#تمرین45
کلماتش مرا سحر می کرد. امید را در قلبم کاشت، به خیال او دنیا فقد یک بازی بود.
زیبایی زندگی را چه زیبا ترسیم می کرد.
لحن صدایش را دوست داشتم،
با اینکه صدایش را نشنیدم!
صورت زیبایش را دوست داشتم،
با اینکه اورا ندیدم،
در واقع من قلب پاک او را دوست دارم.
او یک نویسنده است✍🏻
🍃🍃🍃
#تمرین۴۵
او منشور رنگارنگی از نور است...او تجلّی مشکاة خدا در آسمانها وزمین است....اوجان است، که جان بخش است....پری نیست....فرشته نیست....اومیوه عالم است....او نور است...
اگر سخن بگوید ازمخزن کلماتش رودخانه علم به درون تشنه ات سرازیر میشود...اگر اراده کندنهرهای شیروعسل در وجود پیچ در پیچت به جوشش درآیند......اگر لحظه ای با او بنشینی جام بلورین قلبت از شراب طهور وجودش لبریز می شودو خورشید نگاهش ،آسمان دلت را ستاره باران....نه....ماه باران می کند.....او درمکان نمی گنجد...وزمان برای اوتنگ است....
آری....او ستارهاست...او ماه است...او خورشید است.....او بهشت است....او باغ است.....او آب است....اوشراب است....و او نور است.......نوری که بی تردید از چشمه جاریِ (هو)است.....
🍃🍃🍃
#تمرین45
#پرواز_بی_نهایت
شوق خواندن همیشه داشتم همان موقع ها که بی سواد بودم و برنامه های نهضت سواد آموزی را می دیدم تا بتوانم کتاب شنگول و منگولم را بخوانم.
_مامان
_بله
_پاسخ به مَسکو یعنی چی؟
_کجا دیدیش؟
_روی اون کتاب بابا بود همون مردِ ملافه پیچیده عصا داره!
_دیگه حق نداری به کتاب های کتابخانه دست بزنی برای سن شما نیست!!!
من تا حواس مامان نبود یواشکی باز هم کتاب را نگاه می کردم سر جایش می گذاشتم من فقط شش سال داشتم. بزرگتر که شدم فهمیدم کتاب پاسخ به مُسکو و اون مرد ملافه پوشیده گاندی بود!
راهنمایی که بودم او را دیدم ریزنقش و سبزه رو، کلامش مثل ساحره ها ،سحرت می کرد و می برد سرزمین قصّه ها. شوق دیدنش برای منی که عاشق کتاب بودم، نعمتی بود.
قصه را طوری تعریف می کرد انگار کنار پیامبرها نشسته بودیم و تجربه می کردیم.
روح خواندن و نوشتن من را قلمه زد به دنیای قصه هایش از آنجا عاشق خواندن قصه و رمان شدم می خواستم مثل او قصه تعریف کنم و بنویسم.
کلاسش دالانی بود برای پرواز روح های تشنه ما بود. ساعتی فارق از دنیا سفر می کردیم به دنیای قصه ها.هنوزم به یاد دارم دختر ریز نقش قصه ها را!
وقتی شنیدم هیچ وقت یادم نرفت تا مدتی خیره بودم به نقطه ای،وقتی به خودم آمدم اشک صورتم را خیس کرده بود.دخترک ریز نقش قصه هایمان پر کشیده بود.
معلم دینی و قرآن خانم بستانی
لطفا برای ایشان یک صلوات بفرستید.ممنون
#990816
🔻نشانی باغ انار
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
🔻نمایشگاه باغ
@anarstory
#تمرین45
#داستان
از بچگی باهم بزرگ شده بودیم. عاشقش شده بودم. از همان زمانی که کوچک بودیم. از همان زمانی که هنوز به دوران بلوغ نرسیده بودیم. از همان زمانی که احساس جای عقل، حرف اول را میزد.
