eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
898 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
نور واو در غرفه سوره مهر موجود است. ولی خب پول همراهتون باشه😁 یا علی. ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
امروز چخبر شده؛ همه کارتون روغن میخرند و گوشت هم همه جا کم پیدامی‌شود که میخواهند گرانش کنند... تعدادی جو میدهند و تعدادی ارامش میشوند. میدانم که خدا بخیر خواهد کرد. این هم هفته اخر مدرسه ها ؛شروع امتحانات اصلی حضوری بعد این همه مدت که تنبلی همراهمان شدو دوسال اموزشمان نصف و نیمه بود.خدابخیر میکند . امان از این گوشی و فضای مجازی! مگر اجازه می‌دهند که ادم خسته بخوابد؛دوساعت همینجوری گذشت. بی خوابی و خستگی و سردرد ... خب یه چرت نیم ساعته میزنم و بعد بیدار میشوم بخوانم! همینکه خوابم گرفت و در اعماق خواب بودم ،گوشی زنگ خورد و با من کار داشت. فاطمه بود.قرار بود امروز بعد تعطیلی مدرسه یک سر به خانه‌شان بزنم اما خواب مانده بودم. زیاد دیر نشده بود؛آبی به سر و صورتم زدم. متوجه شدم که شکمم صدای قور قور میکند،صدای قور باغه نبود. عدسی هارا که خیلی پر ملات بود، زیرش را روشن کردم. حالا باید تند تند بخورم که دیر نشود ؛بهار خودتو زود اماده کن بریم. عجله ام برای این بود که قبل شام برگردیم که کارهای عقب افتاده ام را پیش ببرم و اینکه اوهم به مغازه اش برسد. خب بالاخره هر جور بود تند تند ارایش و لباس و .... راه افتادیم به سوی خانه خواهر که البته فاصله چندان دوری نداشت. بهار بیا بریم مغاذه و یک بستنی بزنیم به رگ ،با طعم موز چطوره؟! یادم هست اخرین بار تابستان پار سال بود که بستنی خوردیم. ولی واقعا چقدر چسبید به دل و جونمون. با کلی ذوق رسیدیم و احوال پرسی کردیم ؛باز صورتش مثل روح شده بود. ماسک زده بود ؛همیشه موقعی که من هم هستم به منم ماسک میزند و دوباره رفتم زیر دستش ... ولی چقدر تاثیر خوبی داشت. یادم هست که فاطمه هروقت ناراحت بود یا خسته بود یا حتی اگه حالشم خوب بود بازم با شونه کردن موهاش، حالش را بهتر میکردم. اتو موشو برداشتم و همزمان با شونه کشیدن اتو مو میکشیدم. موهایش انقدر فرفری است که من با ده بار کشیدن هم هنوز موج در موهایش را حس میکردم. یکی در زد و من که مشغول بودم بهارصدایش در امد و گفت مامانه! قرار بود شام به خانه خودمان برویم اما حالا اینجا ماندگار شدیم و پدر انهارا در خانه خودشان با غذای بیرون دعوت کرد. صاحب خانه قرار کرده بود که حیاط خانه دست خواهرم باشد اما همچنان با کودکش برای اب دادن به باغچه به حیاط وارد میشد؛خب مشترک است دیگر ... موسیقی را پلی کردم و با کمک بهار حیاط را اب و جارو زدیم.به به چه درخت انار سر سبزی. و انگور هایی که اویزان بود چقدر این حیاط کوچک را زیبا تر کرده بود. ماه امشب به صورت عجیبی جذاب بود،طبق اکثر شب ها نیم ساعتی نشستم و به ماه زل زدم ،واقعا که آسمان شب هم زیبایی های خودش را دارد. بعد شام بر نامه ریخته بودیم که به چهار شنبه بازاری برویم که میگویند در ساعات اخر شب همه چیز در انجا مفت است! رفتیم اما کمی دیر تر رسیدیم . اولین چیزی که دیدیم پیاز بود. همه اش ریخته بود روی زمین اما چه رنگی داشت،بنفش. دو تا پسرکی که حتی به سن نو