eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جای همگی خالی ...به نیابت از همه باغ اناری ها
هدایت شده از سرچشمه نور
آدم معمولی برای اینکه بفهمد، احتیاج دارد که توجهش جلب شود... دل و نگاهش کشیده شود... چه موقع نگاه خواهد کرد؟ آن وقتی که جاذبه وجود داشته باشد. آن وقتی که هنر باشد، زیبایی باشد. شعر، تجسم زیبایی است، پس برای تبیین و تفهیم حقیقت، شعر باید رشد کند. https://eitaa.com/joinchat/1473380440Cb2e7adf8ca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نور ساعت ها ودقایق زندگی ات همچنان می گذرد و تومختاری هرگونه که دوست داری آن را سپری کنی. اما خودمانیم ... هم من می دانم هم تو که روح هم مثل جسممان نیازبه غذا دارد. چقدر حواست به غذای روحت بوده تابه حال؟! هردویمان می دانیم که گاهی این روح تنگی نفس می گیرد از حال و هوای آلوده وتاریک دنیا گاهی دلت روشنی می خواهد گاهی می خوای حتی شده دقیقه ای ، چیزی ببینی ، گوش کنی ، بخوانی تا آرام شوی . فارغ از دغدغه های دنیایی ... ولو یک جمله ... ماموریت همین است. آمده است تا با او لحظه به لحظه اش را زندگی کنی. دقایقی ازظلمت درون بیرون آیی و با نور به دنیای اطرافت نگاه کنی . آمده تا دست تورا بگیرد و ببرد تا دنیای حقیقت را نشانت دهد. به شرط آنکه قبل از هرچیز دلت را صیقل دهی تا بتوانی خوب تماشا کنی و لذت ببری . با امضا نویسنده و اسم سفارش دهنده. قیمت:40000 هزینه ارسال: با تخفیف 7000 برای سفارش @Yamahdy_Adrekny
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
REIHANEH🌿: چای یخ زده‌ام را هورت می‌کشم و سمت یکی‌از درختان حرکت می‌کنم. نزدیکش که می‌شوم می‌گویم: از زندگی خسته شدی نه؟ خیلی محکم می‌گوید: نه! -چرا دیگه! ناامیدی من می‌دونم! -اون وقت چرا؟ -چون من می‌گم! یعنی...چیزه...آخه نگه کن! هیچکس تمریناتو نقد نمی‌کنه مونولوگ می‌نویسی نشویقت نمی‌کنن، اصلا من شک دارم کسی متناتو بخونه! -هعیی! راست می‌گیا... -خیل خوب! پس وقتشه از این زندگی راحت شی! من این افتخارو بهت می‌دم. اره برقی‌ام را از پشت سر بیرون می‌آورم و شرورانه می‌خندم! ناگهان بلندگو صدایی می‌دهد: -اهم اهم! آموزش برگی داریم...همگی جمع شید! درختان همه ریشه‌هایشان را مانند دامن بالا می‌گیرند و سمت باغچه آموزش می‌دوند. عصبانی می‌شوم و من هم همان سو روانه می‌شوم! شاخه خشکی پیدا می‌کنم و فرو می‌کنم در بدن یکی از درختان که بااشتیاق به درس گوش می‌دهد. با عصبانیت رو می‌کند به من و فریاد می‌زند: سوراخم کردی! می‌گویم: عجله کن بیا... ته باغ دارن نور نذری می‌دن! با خوشحالی بالا می‌پرد و دنبالم می‌آید... می‌برمش خلوت ترین گوشه باغ! دور و برش را نگاه می‌کند و می‌گوید: نذری تموم شد؟ می‌گویم: نه! این زندگی توئه که الان تموم می‌شه...هاهاها همین که خواستم درخت بینوارا که حواسش سمت دیگری‌ست قطع کنم، صدایی از پشت سرم می‌گوید: -ببینم شماها تمریناتونو انجام دادید؟ الان وقته آموزشه، اینجا چی‌کار می‌کنید؟ فوری اره‌ام را پنهان می‌کنم و می‌گویم: جنابعالی؟ سرش را بالا می‌گیرد و باافتخار می‌گوید: شبنم هستم... روی زمین می‌نشینم و می‌گویم: چرا حالا؟ بی‌توجه به من دست درخت دیگررا می‌گیرد و می‌روند. ناامیدانه اطراف باغ گشت می‌زنم.... ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
