💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
فضایل علی اکبر علیه السلام از ابتدای جوانی آثار عظمت و جلالت و انوار فضایل از سیمای مبارکش می درخشی
علی اکبر علیه السلام با اخلاص و صفای کامل و تسلیم محض در برابر آن امام بر حق، جانباری و فداکاری نمود و کثرت افراد آن لشگر بیداد کوچکترین خللی در اراده و عزم او ننهاد. برای رسیدن به قرب موعود که غایت آرزویش بود شاد و مصمم، بدون احساس خستگی آرام نداشت.
روایت عقبة بن سمعان گاه اشتیاق او برای شهادت و رسیدن به قرب عزت باریتعالی است. وی می گوید: در منزلگاه «قصر بنی مقاتل» امام حسین علیه السلام شب را گذراند. بالای مرکب، آن حضرت خواب کوتاهی نمود چون بیدار شد سه بار فرمود:
«انا لله و انا الیه الراجعون و الحمدلله رب العالمین»
فرزندش علی اکبر علیه السلام که بر اسبی سوار بود بسوی آن حضرت رفت و عرض کرد: فدایت شوم سبب گفتن کلمه ی استرجاع و حمد خدایتعالی چه بود؟
امام علیه السلام فرمود: در خواب دیدم سواری عنان مرکبم را گرفت و گفت: اینان می روند و مرگ را به دنبال خود می برند دانستم امیدی به زندگی ما نیست..»
علی اکبر علیه السلام فرمود: پدر آیا ما بر حق نیستیم.
امام علیه السلام فرمود: «آری سوگند به انکه بازگشت بندگان بسوی اوست»
علی اکبر علیه السلام عرض کرد؟ حال که ما برحقیم از مرگ باکی نیست.
امام علیه السلام فرمود: خداوند بهترین پاداشی را که پدری به فرزندش می دهد به تو عطا فرماید.»
[شب عاشورا] سخت ترین شبی بود که بر خاندان رسول صلی الله علیه و آله و سلم گذشت، زیرا اکنده از غم و ناراحتی و گرفتاری بود، پر از ترس و وحشت،تمام راهها برویشان بسته بود و هیچ امیدی به زنده ماندن نداشتند. حتی قطره ای آب هم نبود تا به کودکان تشنه بدهند. ان لشکر انبوه، حرم نبوی را مضطرب و ترسان کرده بود و همه ناامید از پیروزی در این نبرد غربت و تنهایی، نبودن یاران کافی و عطش جگرسوز که تاب و توانشان را می گرفت، سیاهی دریای غم و اندوه همه چیز را در خود فرو برده بود.
اما می بینیم حال و هوای مردان مجد و شرف، عزت و شجاعت یعنی بنی هاشم چگونه بود، آیا برای انان دلی و قلبی مانده بود تا سر پا بمانند؟ آیا روحیه ای داشتند که به حیات ادامه دهند و در نبرد فردا حماسه افرینند؟
آری شیرزادگان خانه ابوطالب علیه السلام و یاران برگزیده ی بی مانند حضرت سیدالشهداء در آن شب که طوفان ترس و وحشت و بلا همچو باران از هر سو بر آنان می بارید غرق نشاط و سرور و شادی غیر قابل وصفی بودند و چون کوههای سرکشیده استوار و مصمم، گویی بند از پایشان گسسته و چون مرغان آزاد بعضی سرگرم عبادت و عده ای برای قتال فردا آماده می شدند. مناجات و راز و نیازشان در حال قیام و قعود، رکوع و سجود صدای زنبوران عسل را تداعی می کرد.
[حضرت علی اکبر علیه السلام روز عاشورا] آنگاه که اراده ی رفتن به میدان نبرد نمود ، پرده نشینان حرم آل الله به او پناه برده، گردش حلقه زدند و گفتند:«به تنهایی و غربت ما رحم نما.» زیرا افول اختر رسالت را می دیدند و دورشدن صدای او را می شنیدند. ایینه جمال نبوی را رو به کسوف و خلق و خوی محمدی که امید یتیمانو پناه بی پناهان است بار سفر بسته می یافتند که قصد کوچ به دیار محبوب دارد.
در چنین حالتی چرا اشک هایشان بایستد و ناله و شیونشان به آسمان نرود؟
در اینجا مصیبت بزرگتر و جان خراشتر ، غم و اندوه سالار شهیدان حضرت امام حسین علیه السلام ار فقدان این اسوه ی کامل تمام فضیلت هاست. امام علیه السلام می دید فردی را برای سفری وداع می کند که بازگشت ندارد، شخصیتی که مظهر تام حقیقت محمدی و آیینه آراسته به جمال الهی و ایتی از آیات جلال ربوبی است.