عاشقش شده بودم. عاشق کسی که به نماز و روزه اعتقاد چندانی نداشت. عاشق کسی که حجاب درستی نداشت. عاشق کسی که وارد روابط دختر پسری شده بود. عاشق کسی که چشم در چشم نامحرم، راحت حرفش را میزد؛ بدون یک ذره حیا و عفتی. عاشق کسی که هر از گاهی صدایش، بالاتر از صدای پدر و مادرش میرفت. عاشق کسی که در عروسی ها، دنبال پارتی های قاطی بود.
اولش فکر کردم هوس است؛ نه عشق. دوست داشتم عوض شود. دوست داشتم خانوم حضرت زهرا(س) هدایتش کند. دوست داشتم عوض شود، تا ببینم واقعاً عاشقم، یا حسم هوس است. فقط هوس؛ نه چیز دیگری!
خدا زود حاجتم را داد. عوض شده بود. تغییر کرده بود. نمیدانم با چه حرفی! نمیدانم با چه تلنگری! نمیدانم با چه نصیحتی! شاید با تربت کربلا! شاید با اردوی راهیان نور! شاید با یک خواب! شاید با در و دل کردن با یک دوست! و شاید های دیگر...
آن آدم قبلی نبود. نمازهایش قضا نمیشد. سی روزِ ماه رمضان را روزه میگرفت. چادری شده بود. جوراب های کلفت، جای جوراب های تنگ را گرفته بود. مانتوی گشاد و بلند، جای مانتوی تنگ و کوتاه را تصاحب کرده بود. مقنعه و روسری، جای شال های نصف و نیمه آمده بود. دیگر روابط دختر پسری برایش معنا نداشت. حالا حیا و عفت را پیشه کرده بود و به چشم های نامحرم نگاه نمیکرد. دیگر صدایش بالاتر از صدای پدر و مادرش نمیرفت. اطاعت از بزرگتر و چشم گفتن، از دهانش نمیافتاد. در عروسی ها، دیگر دنبال پارتی نبود و مطیع والدینش بود.
آری. بعد از این همه تغییر، هنوز هم عاشقش بودم. حتی بیشتر از قبل دوستش داشتم. فهمیدم که عشقم واقعیست! نه هوس.
چند سال گذشته بود. به بلوغ رسیده بودیم. عقل بیشتر از احساس، در تصمیمات ما نقش آفرینی میکرد. دو دل بودم که حرف دلم را بزنم یا نه! از جواب منفی شنیدن میترسیدم. غرورم نمیگذاشت خواستگاری کنم. در شک و تردید به سر میبردم اما...
اما تصمیمم را گرفتم. پیشِ خود گفتم به جای از دست دادن عشق به خاطر غرور، غرور را به خاطر عشق از دست بدهم. با هزار اما و اگر و تپش قلب، ناگهان حرف دلم را زدم. خواستگاری کردم. گفتم دوستش دارم. اما...
اما جوابی شنیدم که از آن میترسیدم. گفت نه. گفت جای برادر برای او هستم. گفت که نه دوستم ندارد، نه از من متنفر است. گفتم مرده شورِ برادری ببرم که عاشقانه دوستت داشت. اما فایده ای نداشت. تصمیمش را گرفته بود.
گفتم سخت است دل کندن از کسی که با یادش به خواب میرفتم و با فکرش، از خواب بیدار میشدم. گفتم سخت است دل کندن از کسی که هرشب خوابش را میبینم. گفتم سخت است عاشق کسی باشی، اما او هیچ حسی بهت نداشته باشد.
چند ماهی گذشت. آنقدر برادر برادر گفت، که من هم باورم شده بود که عاشق خواهرم شده ام. من هم او را خواهر صدا زدم. وانمود کردم که قضیه تمام شده و او خواهرِ تنی من است. اما فقط وانمود بود. هنوز هم عاشقش بودم. هنوز هم به فکرش بودم. هنوز هم با مرور کردن خاطره هایمان، لبخندی بر لبم نقش میبست. هنوز هم...
آری. من برای او تمام شده بودم و این من بودم که تا ابد با این عشق، سوختم و ساختم...