شبنم.: خانم قیچی، سوت زنان داشت در باغ قدم می‌‌زد. هراز گاهی شاخ برگ های اضافی درختان ونهال‌ها را میچید وکلی ناز و نوازششان می‌کرد و لبخند زنان به راهش ادامه می‌داد ، ناگهان در گوشه ای از باغ خانم بیلچه را دید که حسابی زنگ زده و ناراحت و غمگین بر درختی تکیه داده..به سمت بیلچه رفت و احوالش را جویا شد، _بیلچه جان چی‌شده عزیزم دسته ی غم بغل گرفتی.؟ بیلچه جواب داد: _هیچی بابا.. ازبس باغو باغچه هاروبیل زدم .. مخم زنگ زده، هیشکی حرف گوش نمیده که.. _الهی چرا سخت میگیری اینا هنوز بیشترشون‌نهال هستن باید صبور باشی لبخند بزنی و با خوش رویی پا به پاشون بیل بزنی تا ریشه های تازه رویده شون هوا بخورن تو خاک این باغ خوب جا ساز بشن. _عجب حوصله ای داریا من که خسته ام میخوام بخوابم. _باشه گلم یکم استراحت کن.. همان زمان استاد یعنی جناب برگ اعظب از راه رسید و چنان دادی زد که خانم بیلچه سه متربه هوا پرید ولی خانم قیچی از آنجایی که در کلاس های کنترل ذهن شرکت کرده بود وتسلط خوبی بر خشمش داشت فقط کمی شانه هایش بالا پرید .. با حفظ همان لبخند ذاتی اش سمت جناب برگ برگشت و گفت: _چه‌خبره استاد مگه سر آوردی..بچه ترسید.. یکم یواش تر تازه داش ادامه در🔻 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
شبنم.: خانم قیچی، سوت زنان داشت در باغ قدم می‌‌زد. هراز گاهی شاخ برگ های اضافی درختان ونهال‌ها را میچید وکلی ناز و نوازششان می‌کرد و لبخند زنان به راهش ادامه می‌داد ، ناگهان در گوشه ای از باغ خانم بیلچه را دید که حسابی زنگ زده و ناراحت و غمگین بر درختی تکیه داده..به سمت بیلچه رفت و احوالش را جویا شد، _بیلچه جان چی‌شده عزیزم دسته ی غم بغل گرفتی.؟ بیلچه جواب داد: _هیچی بابا.. ازبس باغو باغچه هاروبیل زدم .. مخم زنگ زده، هیشکی حرف گوش نمیده که.. _الهی چرا سخت میگیری اینا هنوز بیشترشون‌نهال هستن باید صبور باشی لبخند بزنی و با خوش رویی پا به پاشون بیل بزنی تا ریشه های تازه رویده شون هوا بخورن تو خاک این باغ خوب جا ساز بشن. _عجب حوصله ای داریا من که خسته ام میخوام بخوابم. _باشه گلم یکم استراحت کن.. همان زمان استاد یعنی جناب برگ اعظب از راه رسید و چنان دادی زد که خانم بیلچه سه متربه هوا پرید ولی خانم قیچی از آنجایی که در کلاس های کنترل ذهن شرکت کرده بود وتسلط خوبی بر خشمش داشت فقط کمی شانه هایش بالا پرید .. با حفظ همان لبخند ذاتی اش سمت جناب برگ برگشت و گفت: _چه‌خبره استاد مگه سر آوردی..