هدایت شده از مهربانی کن...
#داستانک
#تمرین30
مامان گفت:《نه، نه، دیگه نپرید! جوجه تیغیت زیر تشک تخت قایم شده!》
خپل پشمولی با صدای تو دماغی گفت:《 لپ قرمزی منو بغل کن نپرم رو جوجه تیغی!》
خ.بابایی
#مهربانی_کن
هدایت شده از مهربانی کن...
#داستانک
#تمرین30
لپ قرمزی روی شکمِ خپل پشمالو دراز کشیده بود. دستی به موهای لپ قرمزی کشید و گفت:《 با رئیس پشمالو صحبت کردم، قرار شد برای همیشه پیشت بمانم.》
لپ قرمزی جیغی کشید و هر دو روی تخت بپر بپر کردند.
خ.بابایی
#مهربانی_کن
هدایت شده از مهربانی کن...
#داستانک
#تمرین31
_پدرجان این چیه تو دستت؟
+آخرین میوه ی دلم.
_میخواین چیکارش کنید؟
+فریزش کنم.
_چرا آخه؟ تا کی؟
+اون همیشه انار دوست داشت. مطمئنم بر میگرده...
خ.بابایی
#مهربانی_کن
هدایت شده از مهربانی کن...
#داستانک
#تمرین31
انار نگاهی به دستها انداخت و گفت:《 دارم گرم میشوم.خیلی سردم بود!》دست راست گفت:《 به دانه های دلت بگو آماده باشند!》دست چپ گفت:《 قرارِ اسم ارباب را بنویسند.》
خ.بابایی
#مهربانی_کن
هدایت شده از مهربانی کن...
#داستانک
#تمرین31
پسرکی دوید سمتم و گفت:《 پدربزرگ بفرمایید داخل موکب، انار بخورید!》برادرش دستِ ترک خورده ام را دید و گفت:《 آب انارِ بهشتی زخم ها را خوب می کند.》
خ.بابایی
#مهربانی_کن
هدایت شده از مهربانی کن...
#تمرین
اول
مزه مزه که میکنم دهانم همچو شکلاتی مغزدار شیرین میشود.شیرنیش حتی فرم چشمهایم را تغییرمیدهد. برق خوشمزگیش در مردمک چشمانم همچو ستاره ای درخشان چشمک می زند. تنها کسی که این شیرینی را دوست ندارد، دندان آسیاب سمت راستیم هست که داد و فریادش تمام حس شیرینی و چسبناکیش را تلخ و پرناله میکند. شکر سرخ و قهوه ای هم طعم عسلی بزاق دهانم را نچشیده است....
خ.بابایی
#مهربانی_کن
چهارده تمرینی که سرکارخانم #خدیجه_بابایی انجام داده بودند.
صرفا جهت ....نمی دانم جهت چیست.
و هیچکس از آخرین خداحافظی آگاه نیست.
#خواندن
تالار خزندگان
در جلد اول که شروع بد بود، کتاب با توصیفی از خانوادهی بودلر شروع میشد و مدام نویسنده توصیه میکرد که اگر دنبال خبر خوبی هستید بیخودی معطلید و ادامه ندهید، همان ابتدا پدر ومادر این خانواده در یک آتش سوزی در خانهی ایدهآلشان فوت میشوند و یتیمهای بودلر همان ابتدا بدبخت میشوند و باید به خانهی یکی از اقوام دور بروند، که بعداً معلوم میشود چه قدر آدم مزخرف و بیشخصیتی است. انتهای کتاب از شر این آدم خلاص میشوند و میروند پیش فرد دیگری که یک مار شناس است و همان ابتدا نویسنده میگوید که فکر نکنید اینها شرایطشان بهتر میشودهااا
تا آخر همین بساط پهن است و اصلا این سرپرست خواهد مرد ولی من خواننده راغب میشوم که به دنبال نقطهی روشنی کتاب را تا انتها بخوانم،
اگر نقطهی روشنی پیدا شد به شما هم اطلاع میدهم.
#نوشتن
روزنگاشت
#000502
#سجادی
شانار. خوشه. یه قاچ. جلال. شکوفه. پرنده. فضانورد. نارینا. سیدی ها. یاقوتی. امنیتی ها. صدانار. آوینار. قرارگاهی ها...و اخیرا کوچه اناری ها..