#برگرفته_از_واقعیت
#Ahf
#تمرین45
در دوره ای که چندسال قبل شرکت کردیم، اساتیدی از شهر مقدس قم، برای آموزش گروههای جهادی به استان آذربایجان غربی آمده بودند.در این دوره ده روزه برنامه ها فشرده بود و ما فرصت کمی برای استراحت داشتیم و اغلب با چشم بسته در کلاس ها خوابمان میبرد.در دو روز از این دوره، استاد تاریخی به کلاس ما تشریف آوردند که متانت و وقار زیادی داشتند،خیلی سختگیر نبودند و انگار در آرامش خاصی قرار داشتند.یکنفر پنهانی به دور از چشم استاد خوراکی خورد و استاد بدون نگاه کردن متوجه کار پنهانی ایشان شدند.ما در چهار ردیف روی تک صندلی های کلاس، نشسته بودیم و نمیدانستیم استاد آنقدر تیزبین است که ردیفهای آخر را بدون نگاه مستقیم می بیند.ایشان با رفتار خوشی که هرلحظه از خود نشان میدادند،بیشتر مورد احترام شاگردان دوره قرار می گرفتند.بعد هم خاطره ای از دوران نوجوانی خود تعریف کردند که معلّم تاریخ ایشان به هنگام خوراکی خوردن ایشان را غافلگیر ساخته است.و استاد صادقی میگفتند:
_ هنوز بعد از اینهمه سال ندانستم ایشان که پیرمرد هفتاد ساله ای بود و چندمتر دورتر از کلاس در سالن قدم می زد،چگونه متوجه شدند؟!؟! من یواشکی در حال خوردن لقمه هستم، و در حال راه رفتن،برای یک لحظه به عقب برگردند و با نگاه نافذی از پشت عینک ته استکانی اش بگویند:
_آقای صادقی در حال خوردن چه خوراکی ای می باشید.بله!
و آقای صادقی نتواند لقمه را فرو ببرد و با هزار جان کندن و فشاری که برای بلعیدن به مری خود می آورده،بالاخره با مصیبت لقمه پایین برود و با خجالت نگاهش را به استاد بدوزد و استاد با نگاهی از سر تاسف و درحالیکه کمی هم چاشنی محبت در آن نگاه موج بزند که یعنی پسرم،پدربزرگ تو را می بخشد.
و سالها بعد همچنان باز، راز چشم پشت سری استاد تاریخ برای استاد صادقی استاد حوزه علمیه قم، کشف نشود.
اخلاق والای ایشان باعث شد ما هر سوال دینی را که شرع مقدس اجازه میداد،از ایشان سوال کنیم.و ایشان آنقدر با طمانینه به تبلیغ دین بپردازند، که کسی هرگز از ایشان نرنجد و همه به سخنرانی ایشان گوش بدهند.
یکی از آرزوهایم این است که سخن ایشان برای دعوت به صبر، در موردم به حقیقت بپیوندد و من آن آرامش را از قرائت قرآن کریم وادعیه ها به دست بیاورم، و در راه تبلیغ دین حقیقی اسلام ناب محمدی صلی الله علیه و آله و سلم،و تفسیر درست قرآن کریم موفق عمل کنم.من دعا میکنم اخلاق ارزشمند ایشان در وجود همه ی مومنان باشد.
آمین یا ربَّ العالَمین...
#تمرین
#داستان
#نسرین
🍃🍃🍃
کلاس پنجم دبستان بودم ینی میشود گفت ۱۱ ساله، یک معلم داشتیم که بغیر از درس دادن با بچه ها زیاد حرف میزد، بچه ها دوستش داشتند من هم.
دانش آموزان کلاسش را تشویق میکرد اگر مشکلی دارند با او حرف بزنند،
گفت و گفت و گفت، حتی مثال هم آورد که بله فلانی آمده پیش من و دردل کرده،
یکی از بچه ها را میگفت.
من هم در دلم مشکلی داشتم مشکلی بزرگ که هیچ وقت با هیچکس در میانش نگذاشته بودم، یک روز عزمم را جزم کردم که نزد او بروم، درددل کنم
شاید کمی از بار غم دلم کمتر شود.
خیلی با خودم کلنجار رفتم یکجورهایی رویم نمیشد
اما خام شدم خام حرف های زیبایش، آخر مگر یک دختر ۱۱ ساله چقدر و چطور میتواند تحمل کند و دم نزند.