آری حضرتش می دید فرزند عزیزش بسوی نبرد گام بر می دارد هیچ امیدی نیست جز استقبال از کشته شدن، در آن حال چاره ای نیافت جز آنکه از دیدگان خون دل ببارد به عمر سعد بانگ زد:
چه می کنی؟ خدا نسل ترا براندازد همانگونه که نسل مرا قطع کردی و خویشاوندی مرا به رسول الله مراعات ننمودی، خدا برکت را در تو قرار ندهد و کسی را بر تو مسلط سازد که در بستر، سرت را از تن جدا کند»
محاسن مقدس خود را به سوی آسمان گرفت و به صفات و کمالات علی اکبر با این عبارات اشاره فرمود، این همانست که در عالم میثاق ازلی چنین سرنوشتی ، قطعه قطعه شدن با شمشیر و تیر و نیزه برایش رقم زده شده:
«بار خدایا شاهد باش شبیه ترین مردم به پیامبرت صلی الله علیه و آله وسلم در خلقت و خُلق و خو و سخن گفتن، به سویشان می رود و ما هر گاه مشتاق دیدار رسولت می شدیم به چهره او نظر می کردیم. خدایا برکات زمین را از آنان بردار جمعشان را پراکنده و اتحادشان را به تفرقه بدل ساز، آنان را به راههای گوناگون بدار، حاکمان را هرگز از انان خشنود مساز، زیرا ما را دعوت نمودند تا یاریمان کنند اما بر ما تاختند و به کشتار ما برخاستند
InShot_۲۰۲۲۰۸۰۵_۲۲۱۹۴۶۲۳۹.mp3
8.44M
(بسم رب االحسین )
هر روز همراه با نوای کربلا 🌱
جوانان بنی هاشم بیایید
علی را باخود بر سر خیمه رسانید!!
گوینده: #ن_تبسم
به قلم : #بانوخاتم
#پادکست
#روایت7
#شبهشتممحرم
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | ماجرای شهادت حضرت علی اکبر به روایت رهبر انقلاب
📥 نسخه کیفیت اصلی👇
https://farsi.khamenei.ir/video-content?id=28064
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#قلمهای_عزادار1 از کنار ایستگاه صلواتی کنار مسجد گذشتم. صدای بلند مداحی از ضبط صوت، فضای کوچه را پ
#قلمهای_عزادار1
#بخش_دوم
چشمانم را میبندم. حلقهی انگشتانم تنگتر میشود اما، هرگز نمیگذارم دهانم باز شود!
که اگر باز میشد، حرمت اینجا میشکست، حرمت این صاحبخانه و حرمت خادمانش!
سرم را پایین میاندازم و یکراست از آنجا بیرون میروم.
بیرون میروم و این دل شکستهتر را بیرون میکشم!
نمیدانم، شاید آنها هم میدانستند که من اهل تغییر نبودم، ولی با همان گردن کجیام میخواستم نوکرش باشم!
از آن نوکرهایی که برای اربابشان جان میدادند.
اما آنها نگذاشتند!
به خدا که نگذاشتند!
****
با صدای ضرب در چشمانم دور خانه میچرخد.
دستم روی پیشانیام مینشیند:
-اومدم بابا، اومدم چه خبرته!
در باز میشود و قامت مرد میان در رخ مینماید.
چشمانش در حدقه میلرزید و رگههای سرخ نگاهش، دلم را آشوب میکرد.
اری او همان مرد بود!
دستش را باز کرد و محکم در آغوشم کشید.
نه تکانی خوردم، نه سعی کردم خودم را از زیر فشار انگشتانش بیرون بکشم.
تنها زبان یاری چند جمله را داشت اما خودش گفت:
-آقا رسول قربونت برم من شرمندم، من و ببخش!
از این به بعد هر وقت دلت خواست پاشو بیا، خوشحال میشیم ببینیمت!
پا عقب میکشد، میخواهد برود که دستش را میگیرم:
-چرا؟ شما که تا دیروز نمیخواستی پام و اونجا بزارم، حالا چی شد؟
کمی سماجت میکند اما در آخر زبان در دهان میچرخواند:
-دیشب بعد از این که از هیئت بیرونتون کردم، نصف شب خواب دیدم همه جا تاریکه تو یه بیابون، سرم و چرخوندم یک طرف خیمههای امام حسین بود یک طرف لشکر یزید. اومدم برم خیمه امام حسین(ع)، اما...
به اینجا که میرسد اشکهایش روی صورت غلط میخورند.
-یه سگی روبروی خیمهی ارباب بود، تا من و دید شروع کرد به پارس کردن.
هرچی خواستم برم سمت خیمه جلوم وایمیساد، در آخر باهاش درگیر شدم.
یه لحظه که سرم و بالا اوردم دیدم سر و صورت اون سگ تویی.
نگاه مبهوتم را که میبیند سرش را پایین میاندازد و دست بر پیشانی میزند.
-تو پاسبان خیمه اباعبدالله بودی!
لحظهای هوش از سرم میپرد، من و نگهبان حسین؟!
انگار کسی دست به قلبم گذاشته بود و میفشارید.
میفشارد و در گوشم میگفت" ببین رسول حسین دلهای شکسته را خوب میخرد"
اشکهایم نمنم بیرون زدند و صورتم را غرق کردند!
صدای هقهقم که بلند میشود، دهانم را تر میکنم:
-از این لحظه به بعد من سگ حسینم… خودشان مرا به سگی قبول کردهاند.
بــــراساس واقعیـت~
#محرم
#حدیـثـ🖤
●●●●●~●♡●~●●●●●●
پن:
این داستان بر اساس زندگی رسول ترک"معروف به رسول دیوانه" نوشته شده.
سعی کردم ماجرا با واقعیت تضاد نداشته باشه ولی از اونجایی که متن تمرین ثابت بود، کمی تضاد ایجاد شد⇦رسول ترک ارادت خاصی به اباعبدالله داشتند ایشون در ماههای عزا همیشه در هیئت ها شرکت میکردن اما در یکی از هیئت ها صاحب اونحا علاقهای به شرکت ایشون نداشتند و ...
برای شادی روحشون صلوات🙏
هدایت شده از محبوب
«لبخند زیر ماسک»
یک فضای کوچک وسط خیابان را فرش کرده بودند. کنارش موکبی بود برای پذیرایی با چایی و قند. پشت صحنهی موکب، علم و کتلی بود که با نورهای قرمز فضاسازی زیبایی ایجاد کرده بود. سقف هیئت، آسمان بود. موتور و ماشین از دو طرف هیئت رد میشدند!
از موتور پیاده شدیم. صدای مداحی به آرامی پخش میشد. مراسم شروع نشده بود. کنارهم روی فرش نشستیم. جمعیت فشرده نبود اما جای خالی هم زیاد نبود. خیلیها خانوادگی حلقهوار نشسته بودند مثل پیکنیک. پسربچههای سیاهپوش، دنبالبازی میکردند. اطرافمان از خانمهایی که موهای پریشان و زیبایی داشتند، پر بود. یاد قدیمها افتادم. با خودم گفتم: «قبلنا واسه هیئت رفتن چادر سر میکردن.»
توی حال خودم بودم که صدایش را از کنار گوشم شنیدم. سمت راستم نشسته بود. سرم را تکان دادم که حرفش را بزند. گفت: «اون خانومه چادرش افتاده. بهش بگو.» تو دلم گفتم: «خب چرا نگاه میکنی آخه؟!»
نگاهم را چرخاندم تا رسیدم به دختر جوانی که دو ردیف جلوتر از ما نشسته بود. چادرش از پشت افتاده بود روی زمین. موهای خرمایی بلندش از پشت شالش پیدا بود. سرت را که تکان میدادی، ناخودآگاه چندتا این مدلی از زیر چشمت رد میشد. اما این یکی چون چادرش افتاده بود، لابد حس غیرت برادرانهاش گل کرده بود که درخواست تذکر صادر کرده بود!
به فاطمهی هفتساله نگاه کردم. فقط دوتا چشمش معلوم بود. روسری سیاه با برگهای آبی را با گیرهی آویزدار گربهایاش، مدل لبنانی بسته بود. چادرسیاه و ماسک صورتی، ترکیبی ساخته بود برای خودش!
سرم را تا نزدیک گوشش آوردم. گفتم: «اون خانومه چادرش افتاده. برو پیشش بگو ببخشید چادرتون افتاده. بعدشم زود بیا.» با چشمهایی که از بین روسری و ماسک بیرون مانده بود نگاهی به جمع انداخت. شاید با خودش فکر میکرد: «به کدوم باید بگم!» فوری گفتم: «اون خانومه که چادرش افتاده رو زمین.»
از جایش بلند شد. وقتی چادرش را روی سرش مرتب کرد، زیر ماسک به حجاب اختیاریاش لبخند زدم. سراغ سوژه رفت. گفت و برگشت. هیچ حرکتی از سمت آن خانم جوان انجام نشد. فاطمه کنارم نشست و گفت: «گفتم بهش. خانومه گفت: خودم میدونم»
حس بد ضایع شدن یک کودک، حس بدی بود. به سمت راستیام نگاه کردم. سری به تاسف تکان داد و بعد هر دو به افق خیره شدیم. یک لحظه به طرف فاطمه برگشتم و گفتم: «آفرین. کار درست رو تو انجام دادی، ثوابشو بردی.»
یکی دو دقیقه بعد چشمم به سوژه افتاد. چادرش را سرش کرده بود. لبخندی به غرورش زدم که نتوانسته بود جلوی دختربچهای بشکندش.
به فاطمه نگاه کردم. داشت به علم و نوشتههای کتیبهها نگاه میکرد. سرم را نزدیکش بردم و گفتم: «چقدر تاثیرگذار بودی. خانومه چادرش رو سرش کرد.»
لبخند زیر ماسکش از کوچک شدن چشمانش پیدا شد.
#هیئت
#حجاب
#امربهمعروف
#نهیازمنکر
#محرم
هدایت شده از ف.مضیق رشادی
از کودکی به سنگدل،معروف بودم. هیچوقت گریه نمیکردم،یا سخت به گریه میافتادم، حتی در سوگِ نزدیکانم...ارثی بود همه خانوادهی پدری اینطور بودند وهستند. بچه که بودم و همراهِ مادرم به مجلس اباعبدالله میرفتم، انگشتم راخیس میکردم، به چشمهایم میکشیدم، غافل از اینکه همان چشمها مرا رسوا میکنند. بزرگتر که شدم،در رویارویی با سختیها، نامهربانیها و ظلمهای زمانه،شکننده شدم و به قولِ قدیمیها اشکم دم مشکم آمد و لقب سنگدل برای همیشه از روی پیشانیام برداشته شد،اما این هم یک ایراد داشت،من برای ناملایمتیهایی که در حقم شده بود گریه میکردم، با اینکه درد دیگران ناراحتم میکرد،اما اشکم را در نمیآورد. سالها گذشت، زندگی تازه روی خوشش را به مانشان داده بود ویک واحد در طبقهی دوم مجتمع آپارتمانی خریده بودیم. روزی خانم همسایهی طبقهی سوم، مجلس روضهای برپا کرد و چون من در مجتمع تازه وارد بودم، او شخصا به دم در خانه آمد و مرا دعوت کرد. با اینکه هنوز با آنها ارتباط برقرار نکرده بودم،تصمیم گرفتم به مجلس بروم. وارد مجلس شدم،جا برای نشستن نبود. همانجا در ورودی خانه چسبیده به در نشستم. در دل گفتم«السلام علیکِ یا فاطمهالزهرا،میدونم لایق مجلس پسرت نیستم،اما ممنون که اجازه دادی...» مداح در حال نقل مصیبت اهل بیت بود. خواند ونقل قول کرد. عبای عربیام را بر صورت کشیده بودم و گوش میدادم، هنوز از اشک خبری نبود و من مثل همیشه در حال ملامت کردن خود بودم. آن روز به قول مداح، دومنبره بود و مداح بعداز اتمام روضه، روضهی دوم را شروع کرد او روضه حضرت علی اکبر را خواند. میان روضه از شباهتش به پیامبر صل الله علیه واله گفت و از جوانیاش...غرق در توصیفاتش بودم. یک لحضه تصور کردم در کربلا هستم. امام را دیدم که علی اکبر را در آغوش گرفته،علی اکبر اِذن میدان میخواهد و امام دلِ اذن دادن به جگر گوشهاش را ندارد...یکهو چیزی درونم فروریخت. نمیدانم چه بود،که هرچه بود، ارث و میراثِ خانوادگی را شست و باخود برد. دلم شکست، اشکهایم ازهم سبقت گرفتند. دیگرکمکم به هقهق افتاده بودم. روضه تمام شد و خانمها یکییکی رفتند و من هنوز گریه میکردم. بانی مجلس،مداح و چندتن از همسایهها سعی در آرام کردن من داشتند...بالاخره ساعتی بعد، آرام شدم و درمیان نگاههای عجیبِ خانمهایی که به خاطر من هنوز درمجلس مانده بودند،به خانه باز گشتم. روز بعد باز به مجلس رفتم. خانمها بادیدنم برایم در صدرمجلس جا باز کردند،اما من همانجایی که عشق را پیدا کردم نشستم. «دمِ درِ مجلسِ ارباب...»