جوانی هم نرسیده بودند؛ داد میزدند، پیاز کیلویی پنج هزار... واقعا چقدر مناسب بود بااینکه کیفیتش هم بالا بود. همه جا پرجمعیت بود،دست خواهرم را گرفتم وکنار ایستادیم که مادرم و خواهربزرگترم خریدشان را بکنند. در ان موقع خانومی امد و دنبال قیمت پیاز بود که مردم با این شدت به سرش افتاده بودند. پسرک قیمت را نگفت واول پلاستیک را به خانوم داد و گفت کیلویی پنج هزار است پنج هزار در این دوره زمونه چی میدهند؟!. واقعا هم ارزان میداد. ان پسر صورتی خشن داشت و باید بااین سن کمش کارمی‌کرد. گاهی همه چیز را به تمسخر میگرفت و گاهی هم جدی می‌شد . در همین موقع ها بود که متوجه خانومی شدم که در کنار پل نشسته بود و دوتا بچه کوچک داشت؛یکی از انها خیلی کوچک بود و دومی راه میرفت امااوهم کوچک بود . خانوم جوان سنی نداشت،اما صورتی خسته و وارفته داشت. شوهرش امد و صدایش زد که ملیحه حدس بزن چند کیلو است وچقدر شده است؛ با حالتی طنزو خوشحال میپرسید. در دستش یک هندوانه بود که بسیار بزرگ بود اما با قیمت خیلی مناسب ان را گرفته بود، که موقعی که شنیدم چشمانم از حدقه امد بیرون. همچنان تکرار میکرد که زنش یا بخند یا جوابی بدهد اما زن خیلی خسته و وارفته بود. بالاخره با بی حوصلگی گفت من چمیدانم ؛آن لحظه نمیدانم بغضم دلیلش چه بود. گذشتیم. میوه ها و مواد های غذایی جور واجور در انجا وجود داشت،ان همم واقعا با قیمت های باور نکردنی ،جمعیت زیادی بود و از اکثر قشر های جامعه دیده میشد. با خرید به خانه برگشتیم و قرار شد هر چهارشنبه برای خرید به انجا برویم. کمان
هدایت شده از عطیه صفایی
استاد سلام. اگر کسی خواست بگین توی سالن ناشران عمومی و از جایی که غرفه ها به ترتیب حروف الفبا هستن، سمت راست غرفه های حرف (ل) انتشارات سوره مهر هست که واو هم اونجاست
💯💯 داستان طنز به زودی در باغ انار اکران خواهد شد. با خواندن این داستان روده‌پاره خواهید شد از خنده🤓. نتانیاهو رو کفن کنم اگر دروغ بگویم.😁 دو ماهی است دارند توطئه های شرورانه می‌کنند ذلیل‌نمرده ها.🤓 پیرنگش تقریبا کامل شده. و تا توانستند بلا سر من و بقیه اشخاص حقیقی باغ آورده‌اند.🤓 البته دستشان را باز گذاشته‌ام تا هرچه کرم دارند بریزند😂. امیدوارم با خواندن این داستان نیش‌تان تا بناگوش باز شود. 🤓 خودمو قاطی کردم تو تیمشون😁 با تشکر ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
یاحق می‌آید. ساده. صمیمی. مهربان....چه کسی باور می‌کند؟ اینجا؟! ....رئیس جمهور؟! .... مرغ، تخم مرغ، روغن، ماکارونی........درد دل مردم زیاد است.....او صبورانه می‌شنود.... از جنس مردم است .در میان مردم . با مردم.... دلش برای خدمت می‌تپد....امروز ماهشهر ...فردا کرمان...پس فردا اهواز.....و.... همه‌ی ایّامش صبح شنبه است... او صبح جمعه ندارد که تازه بفهد بنزین گران شده است... می‌دود برای خدمت...می رود برای جهاد... گفتند: اقتصاد کشور بیمار است....باید جراحی شود...این بنا، باید ویران شود و از نو به پا شود..... گفت: هستم. سنگم بزنند، چه باک....فحشم بدهند، چه غم.... گفتم: وِز وزِ رادیوهای بیگانه بلند است که: گرانی است بریزید بیرون. او را به چالش بکشید. او اِل است...بِل است....بهمان است.... گفت: ای بر خرمگسِ معرکه لعنت!