بچه ترسید.. یکم یواش تر تازه داشت خوابش می‌برد. _سلام ونور ، اولا که اینجا باغ خودمه اختیارشو دارم، دوما استاد نیستم و برگم برای بار ده هزارم. سوما مگه اینجا جای خوابه.؟؟ پنجما _اوووو ...استاد چه خبره، گازشو گرفتی، هی اولا دوما می‌کنی ، اسیر که نیاوردی ، ما با پای خودمون اومیدیم به عشق همین نهال ها اومدیم، ربات که نیستیم گاهی خسته هم میشیم دیگه.. خانم قیچی این را گفت و سوت زنان خواست به راهش ادامه دهد که استاد دوباره نعره کنان فریاد زد ..کجا .؟ _دارم میرم ، به کارم برسم. _اونو که فهمیدم..منظورم اینه که چرا سوت می‌زنی و می‌خندی ، مگه بچه بازیه .؟ عروسی که نمیخوای بری.؟ یکم ابهت ..اخم کن جدی باش.. _استاد مگه جنگه این نهال ها باهزار امید اومدن تو باغ تا ریشه کنن اون وقت اگه من باهاشون بد برخورد کنم دل زده میشن و میرن.. _باز گفت استاد ،باز گفت استاد.. ازمن‌گفتن بود دوروز دیگه که اصلا ازت حساب نبردن باز سلامت رو علیک می‌کنم. _استاااد اخم‌نکنیددیگه بهتون نمیاد. جناب برگ زیرلب لا اله الاالله گفت واز آنجایی که لبخند ذاتی خانم قیچی واگیر بود کم کم لبهای استاد هم به خنده باز شد... ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از استیکرهای باغ انار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فائزه ڪمال الدینے: بسم الله روزی روزگاری بود کی بود کی نبود، یک احد بانو بود چند وقتی بود همه ی گروه های نویسندگی پرشده بودند،‌احد رفت پیش استاد برگ گفت :استاد چیکار کنیم چیکار نکنیم ، دفترم پراز مراجعه کننده شده ، دیگه احد صوتی گذاشتم تا براشون شرایط رو توضیح بدهاز همه مهمتر دیگه کلاس هامون ته کشیده هرچی انار داشتیم چسبوندیم تنگ حروف الفبا، من با اینهمه کاربر که صف بستن دم در دفتر چکار کن.. عه الو بله نه نه ببین احد صوتی بهشون بگو داریم زیر سازهای انارشوندگی رو آماده میکنیم تا برای رو ساخت ها . آره آره یه وقت سوتی ندی که مثل ریشه ی درخت تو خاک موندیم ها ،خداحافظ ببینم چه میکنی. احد تلفن رو قطع کرد یک نگاهی به استاد برگ انداخت که استاد ترجیح داد بره کهکشان هارو بشماره؛ احد هم با حرص دفتر حساب کتاب هاش رو زیر بغل زد تابره که یکدفعه صدای یک خانمی از گوشه کنار باغ توجهشون رو جلب کرد. بله بله بی تو پریشانم نه آقا اسم کتابمه . استاد برگ هم سریع از یکی از کهکشان ها که داشت آموزش مردگی رو بهش میداد خداحافظی کرد و از اون بالا با انار های پرنده اومد پایین . استاد برگ هم با کنجکاوی نگاهی به دور و برش انداخت که ببینه صدا از کجاست یکم که گوش گرفت بلند گفت یافتم . احد هم که همزمان داشت دنبال صدا میگشت و سهمش رو حساب میگرد با صدای استاد برگ از جا پرید . استاد برگ گفت :احد یافتم صدا از در ورودیه باغ . بیسیمش رو برداشت و به انار جا ها گفت اونجا چه خبره ؟ کی جرئت کرده انقدر سرو صدا راه بندازه تو قصر اناریه من . یکی از انار جاها باترس گفت : والا اااستاد یک خانمی اومدند میگن من نویسنده ام . دوتا کتابم چاب کردن یکی بی تو پریشانم، اون یکی هم چی بود؟ آها عروس مصر . _نه نه آقا درست بگو عروس یمن . آها. همون جناب برگ بگم بیان؟ استاد برگ دستی به ریش هاش کشید و متفکر به احد که داشت بال بال میزند نگاه کرد؛ سرش رو به معنی چیه تکون داد. احد گفت :استاد استاد استاد برگ دستش روی دهنه بی سیم گذاشت و پرید وسط حرفش .گفت این هزارو بیستو دو نار برگم برگم . خیله خب این خانم میگن نویسنده هستن ماهم که درخت های آموزش انار شوندگیمون تموم شدن . میایم ایشون رو میکاریم یک فکری هم برای باغچش میکنیم . تازه اشکال نداره انار نداریم نهایتش یک قاچ از یکی از انارهای کنار تخت شما برمیداریم . استاد برگ چرخی زدودستی به محاسنش کشید. کمی فکر کرد دید احد پر بیراه نمیگه ؛ دوباره برگشت سمت احد و‌گفت:خب تو جرا زودتر از تو دنیای اعداد نمیای بیرون بگی به من . احد نگاهی به استاد برگ انداخت و گفت :استاد من دوساعته دارم بال بال میزنم کم مونده بود بشم انار پرنده مگه گوش میکنید آخه هی میگید هیس هیس. _خب حالا. و رفت سمت تخت انار شاهیش و روش نشست و با بی سیم به انار جاها گفت خانم نویسنده رو راهنمایی کنید بیان نارسالن شاهی . و یک پاش رو ی پای دیگرش انداخت و دوتا دستش رو روی دسته های تخت شاهیش گذاشت . القصه، این استاد برگ یکجوری باخانم نویسنده صحبت کرد که خانم نویسنده چاره ای جز درخت شدن نمیدید . دیگه قبول کرد که بشه استاد باغچه انار شوندگی که فقط یک قاچ انار بهش تعلق گرفت . روزیکه زیر ساخت ها و روساخت ها آماده شدند استاد برگ یک قاچ انارش رو سر دست گرفت تا بره بگذاره سر پرچین باغچه که یکهو،یک حبه انار از قاچ انار جدا شد . احد که مثل همیشه با دفترش پشت سر استاد برگ راه میرفت با دیدن حبه ی انار دفترش رو پرت کرد کنار و با یک جهش پرید و دونه رو گرفت . با بغض نگاهی به حبه ی توی دستش انداخت و روبه استاد برگ گفت استاد چیکارش کنیم‌؟ _احد گریه نکن من میدونم چیکارش کنیم . احد منتظر به خانم نویسنده نگاه کرد و اروم گفت چیکار ؟ خانم نویسنده گفت این حبه رو میذاریم برای باغچه ی دونه های نارشوندگی . تا دونه هاشون رو اونجا ذخیره کنند . استاد برگ که تا اونموقع در کمال تعجب چیزی نمی گفت، روبه خانم نویسنده گفت :نور احسنت افرین . و اینگونه بود که احد، به احد صوتی زنگ زد تا دونه دونه به مراجعه کنند های انار شوندگی خبر بده که روساخت ها هم آماده شدند . و بهشون آدرس باغچرو بده . ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فائزه ڪمال الدینے: ﷽ القصه، کلاس انارشوندگی، به لطف یک قاچ انار اهدایی استاد واقفی برپا شد. خب. بله ؟چرا نمیگم استاد برگ؟ بسی سوال خوبیست. اینجانب به عنوان دانه ای درخاک ، در طی تحقیقاتی که به عمل آوردم متوجه شدم که (آقا دوستانیکه تا به استاد میگید استاد استاد میگن برگم برگم استاد برگ نیست. بابا ناغافل ها شمارو به شاگردی نپذیرفتن وگرنه چرا من بهشون میگم استاد نمیگن برگم.). همینطور که داشتم در باغات گشت و گذار می کردم و به هرکدام که میرسیدم در میزدم و الفرار، رسیدم به باغچه یک حبه انار. دستم که برای در زدن بالا رفته بود را پایین آوردم. تازه یادم افتاد که قرار بود یک سبد ببافم برای حبه هام . ای دل غافل. یواشکی، یک ذره درب باغ را هل دادم تا ببینم اوضاع از چه قرار مقدوریست. که ،درب باغ اصلا درک یواشکی پاییدن را نداشت و باصدای قیژ ناجوانمردانه ای بازشد. فکر میکنم بنت الحاجی زیادی لولا های در را روغن مالی کرده بود که تا سر انگشتم بهش خورد، کامل بازشد. بازشدن در همانا و چرخیدن سر استاد پاشاپور به سمت در هم همانا! کتاب بی تو پریشانم را مانند یک شی بسیار ارزشی روی میز سفید و مرمر کنار دستش گذاشت. عینک دودیش را از سبد اناری کنارش برداشت و با لبخند خطرناکی به من خیره شد. با انگشت اشاره، به شیوه ی گنگستری اشاره زد تا جلو بروم. قدمی به سمتش برداشتم. _خودت بگو.صنعتی یا سنتی؟ آب دهانم را قورت دادم . باترس و لرز پرسیدم: _چ چی اس استاد؟ _تنبیه جانم تنبیه. بگذار گزینه هارو برات بگم تا راحت تر انتخاب کنی. صنعتی،شوکر یاقوتی ،صندلی برق دار. سنتی، ترکه ، فلفل قرمزز همان یک قدمی راهم که از چهارچوب در جلوتر رفته بودم را ذره ذره عقب برگشتم. همزمان، استاد از روی صندلی اناریش بلند شد و دامن سرخ چیندارش را صاف کرد. پشتش را به من کرد و به سمت درخت انار سمت راستش رفت. دستش را به یکی از انار های سرخ گرفت. و همانطور که سعی داشت آنرا بچیند ، گفت: _کجا دانه جان کجا؟بودی حالا . برات فناوری نوین احد رو آوردم بودی حالا . و انار سرخ و چاق و چله ای را چید و آنرا بویید. با لرز دستم را بالا آوردم و روبه استاد گفتم _ا اجازه استاد؟ استاد برگشت به سمت من. عینک دودی اش را درآورد و سوالی نگاهم کرد. _ا اون سیبه که بو میکنند . این اناره تو دستای شما. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
📣انتظار به پایان رسید! خب کسانی که چهارشنبه شب و توی فضای معنوی کارگاه باغبان پاشاپور اشک تو چشماشون چشم شده بود امروز کجایند؟ پول ها بالا....کتاب بی تو پریشانم منتظر خریداری شدن است. نوجوونها هم قول بدن عیدی هاشون رو که گرفتن اول یک واو بخرن بعدشم بی تو پریشانم. قیمت بیرون: 31000 قیمت با تخفیف:15500 پرداخت هزینه پست درب منزل. (هزینه پست بین ۱۰ تا ۱۵ تومن به نسبت شهر شما، متغیر است.) ثبت سفارش: @Yamahdy_Adrekny ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
📌کارگاه امشب لغو شد💯 تاریخ جلسه جبرانی متعاقبا اعلام می‌شود.
💢جلسه جبرانی: شنبه 30 اسفند آخرین روز سال ساعت 20 🖊بررسی روایت و دلنوشته و تفاوتش با قالب داستان در داستان نویسی ▫️باغبانِ گرامی آقای حیدر جهان کهن ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از سرچشمه نور
بسم الله النور 🔵 برگزاری دوازدهمین کنفرانس درسرچشمه نور 🔸️تحلیل قالب کتاب غرور و تعصب 🔸️زمان شروع امشب ساعت ۲۰ 🔸️منتظرتان هستیم . https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا