و ظاهر آراستهی میزبانان مراسم، به عهدهی حدیث و چرخ خیاطیاش! تامین سرگرمی میهمانان مراسم، به عهدهی صدرا و شیرین زبانیاش! تامین حمل و نقل مهمانان از سر مزار تا باغ، به عهدهی بانو سیاهتیری و مینیبوسش! تامین حفاظت باغ، به عهدهی علی املتی و باتومش و در آخر پذیرایی از میهمانان مراسم، به عهدهی مهندس محسن و مسجدش! بقیهی دوستان هم، به این اعضایی که نام بردم، در هرچه بهتر انجام دادن این مسئولیتها کمک کنند. والسلام، نامه تمام!
و اینگونه بود که همهی اعضا از مسئولیتهایشان آگاه شدند و تصمیم گرفتند خود را برای مراسم سال استاد آماده کنند!
بانو شبنم پشت میزش نشسته بود و داشت با یک دستش آلاسکا لیس میزد و با دست دیگرش دو دوتا چهارتا میکرد تا ببیند چقدر میتواند به مراسم سال استاد کمک کند. علی املتی که علاوه بر تامین حفاظت باغ، مسئولیت خرید مایحتاج مراسم هم به او سپرده شده بود، وارد سوپرنار شد. یک سبد چرخدار برداشت و از روی لیست، شروع کرد به برداشتن وسایل. دخترمحی که مثل همیشه مشغول تبلیغ و عرضهی مواد غذایی به مشتریان بود، برای برداشتن یک مایع ظرفشویی، به سمت قفسهی شویندهها آمد. علی املتی که لیست مواد غذایی را تکمیل کرده بود، بدون نگاه کردن به جلو، به سرعت با سبد چرخدار به سمت قفسهی شویندهها قدم برداشت که ناگهان صدای آخی بلند شد. دخترمحی با سبد چرخدار برخورد کرده و پخش زمین شده بود. علی املتی که انگار با ماشین به دخترمحی زده بود، نزدیک وی شد و پس از ورانداز کردن او، کنار سبد چرخدار نشست.
_اگه یه خط به این افتاده باشه، خسارتش رو تا قِرون آخر ازتون میگیرم!
دخترمحی که پایش را میمالید، سری به نشانهی تاسف تکان داد.
_واقعاً متاسفم براتون! البته انتظاری هم نمیشه ازتون داشت. نگهبانی که به راحتی از باغش دزدی میکنن، بایدم اینقدر حواسش پرت باشه که یه موجود به گُندگی من رو نبینه!
علی املتی و دخترمحی که به خاطر دزدی آن شب از هم ناراحت بودند، همدیگر را با تیکههای آبدار، مورد عنایت قرار میدادند که یکی از مشتریهای مرد نزدیکشان شد و با دیدن دخترمحی روی زمین، با عصبانیت خطاب به علی املتی گفت:
_حواست کجاست مرد حسابی؟! چشمای کورت رو وا کن که توی این فسقله جا، نزنی آبجی ما رو ناکار کنی!
علی املتی که انتظار این رفتار را نداشت، با شنیدن اسم آبجی، از کنار سبد بلند شد و انگشت اشارهاش را بالا برد.
_برای خواهرم، خواهرت، خواهرامون، برای حفظِ نماد و ارزشهامون، برای رسیدن به آرزوهامون، برای احقاق همهی رویاهامون، برای...!
علی املتی از طبع شاعرانهاش داشت لذت میبرد که مرد پرید وسط شعر خواندنش!
_شعر نخون واسه من بابا. به جای این حرفا، چشمای کورت رو باز کن!
سپس نزدیک علی املتی شد و یقهاش را گرفت. علی املتی که فکر نمیکرد اینقدر قضیه جدی باشد، با جدیت گفت:
_اصلاً به تو چه! دوست دارم با خواهرم تصادف کنم. دوست دارم با خواهرم جر و بحث کنم. دوست دارم اصلاً فروشگاه باغمون رو بههم بریزم. تو رو سنه نه؟!
مرد که بلبل زبانی علی املتی را دید، یک مشت حوالهی صورتش کرد. دخترمحی که دید اوضاع دارد قاراشمیش میشود، از جایش بلند شد.
_بابا بس کنید تو رو خدا. من حالم خوبه! ول کنید همدیگه رو...!
#پایان_پارت15✅
📆 #14021229
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت15
هنوز به بچهها خیره بودم که از دور مثل آدمکهای کوچک اینور و آنور میرفتند. پوفی کشیدم و منتظر ماندم که هیولا با غرشی دیگر مرا غافلگیر کرد. دوباره شاخکش را محکم چسبیدم و متوجه آسیبی که به یکی از چشمهایش رسیده بود شدم. نمیدانم کی و چطور اینگونهاش کرده بود...هیولا به سمت راست چرخید و دو تا از بازوهایش را برروی کشتی فرود آورد که باعث برهم خوردن هرچه تعادل بود، شد!
هنگام حرکتش شاخکش را محکمتر چسبیدم و سعی کردم از باد سردی که همراهیم میکند استرس نگیرم...