به نزدش رفتم گفتم و گریه کردم، معلم فقط به من زل زد نه حرفی برای دل داری بود و نه آغوش مهربانی برای در آغوش کشیدن من.
فکر کنم بعد از چند دقیقه ی کوتاه با همه ی کوچکیم فهمیدم که راه را اشتباه آمده ام خودم اشکم را پاک کردم و عقب گرد کردم.
اما یادم ماند که هیچ غریبه ای نمیتواند گوشی برای درد دل ما داشته باشد، الان دیگر فقط خدا و تنهایی و شاید نزدیکترین هایم میتوانند گریه های مرا ببینند درس بزرگی گرفتم اما روحم بشدت زخمی شد...
#تمرین
🔻نشانی باغ انار
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
🔻نمایشگاه باغ
@anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
آمدم ای شاه... پناهم بده.
#تمرین ۴۵
تو عروس حضرت زهرایی
منتخب امام رضایی
این چند کلمه زمانی که خیره به گنبد طلایی داشتم به آینده فکر میکردم که بعد ازاین چه خواهد شد چنان ضرب آهنگی در قلب و ذهنمن گرفت که دور آن را بیش هزار برابر کرد اگر نقاره خانه به فریادم نمی رسید به گمانم
طبل بی جنبگیم به گوش افلاکیان میرسید
اوچنان با جملات مرا از فرش به عرش وگاهی از عرش به فرش میبرد که در همان ماه های اول
همگان تغییر شگرف درمن احساس کردند
وسوالی از پس سوالی دیگر در ذهنشان به وجود
می آمد..گاها می پرسیدند توراچه شده .؟
آخر این همه تغییر چگونه .؟
کجاست آن دختر حاضر جوابی که هیچ کس دربرابرش جراُت سخن نداشت وحتی نمیتوانست بگوید از پس چشمانت ابروست.
کجاست آن دختری که با برادر سر حجاب جنگداشت واورا جوجه شیخی تازه به دوران رسیده که ادعای خدایی دارد خطاب میکرد
اول آنکه با انتخاب مردی همچو برادر همه را انگشت به دهان گذاشتی وحالا هرروز به طریقی شگفت زده مان میکنی .
یعنی واقعا تو همانی که برادرت فکر میکرد با این اخلاق و رفتارت سید بینوارا بدبخت میکنی
نه امکان ندارد تو جادوشده ای
ومن سحر شده بودم اما نه آنچه آنان تصور میکردند من به دست مولایم امام رضا سحر شده بودم آن هم همان جا که از جانبش منتخب شدم و عروس زهرا خوانده شدم
به خودم قول دادم بزرگ شوم ..عاقلانه رفتار کنم
وحرمت نگه دارم ..واز خودش یاری خواستم تا شرمنده حضرت زهرا نشوم ...
وهم اکنون که یک دهه از بالغ شدنم میگذرد
هنوز هم درحال تغییر هستم و گذر عمر باید تا پروانه شوم..
سادگی و سکوت من آنچه همگان تصور میکنند نیست ....پیله درسکوت باید تنیده شود تا به درستی پروانه را در درونش رشد دهد
روزی از پیله در خواهم آمد...
🔻نشانی باغ انار
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
🔻نمایشگاه باغ
@anarstory
هدایت شده از زینب الحسنا:)
AUD-20200516-WA0022.mp3
7.37M
در ماه اوت سال ۱۸۴۷ نویسنده ناشناسی به نام کارربل داستانی انتشار داد که بعدها یکی از کتابهای پرفروش و ماندگار جهان شد. کارر¤ اسم مستعار شارلوت برونته است. شارلوت برونته( کارربل) از دوخواهر خود شخصیت نیرومندتری داشت. شارلوت سومین کودک از شش فرزند پاتریک برونته و ماریا برن ول در بیست و یکم آوریل ۱۸۱۶ به دنیا آمد. آثار دیگر شارلوت عبارتند از: پروفسور، شرلی، و ویلت که بعد از جین ایر از ارزش بالایی برخوردارند.