حق همسر من از روغن دنبه بدش می‌یاد. همان روغنی که از پایان گوسفند تهیه می‌شه. همون آخر گوسفند دیگه🙄...بابا چرا نمی‌فهمید؟ اون قسمت که گوسفند تموم می‌شه یه چیز چرب و نرم هست که وقتی بره گرامی بالا پایین می‌پره اون چیزش هم بالا پایین می‌پره...آفرین همون🤓. اون چیز اسمش دنبه‌اس. البته برای آدم ها هم می‌شه استفاده کرد. ولی آدمش باید خودمانی باشد وگرنه پس‌گردنی می‌خورید. ما چند وقت بود اندازه نصفه کاسه اینو داشتیم و خورده نمی‌شد. یک مقداری هم روغن حلب که جامد هست و ذائقه مون بهش نمی‌گیره و یه مقداری هم روغن های دیگه که معمولا برای اشکنه استفاده می‌شه...مثل پی و ...عدد سه و چهارده صدم شنیدی؟ همان پی.p. القصه همسر بنده دیروز گفتند که دیگه بعد از یک هفته، ده روز بروید روغن بخرید‌. که ما هم هنوز نرفتیم. ما اینجوری پای نظام و انقلاب ایستادیم و خودمان را چرب نکردیم😂. آقا ماکارونی هم همینه شاید بیست تا سی تا شاخه نازک ماکارونی داشته باشیم...که اینم از یه بسته هفتصد گرمی اضافه آمده ریختیم توی این ظرفای پلاستیکی جاماکارونی...در کل پای این نظام داریم جون می‌دیم از بس مواظبیم جنس توی بازار کم نشه... خب لامپ‌مصب‌ها شما هم یکم مراعات کنید دیگه...همش که یه تنه نمی‌تونم جلو اسراییل و آمریکا و انگلیس و رئال مادرید مبارزه کنم. تازه استقلال هم قهرمان شده توی این اوضاع😂😂😂 شش تایی‌ها❤️. من کلا فوتبالم خوب نیست...شش تایی ها کدوم بودن؟😁🤦‍♂ 😂
🔰 | امام صادق و کالایی که کمیاب شد!! 🔶 امام صادق(ع) به یکی ازخدمت‌گزارانشان به نام «مصادف» هزار دینار دادند و به او فرمودند: آماده سفر تجاری به مصر شود، زیرا عائله من زیاد شده است و نیاز به درآمد بیشتر دارم. 🔸 مصادف با پول امام کالایی را تهیه کرد و همراه گروهی از تجار رهسپار مصر شد. این گروه وقتی به نزدیکی مصر رسیدند، با کاروانی برخورد کردند که به تازگی ازمصرخارج شده بودند، و معلوم شد کالای تجارتی ایشان از نیازهای عمومی مردم مصر بوده و در بازارهای آنجا نایاب است و مشتری فراوانی دارد. 🔷 مصادف و همراهانش، هم‌سوگند شدند که هیچ کسی کالایش را کمتر از دو برابرخرید نفروشد، آنان پس از فروش کالا به مدینه برگشتند. 🔹مصادف خدمت امام (ع) رسید، در حالی که دو کیسه هرکدام حاوی هزار دینار بود، در دست داشت و آن را خدمت حضرت نهاد وعرض کرد: فدایت شوم! یکی اصل سرمایه و دیگری سود آن است. حضرت فرمودند: این سود بسیار زیاد است، چگونه بدست آوردی؟ مصادف تمام ماجرا را برای امام(ع) تعریف کرد. ♨️ حضرت با ناراحتی فرمودند: سبحان الله! به زیان مردمی مسلمان باهم، هم قسم شده‌اید که متاع خویش را جزء دو برابر قیمت خرید نفروشید؟ 🔸 آن گاه یکی از دو کیسه را برداشت و فرمودند: این سرمایه من، و ما را به چنین سودی نیاز نیست. سپس فرمودند: برخورد شمشیرها در هنگام کارزار و جهاد راحت تر از به دست آوردن مال حلال است. (یَامُصادَف مجاهده السُیُوفِ اَهونُ مِن طَلَبِ الحَلال) 📚 منبع: کتاب دوگانه‌های سرنوشت‌ساز اثر به نقل از بحارالانوار، ج47، ص59 💠 اندیشکده راهبردی 🆔 @‌soada_ir
#شهید_شیرین_ابو_عاقله #شهید_فلسطینی خبرنگار الجزیره که توسط رژیم صهیونیستی به شهادت رسید. تاریخ این جنایات را ثبت خواهد کرد. خون انسانهای بی گناه هدر نخواد رفت.