آقای احف از سراشیبی سُر خورد و داخل دریا پرت شد. هرکسی خود را به جایی از کشتی بند میکرد که تعادلش را حفظ کند. ناگهان استاد واقفی مانند آقای احف، منتها از قصد خود را از بالای سراشیبی سُر داد و داخل آب شیرجه زد. لبخندی بر لبانم دوید! از اینکه همگی هوای همدیگر را در آن شرایط داشتیم.
دستی به شانهام خورد و بیاختیار جیغ زدم!
همان دخترک بود. همانی که یگانه را نجات داده بود...با قاطعیت گفت:«نترس! منم.»
با دیدن چهرهی آشنایش گفتم:«عه! سلام. چه خبر!؟» چشمانم را بازوبسته کردم. لبهایم را روی هم فشار دادم و ادامه دادم:«ببخشید ولی شرایط طوریه که اینطوری حرف زدنم دست خودم نیست...»
متوجه استرس و وحشتم شد و قبل از اینکه چیزی بگوید، با حرکت هیولا شاخکش را محکمتر چسبید و گفت:«فکر کنم نقطه ضعفش رو فهمیدم. باید بریم سراغ یه چشم باقیموندهش!...»
نگاهی به کراسبو و تیردانم کردم و گفتم:«کلا دوتا تیر برام مونده...ضمناً نمیدونم وضعیت تیراندازیم اون بالا چطوریه...» بعد با انگشت آسمان را نشان دادم. نمیدانستم دقیقا چطور میخواهد به چشم هیولا شلیک کنم! خودش هم انگاری مطمئن نبود...سرانجام گفت:«وقت این چیزا رو نداریم. بپر بالا!» بعد خم شد و منتظر ماند. نگاهش کردم و فهمیدم که باید روی کولش سوار شوم. مطمئن نبودم! چون من تا به حال پشت کسی سوار نشده بودم و احساس میکردم سنگینم و ممکن است اذیت شود. چون وقت تنگ بود، خیلی آرام دستهایم را و سپس پاهایم را دور کمرش حلقه کردم ولی با حبس کردن نفسم کمی از وزنم را جمع کردم تا بار زیادی برروی دوشش نباشم. با غرش هیولا نفسم را بیرون دادم و زیر گوشش گفتم:«عجله کن!»
زمزمهکنان گفت:«باشه...باشه...»
نگاهی به پایین انداخت و ادامه داد:«سفت بچسب!»
یکدفعه گفتم:«وایسا! من...» که پرش ناگهانیاش باعث شد ادامه حرفم به جیغ تبدیل شود. چند ثانیه بعد میان زمین و آسمان به پرواز درآمدیم و باد سرد استرسم را بیشتر کرد. کمکم چشمانم را باز کردم تا به دیدن فضای اطراف عادت کنم هرچند که مانند تصاویر مبهم، سریع از کنارم رد میشدند. به آب نزدیک شدیم و از زیر بازوی هیولا عبور کردیم. خیلی به شکمش نزدیک بودیم...
-«اوضاع چطوره؟»
داد کشیدم:«فقط برو!» چیزی نگفت و در عوض به سمت بالا اوج گرفت که دوباره از آن جیغهای بنفشم زدم و کمرش را محکمتر چسبیدم. هنوز هم باران میآمد و من در دلم خداخدا میکردم که سقوط نکنیم. دوباره چشمانم را باز کردم و این دفعه دست هیولا را دیدم که به سمتمان میآمد و ماهم به سمتش...
بیاختیار داد زدم:«مواظب باش!!!»
دخترک به موقع متوجه شد و چرخی زد. درست زمانی که فکر کردم مردهام و نمرده بودم هزاربار خدا را شکر کردم. اما متوجه صورت مچاله شدهی دخترک هم شدم که به گمانم آسیب دیده بود. پاهایم را دورش محکم کردم، ولی کمی بدنم را بالا گرفتم تا وزن زیادی را از سوی من متحمل نشود. کمی بعد جلوی چشم سالم هیولا قرار داشتیم و دخترک داد زد:«ایستگاه آخره! هربار که یک چرخم فقط تیر بزن که احتمال زدنش بره بالاتر...»
-«باشه.» این را من گفتم که دستانم را از رویش آزاد کردم و شروع به تنظیم تیر کردم.
تیر اول رها شد و به هدف نخورد.
-«لعنتی!» این را هم من گفتم که در مواقع حساس از دهانم میپرد. حسابی حواس هیولا را پرت کرده بودیم و کشتی از فرصت برای دور شدن استفاده میکرد. تیر دیگری پرتاب کردم که آن هم خطا رفت. گوشهی لبم را گزیدم و به خودم گفتم:«تیرهات تموم شد. گند زدی طاهر گند زدی...» چیزی نمیگفتم و دخترک هم با ناامیدی به هیولا خیره شده بود. چرخ دیگری زد و دوباره داد زد:«بازم تیر بزن!»
خم شدم و در گوشش آرام گفتم:«واقعا ببخشید. من نتونستم بزنمش و تیرهام تموم شدن...»
با اطمینان گفت:«نه. هنوز کلی تیر داری به من اعتماد کن!»
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y