#نکاتی_درمورد_شارلوت_برونته
🔶دوره آموزشی طراحی کاراکتر
🔸شخصیت سازی
🔸اتود و طرح اولیه
🔸طراحی چهره و اسکلت
🔸ایده پردازی
🔸طراحی احساس شخصیت
🔜به زودی در باغ یاقوت
جلسه اول:
پنجشنبه 1399/9/13
🕚۱۱صبح
#آموزش
#طراحی
#طراحی_شخصیت
#انار_بازیگوش
#بازی_سازی
#انیمیشن
#پادشاه_پویا
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/2117730369C3e312b8a21
نمایشگاهِ باغ🔻
@HOLLYYAGHUT
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
خاصیت شبهای جمعه، مثل رحم مادر است! یک رحم از جنس #زمان ! که آسمان به زمین نزدیک میشود و باران مغفر
یک عمر خطا را صفر کنیم؟!
نکاتی هم وجود دارد👇
گاهی اوقات بعضی از کلمات باعث میشود که خودمان را راحت کنیم و وظایف اصلیمان را انجام ندهیم و بیخود دلخوش باشیم.
چطور میشود کسی که مسئولیت اجتماعیاش را به باد فنا میدهد و اقتضای زمانهی خود را نمیشناسد و طبق آن عمل نمیکند، به یک جمعه دلخوش شود یا روبه قبله بایستد و شش بار فلان ذکر را بگوید و توقع داشته باشد که به اندازهی پهنهی آسمان و ریگهای بیابان، گناهانش ریخته شود؟!
با یک سری از کلمات نباید از زیر کار در رفت...
#راحت_نگیریم
قطعا لیس للانسان الا ما سعی.
@ANARSTORY
هدایت شده از :)
#تمرین_هفت
<عملیات کشف ننه بلقیس>
اسمش ننه بلقیس بود و مکرر میشد لابلای پرگویی های زنهای خرافاتی محله، نامش را شنید و بخود لرزید.
همه ی محل خبر داشتند رمال است و دستی بر آتش بخت گشایی و انداختن مهر عاشق به دل معشوقه و کارگشایی دارد!
آخر در این بیست سال حضور خانواده ی ما در ملک آباد مشهد؛ تمام مشکلات محله، از ریختن موی پسرِ اسدنجار و شکستن دست راست کاظم بقال گرفته
تا ازدواج مجدد دختر مطلقه ی فرشته خانوم و حتی پنچر شدن فلوکس آقاخسرو، همسایه ی پایینیمان؛ همه به دستان هنرمند و وردهای اسرارآمیز او حل شده بود و همه ی اهالی محل به کارگشایی ننه بلقیس ایمان داشتند.
اما در آن یک هفته ای که تا پایان تابستان و بازشدن مدارس باقی مانده بود، من و برادر بزرگترم قاسم دوباره رگ کارآگاهیمان بالا زده بود و برخلاف توصیه های مادرمان که گفته بود بدنبال شر نگردیم؛ برای کشف راز بزرگ ننه بلقیس دل به دریا زدیم.
از آنجا که به هم قول داده بودیم تا مدارس باز نشده کار ننه بلقیس را تمام کنیم و راز بزرگ دستان کارگشایش را برملا نمائیم، هر روز هفته از دم در خانه قدیمی او، تا بازار و حمام و رخت شوی خانه، بدنبالش رفتیم و یک لحظه هم از او چشم برنداشتیم.
نزدیک غروب آخرین روز هفته بود که تا ننه بلقیس را سر کوچه دیدم، فوری قاسم را صدا زدم و او بسرعت جلوی در آمد.
هر دو خیلی زود، پشت فلوکس پارک شده ی آقا خسرو وسط کوچه، پنهان شدیم و منتظر ماندیم.
ننه بلقیس مثل همیشه، لنگ زنان وارد کوچهمان شد و با چادررنگی اش خاکروبه های نرم کوچهمان را جارو زد. هنوز همان دمپایی های قرمز رنگ و زبار دررفته را به پا داشت و با نزدیک شدنش، لباسهای شنبه یکشنبه اش بیشتر به چشمم آمد.
بالاخره بی خبر از تعقیب مخفیانه ی من و قاسم، لنگ لنگان به اواسط کوچه رسیده بود که ناگهان یک پایش به پای دیگرش جفتک انداخت و دم افتادن خنده ام را درآورد.
قاسم بسرعت انگشت روی لبهایش گذاشت و کشیده گفت:« هیس، نباید صدای مارو بشنوه.»
مجبور بودم جلوی خنده ام را بگیرم اما از درون در حال ترکیدن بودم و تنها دستانم مانع از قهقهه ام شده بود. همان لحظه بیاد مادر افتادم که گفته بود:"خندیدن و مسخره کردن دیگران کار بدی ست و خدا دوست ندارد." اما خنده های آن لحظه ام اصلا دست خودم نبود.
تا ننه بلقیس دور شد، قاسم زود دستم را کشید و مرا با خودش برد.
به اجبار پا به پای لنگ و جفتک اندازِ گاه و بیگاه ننه بلقیس، تا نزدیک بازار بزازها رفتیم و تمام حرکاتش را زیر نظر گرفتیم.
حرکاتش مشکوک بود و انگار در بازار بدنبال چیزی یا کسی میگشت. چندین بار هم برگشت و به عقب نگاه کرد اما هر بار قاسم محکم دست مرا کشید و با خودش به گوشه ای برد تا ما را نبیند. وسط بازار بودیم که ناگهان عمو علی جلوی راهمان را گرفت و سد راهمان شد. با همان چهره ی بشاش و نگاه های مهربانش بشدت پاپیمان شد و از سلامتی پدر و مادر و کل جد و آبایمان پرسید. قاسم شمرده شمرده به پرگویی های عموعلی جواب داد و چشم من بدنبال ننه بلقیس گشت اما دیگر او را ندیدم. او ناگهان بین جمعیت تجمع کرده جلوی یکی از دکانها گم شده بود و مثل قطره آبی در زمین فرو رفته بود.
سقلمه ای به قاسم زدم و او بسرعت عموعلی را دست به سر کرد و با هم، همه سوراخ سُمبه های بازار را زیر و رو کردیم اما او را نیافتیم و بواقع اینبار بوقلمونمان از حصار پرید!
آخر همیشه پوستهای چروکیده ی صورت و صدای قنجگلویی و خصوصا موهای نارنجیرنگ ننه بلقیس مرا بیاد حیوان بامزه ای بنام بوقلمون میانداخت و حتی پارسال که کله ی یکی از بوقلمون های مادربزرگ، خدادادی نارنجیرنگ شده بود، همه او را به ننه بلقیس تشبیه کرده بودند.
علتش هم در راز ناشناخته ی موهای ننه بلقیس بود که مادرزادی نارنجی روشن بود و تمام عمرش با کله ی نارنجی زندگی کرده بود.
پارسال مادربزرگم درباره ی راز کله نارنجی بوقلمون اش برایمان تعریف کرد که این یکی بخاطر دعاهایی که برای درد پاهایش از ننه بلقیس گرفته بود و باباحیدر اشتباهی آب مخلوط شده با آن را بخورد مادر بوقلمون بیچاره داد کله اش نارنجی شد و از نظر خودش به ننه بلقیس تعلق داشت.
چون با خودش شرط کرده بود که وقتی بوقلمون بیچاره قد کشید و بزرگ شد آنرا دو دستی تقدیم ننه بلقیس کند و در عوض آن، دعایی کارگشا برای بستن دهان عروس دلبندش، شیرین خانوم بگیرد که متاسفانه عجل مهلتش نداد و ناگهان به دیار باقی شتافت.
#تمرین_هفت
#داستان
#شخصیت_پردازی
#س_ف
#990904
@ANARSTORY
هدایت شده از :)
بابا حیدر همیشه میگفت، مادربزرگتان آنقدر از دست این بلقیس دیوانه، موی بز و سرگین الاغ و قی کرده ی نوزادپسر خورد، تا سرآخر مرضی ناشناخته بجانش افتاد و جانش درآمد!
ماجرای کارآگاهی من و قاسم هم از آنجا شروع شد که هفته ی پیش، بابا حیدر ناگهان از تنهایی و فراق مادربزرگ خلقش تنگ شد و هر چه از دهنش در آمد نثار چهره شهلا و قد رعنای ننه بلقیس کرد. او را قاتلِ جانِ زن دلبندش خواند و با چشمانی پر اشک و قلبی مملوء از اندوه، از ته دل نفرینش کرد.