#مجلسِ_ارباب
#علیاکبر
#اهلبیت
#شنود
#مستند
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
#ملکوت
#باطن_جهان
#ابلیس
#حجاب
#محرم_و_نامحرم
#ذکر
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه میکنیم. باهم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@ANARLAND
@AMINIKHAAH
حضرت علی اکبر علیه السلام.mp3
4.08M
🎙#پادکست
🔶 عطش ملاقات
🔷 آرامش امام حسین علیه السلام
📌 برگرفته از جلسات « رهایی از غم »
#محرم #امام_حسین #حضرت_علی_اکبر
✅@Aminikhaah
#شنود #مستند #تجربه_نزدیک_به_مرگ #ملکوت #باطن_جهان #ابلیس #حجاب #محرم_و_نامحرم
#ذکر
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه میکنیم. باهم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@ANARLAND
@AMINIKHAAH
هدایت شده از الحقنی بالصالحین«یرتجی»
چرا میگوییم: *بأبی انت و اُمی یا حسین*
یک موقع من به ذهنم می آمد که چرا دائما می گوییم «بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي»؟ این چه حرفی است؟!
خوب از کیسه خودت خرج کن! چرا میگویی پدرم و مادرم به فدای تو؟! اهل و عیالم به فدای تو؟!
بعد یک آقایی، یک داستانی را نقل کرد و متوجه شدم اصلا مسئله چی است.
نقل میکرد که شخصی هر روز زیارت عاشورا میخواند و در زیارتش عرضه می داشت: «بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي». یک روز که این زیارت را نخواند، پدر و مادرش در خواب آمدند و از او گلایه کردند که امروز چرا برای ما دعا نکردی؟
🌟 این دعاست؛ بهترین دعا برای پدر و مادر این است که فدای امام حسین بشوند. ما اگر فدای امام حسین نشویم فدای دنیا می شویم. اگر کسی با امام حسین همراه نشود، فدای دستگاه شیطان خواهد شد. آنهایی که خودشان را به امام حسین رساندند بهشتی شدند. جاودانه شدند. این بهترین دعاست.
در زیارت جامعه کبیره از معصومین (ع) چنین میخواهیم «بِأَبِی أَنْتُمْ وَ أُمِّی وَ نَفْسِی وَ أَهْلِی وَ مَالِی» یک کاری بکن پدر و مادر من، اهل و عیال من، مالم و همه هستی ام را فدای تو کنم. .
🌟جبهه سید الشهدا تماما نفع است و هیچ ضرری در آن نیست! جبهه دشمن هم تماما ضرر است. مگر اصحاب عاشورا ضرر کردند؟ بله، غنایم طرف دشمن بود؛ به حسب ظاهر فتوحات و پیروزی ها آن طرف بود، ولی واقعا کدام ضرر کردند؟
👈 جبهه حق همیشه همینطور بوده! الان هم سختی و عسر هست، ولی «إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً» خدای متعال در در دل همین سختیها، برای مومنین گشایش می کند. آنهایی که از وسط این سختی رد نمی شوند، برای همیشه در عسر می مانند؛ اما آنهایی که با حضرت راه می روند، از وسط این سختی به یُسر میرسند.
(استاد سید مهدی میرباقری . شب ۴ محرم)
♥️حضرت سقا علیه السلام ما را از جامِ حبّ حسین علیهالسلام سیراب کن.
#تاسوعا
#عباس_بن_امیرالمومنین
@ANARSTORY
هدایت شده از یا فاطمة الزهرا
#قلمهای_عزادار2
دیگر امسال تصمیمش را گرفته بود. محرم که از راه رسید دفتر یادداشتش را برداشت و نوشت....
ادامهاش با شما
#محرم
هدایت شده از سَڔآݕ.مٻم✍🏻
#قلمهای_عزادار2
دیگر امسال تصمیمش را گرفته بود. محرم که از راه رسید دفتر یادداشتش را برداشت و نوشت....
- بسم رب الحسین...
یکی بود یکی نبود...
#محرم