هر هفته چند کوپن دارید برای کانال. لطفا استفاده کنید.
عِمران واقفی:
نفسم را خواهم کشت. به زودی. با چاقوی دسته زنجانی.
#مونولوگ
در بهشت کفتربازی خواهم کرد. سوسیس کوکتل خواهم خورد. خرسواری خواهم کرد. زنگ قصر حوریان را خواهم زد. فرار نخواهم کرد.
#مونولوگ
مربای بالنگ نیستم که دورم بیندازی. البته مربای بالنگ رو کی دلش میاد دور بندازه...الا علی حالٍ مربای بالنگ نیستم.
#مونولوگ
شوفری را دیدم که داشت شوفری میکرد. کفتری که کفتری. خری که خری. خیلی خری...خودِ خری. معنای مصدری میده. و اینچنین است گردالی دنیا.
#مونولوگ
شربتی ساخته ام از عسل. تنهایی میخورم. به هیچ کدومتونم نمیدم. حالا هی چت کنین. الا یا ایها الچتیون لا تُچَتِتوا...
#مونولوگ
سیگاری را گیراندهام سر ایوان عادت. روی بلندترین آتشفشان جهان املت میزنم. در پستترین نقطه اقیانوس چایی نبات. و علی جعفری هنوز کوله به دوش جهان را می چرخد. و جهان هم علی را میچرخاند. علی سرش گیج و پیج میرود...علی در رودخانه املت غرق خواهد شد...و به باتلاق چایی نبات میرسد. حوریان بهشتی علی را در زاینده رود بهشت دفن میکنند. با علامت چایی واملت رویمزارش. علی زنده میشود و تمام بهشت را با دوچرخه میچرخد...یکی از بهشتیان به علی میگوید دوچرخه و علی میگوید..آه ای بهشتی سیبیل بابات میچرخه...هرررر حلال السون.
#مونولوگ
ابتدای بهشت سطلی گذاشته ام و منتظر دوستانم هستم. سطل تلخ. جایی برای انهدام تلخی های دنیا. برای ورود به بهشت آماده ای ای دل؟
#مونولوگ
بانوی با کمالاتی را دیدم که جمال نداشت. و جمالی را دیدم که پول نداشت. و ثروتمندی را دیدم که مو نداشت و عروس مو بلوند و مو بلندی را دیدم که اخلاق نداشت و خوش اخلاقی را دیدم که عرضه نداشته. و با عرضه ای را دیدم که صبر نداشت و صبوری را دیدم که عمر نداشت و معمری را دیدم که دندان نداشت و دندانداری را دیدم که نان نداشت و این بحر طویل پایان نداشت...
#مونولوگ
نیکیمهر را به دیزنیلند بردم و با میکیموس تاختش زدم. دنیا همیشه سرمان را کلاه میگذارد.
#مونولوگ
نیمی از نیکیمهر نیکی است و نیمیاش مهر. و کله اش خالیست. پوچ. خالی از غرور. و دلش نیاز به تعمیرگاه دارد. الهی و ربی! دستگاه دیاک را بفرست.
#مونولوگ
چراغعلی خانی مسئول چراغانی دلم است. نور فروش محله سفارشش را کرده. ریسه میرود تمام دلم از نور کشی اش.
#مونولوگ
احف را به کره ماه پرتاب کرده ام. با همه گوسفندانش. تمام سفینه را به پشگل کشیده اند. لا مشکل. کود حیوانی برای کشت و کار در ماه لازم است. میان ماه من با ماه احف..افاف و پفپف
#مونولوگ
رود اشک من را ندیده اید. تمام جهان تشنه من است.
#مونولوگ
تفاله اندیشه نمیخورم. من سرچشمه نورم.
#مونولوگ
نون و پنیر آوردیم اندیشه تون رو بردیم. تقی زاده آوردیم، فرهنگتون رو بردیم. پهلوی رو آوردیم..دیش دیری دیری دیری...و اینگونه بود که تهاجم فرهنگی جذاب شد...