آخر چند صباحی بود که قصه ی عشقِ جنونآمیزِ بابا حیدر به مادربزرگمان در محل، زبان زد خاص و عام شده بود و بگفته ی بابا، آبرو و حیثیت ما را به باد درک داده بود!
طبق اطلاعات دستِ اول مادر از دهان زنهای محل، این ننه بلقیس بود که سر آخر، با وردی جادویی به این عشق جنون آمیز خاتمه داد و باباحیدر و مادربزرگ را بهم رساند و دلهایشان را بهم وصل کرد!
اما طبق آخرین تحقیقات من و قاسم، باباحیدر این قصه را نتیجه ی ذهنِ مریضِ زنهای بیکار محل و زبانِ دریده ی ننه بلقیس کلاش دانست و بکلی همه را نفی کرد؛ بار دیگر هر چه از دهانش بیرون آمد نثار ننه بلقیس کرد و او را قاتل جان زن دلبندش دانست.
بهمین دلیل من و قاسم تصمیم گرفتیم راز این قتل مرموز را کشف کنیم و دست این قاتل شوم را برای همه رو کنیم،
اما جلوی بازار بزازها ناگهان به خنسی خوردیم و پرنده کله نارنجیمان از چنگمان گریخت.
شب که شد از غصه ی این تعقیب و گریز ناکام، به خانه برگشتیم و مثل همیشه داشتیم با لپهای آبدارِ برادر فسقلیمان، مهدی کوچولو ورمیرفتیم که مادر از نانوایی برگشت و پچ پچش با پدر شروع شد.
من و قاسم هر دو گوش تیز کردیم و ناگهان از بثمر نشستن عملیات دستگیری جانی محلهمان بهوا پریدیم.
مادر تعجب کرد و هر دومان را بخاطر گوش ایستادن داخل اتاق فرستاد اما آن اتاق تاریک و سوت و کور هم نتوانست از شادیمان کم کند.
آخر مادر گفته بود، داخل صفِ طویلِ نانوایی آقا رحمان، از سکینه خانوم، مادر هادی بزاز شنیده که دم اذان مامورها ریختند و پشت بازار بزازها، ننه بلقیس بوقلمون مرده و همکارانش را بجرم رمالی، کلاهبرداری، فروش مال غیر و جابجا کردن مواد دستگیر کردند.
و این خبر بسرعت در دهانها چرخید و همه را متوجه کلاش بودن ننه بلقیس و دروغین بودن جادو جنبلهایش کرد.
اما آن شب، بیشتر از ادریس چاقالو که داروی لاغری اش را از ننه بلقیس طلب داشت و انسی خانم که هنوز دختر کوچکش را بخانه بخت نفرستاده بود و باباحیدر که همسر دلبندش را از دست داده بود، من و قاسم بخاطر عملیات به موقعمان و نجات جان مردم محل به دست همکاران پلیسمان، بشدت خرسند بودیم و در پوست خودمان نمیگنجیدیم.
#تمرین_هفت
#داستان
#شخصیت_پردازی
#س_ف
#990904
@ANARSTORY
هدایت شده از یا ذالجَلال و اْلاِکْرام 🌹
تا چراغی در میان این شبستان روشن است
تا تنور نان گرم مرد چوپان روشن است
شک نکن قصد پلنگ تیز دندان روشن است
امشب از داغی دوباره چشم ایران روشن است
#محسن_فخری_زاده
🌹🍃
هدایت شده از ❄مهنوش
هر زمان بوی تعفن عملکرد عده ای در کشور بلند می شود، هر گاه دل ها از گناه، رسوب می گیرد
و چشم ها نابینا می شود.
دستی از غیب دل ها را تکان می دهد.
فرقی نمی کند در #دی ماه باشد یا #آذر.
مهم این است که خون شهید به دل ها می پاشد و زنگارها را می زداید.
تازه شهیدا! سلام ما رو به سردار دل ها برسان!
بوی یار مهربان آید همی ...
#غروبجمعه
#هیام
هدایت شده از مهربانی کن...