#مونولوگ
نور میخورم و با ظلمت خلال دندان میکشم. و همیشه درگیر این تضاد شیرینم.
#مونولوگ
گلهای لب سیاره ام خشک شده. کسی یک لیتر بنزین بینسیاره ای دارد. یک تُک پا تا عرش الهی بروم. زود برمیگردم. قول عرشی.
#مونولوگ
گوسفندی را علف دادم که با من آشنا گردد. نمی دانستم که گوسفند علف میخورد و پشکل میندازد.
#مونولوگ
پ.ن
واقعا که
صبحا مغزم عرق سرد میکند. و شب ها جگرم تاول داغ میزند.
#مونولوگ
قافله شتر که به برکه رسید همه ملائکه برای فینال جهان آماده شدند.
#مونولوگ
#غدیر
سرنوشت موکت ها با قالیهای دستباف یکسان نیست. مخصوصا بعد از پاخوردن های زیاد. قالی باش.
#مونولوگ
قالی از صد رنگ بودن زیر پا افتاده. یک رنگ باش. قالی نباش.
#مونولوگ
قالی ها مثل موزاییک ها سفت و سخت نیستند. پاهای خسته ات را روی قالی کرمان جابهجا کن و به صدای الکتریسسته ساکناش گوش کن. قالی باشیم. آرام بخش.
#مونولوگ
قالی را نمیشود هر روز شست. باید خیلی کثیف شوند تا به دادشان برسند. به خاطر همین معمولا رنگهای تیره در قالی بیشتر به کار میرود. ملحفه ها اما همیشه سفیدند. زود به زود هم شسته می شوند. ملحفه باشیم، همیشه سفید و تمیز. قالی نباشیم.
#مونولوگ
تف به هرآنچه رنگ تعلق بگیرد. آب بینی به خیانت.
#مونولوگ
و لسانا و شفتین....و شراسیف. نعل تازه. و خرمای چند روز مانده. خیمه های بلند مرتبه در عرش..
#مونولوگ
شیث و آدم را...اسماعیل و ابراهیم را...علی و حسین را...به انتهای جهان رسیده ام...به حسین.
#مونولوگ
کف گیر لازمم... هروقت از دیدن ملائکه و بهشت کف میکنم خودم را به وادی کفگیرها میرسانم...تو به کدامین وادی میرسانی؟ چه میرسانی؟ و چرا؟ و چگونه؟
#مونولوگ
روز عید غدیر، علی در عرش نشسته بود و عیدی میداد. صد و بیست و چهار هزار پیغمبر در صف بودند. رفتم جلو و گفتم صف دوتایییا کجاست؟
...
هیچی دیگه الان آخر صفم
#مونولوگ
به شعله گاز خیره شدهام. آبی و آ
رام است. انگار نه انگار که آتش است. مانند عشق توست...آرام و سوزان.
#مونولوگ
معجزه عشق زنده ام میکند. من هزار و چهارصد سال است که مرده ام. بعد از تو...میان کوچه های مدینه مُردم. دقیقا میان کوچه بنیهاشم. دقیقا میان سیلی و قامت حسن...
#مونولوگ
به نگاهت دستمال یزدی بسته ام. لاتترین موجود عالم....
#مونولوگ
قلبم را در وایتکس تقوا گذاشته ام. فردا که بهار آید آزاد و رها هستیم...
#مونولوگ
اژدهایی را دیدم که به خاطر مخارج زندگی در نانوایی کار میکرد. رهایی همه اژدهاها بشمار یک....
#مونولوگ
فنچی را پختم و به هیولای دلم خوراندم. حالا تمام فنچها روی قلبم آرام میخوابند.
#مونولوگ
شیشهای را شکستم که زیادتر شود. شیشه زیادتر شد اما ... دستهای قلبم را ببین..همه خونین شد.
#مونولوگ
دختری را دیدم و برایش چیپس و آش خریدم. برایش تیپ زدم. برایش زنده شدم. چشمانم که باز شد رفته بود. حالا به بلوغ رسیدم. گردالی دنیا را از مانیتور عقل نگاه میکنم. این امتحان ورودی بلوغ است. همه داده اند. مهم نتیجه نمره اش است.
#مونولوگ