پست الکترونیک: info@irinn.ir
شماره تماس: 27866000
سامانه پیامکی: 1000600
راه های ارتباطی با شبکه خبر
برای اعتراض به حذف کلمه دانشمند هسته ای
کارگاه تخصصی مونولوگ و دیالوگ نویسی
🔸مونولوگ چیست؟
🔸چطور مونولوگ بنویسیم؟
🔸تفاوت مونولوگ و دیالوگ
🔸آموزش مقدماتی و حرفهای
💯شروع رمان نویسی با یافتن یک ایده ی عمیق است. شبیه چاه
💯لازمه یک رمان ارزشمند، نوشتن دیالوگهای قوی است.
❌این کارگاه تماشاچی نمیخواهد❌
فقط کسانی که در نوشتن جدی هستند، وارد شوند.
♦️نشانی باغ
https://eitaa.com/joinchat/893845586Cdbed134827
♦️نمایشگاه باغ
@anarstory
هدایت شده از محمدمحسن
نزدیک زمستان شد و سرما آمد
باران و تگرگ و برف بر ما آمد
ما مثل دماوند صبوریم ولی
گفتند دوباره سوز دی ماه آمد
پژوهان
هدیه به روح شهید سلیمانی و شهید فخری
سلام و نور.
جمعه ها دلم قرمز قرمز می شود. و دلم اناری از سرزمین مسجدالاقصی می خواهد. اناری که از باغ های سرسبز کنار مدیترانه عمل آمده باشد. و مجاهد و ابراهیمی و حیدر و سید موسوی فرغون به دست در کوچه پس کوچه های اورشلیم انار تازه بفروشند. و مجاهد فریاد آزادی بزند ....دریا موج نیست ککا...دریا امن است ککا و حیدر درهای تمام زندان ها را باز بگذارد و سید دسته صدفی را در مدیترانه بیاندازد و به تمام کودکان اورشلیم داستان نویسی خلاق بیاموزد و آرمین همه اش بگوید اینها همه عرب هستند آیا چرخش قلم نویسند محترم و هیام خوشه های انار کنار مسجدالاقصی را برای تمام تشنگان نور جدا کند و احد در صحن قدس کلاس ادبیات عرب با مزه فلسفه بگذارد و نان تازه از تنور در بیاورد و محمدی و غروی شعر حاج قاسم را به تمام زبانها ترجمه کنند و دختر محی مردگان را زنده کند و احف در کوچه ها مزه بریزد و مورچه ها جمع شوند وسلیمانی را صدا بزنند و محمد حسین عمومی سیطره نور را بسازد و به لهجه اصفهانی به اصفهانی های باغ انار کنار قبه الصخره اپلیکیشن بدهد با گز آردی و سپهر و خانم مقیمی برای تمام یتیمان شهر ماست و خیار ببرند با زیتون رودبار و و.... و بقیه درختان ...
کنار صحن قدس یک فرم آنلاین بسازیم تا تمام مردم جهان در آن نام نویسی کنند و به جای عشرون صابرون الف الف الف مئه صابرون را ایجاد کنیم.
و دم غروب خاتم الاوصیا نماز را ببندد و عیسی را ببینم که چطور به لهجه ناصری اش نماز می خواند.
و تو ای درخت انار برخیز....برخیز....برخیز ببینم کنترل کجاست.
#مونولوگ
#داستان_طور
@ANARSTORY
هدایت شده از 🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷
#تیتینار
✨گروه بانوان
و مهم تر از تکالیف نویسندگی تکالیف الهی است که گروه مجزا برای بانوان در حال تاسیس است.
با مدیریت سرباغبان احد.
به زودی تمامی اعضای باغ انار،
به دو گروه تقسیم میشوند.
تمامی بانوان در شخصی لینک میگیرند، منتقل میشوند.
و از اینجا خارج میشوند.
در آن گروه حتی من هم حضور نخواهم داشت...
تمرینها مشترک است.
و کانال باغ انار، منبع آموزش و محل اطلاعرسانی خواهد بود.
@ANARSTORY
هدایت شده از 🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷
برای رشد بیشتر گیاه و در مسیر نور قرار گرفتن جایش را عوض می کنند.