#تمرین
#طنز
#دیالوگ
تصور کنید این میمون، زُل زده است به این اردک ها. گفت و گوی بین اردک ها، درباره ی این میمون را با #دیالوگ بیان کنید.
مثلاً:
_نیشش چرا بازه؟
_فکر کنم اومده عکاسی!
_ولی کِیسِ ازدواجه خوبیه!
#احف2
#990904
♦️نشانی باغ
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
♦️نمایشگاه باغ
@anarstory
هدایت شده از M.alipour
سپهر:
#شماره_یک
#تمرین
#احف2
_جوجوها ببینین دندونام چه خوشگل شده...
اولی: اَییییییی، عین پرچم هابسبورگ شده!
دومی: واه واه، بلا به دور....
سومی: فقط بذاریننن برررررم مننننن....
#سپهر
💙ĂMĨŘ ĤÕŜŜÊĨŇ💙:
#شماره_دو
#تمرین
#دیالوگ
+جوووون. چه لبخندی.
_لبخند؟ دهنش اندازه ی غارِ علیصدره.
+ولی چشماش باهام حرف میزنه.
_آره. میگه میخوام بخورمت.
+چقدر بدبینی!
_باشه. خوشبین میشم. اصلاً چه دماغ خوشگلی!
+نه. من از دماغش خوشم نمیاد. انگار یه تریلی از روش رد شده و تبدیل به کتلت شده.
_چه عجب! بالاخره چشمات باز شد و یه ایرادش رو دیدی.
+هه! چی فکر کردی؟!
#احف2
#990904
#شماره_سه
شبنم.:
اولی_واه واه اینو نگاه با اون چشمای ورقلومبیدش
دومی_میمون هرچی زشت تر اداش بیشتر،خواهر.
سومی_اِواه خواهر نگاش نکن ..رو بچت تاثیر میذاره زشت میشه ها با اون دندونای زردش.
#تمرین
#احف2
#990904
#شبنم
#شماره_چهار
م.م:
اوری 1: این کیه دیگه چرا این شکلیه
اوری 2:وای منو بیاد جنگل آمازون می اندازه
اوری3:درسته. سیاه .مثل آفریقا
#990904
#احف2
#شماره_پنج
#تمرین
اوری1:ببین کی اینجاست
آوری 2:بد نگاه می کنه
آوری 3:راه بیفت بابا اون خودش یاری داره که تو انگشت کوچیکشم نمیشی
#احف2
#تمرین
#990904
#شماره_شش
اوری1:ببین کی اینجاست
اوری 2:نگاهش چقدر قشنگ است گویا داردبا چشمانش نیایش می کند
اوری 3:درسته. زیبا شناسه همانطور که من از دیدنش لذت میبرم و خدا را در او می بینم . او نیز خدا را در ما می بیند.
#احف2
#تمرین
#990904
@anarstory
هدایت شده از M.alipour
زهراسادات هاشمی:
#شماره_هفت
- این میمونهرو نگا کنین چِقَد زشته، اَه اَه چرا اینجوری میخنده!
- به جاش چشمای قشنگی داره! مگه نه؟
- دندوناشَم زرد قِشنگیه!
- هیس... هیچی نَگِن یَگ تیکه بارِش کُنم!... نگا کن میمون... اینجوری نگام نکن آب میشم!
- منم بگم منم بگم!
- باشه تویَم بگو!
- ببینم تورو... دیدمت برو...!
#احف2
#990904
#دیالوگ
مرکز پخش آثار (خانم ایرجی) #مولف:
#شماره_هشت
#تمرین
#طنز
#احف2
_ عه واه... چرا همچین نگاه می کنه ورپریده؟
_ چه می دونم... انگار خوشگل ندیده تاحالا... ایییششش.
_ نکنه مامور جنگله؟
_ نه بابا... سایتش به این حرفا نمی خوره.
_ میگم دُخی... دندوناشو ببین... مسواک نزده زرد شده عین پَر ما...
_ آره... چشماشم که قرمزه مثل... وااای نکنه کرونا داره؟
_ گل گفتی دُخمل... بيا جیم شیم تا کرونا نگرفتیم.
#فهیمه_ایرجی
#990904
#شماره_نه
#تمرین
#طنز
#احف2
_ میگم نوک طلا... اونجا رو باش... مثلکه خاطر خواه داری...!
_ اییییششش... نخیر داره تو رو میپایه...
_ نه بابا... چشماش سمت توئه... چه آتش عشششقی هم می باره ازش...
_ آخه کجای این نکبت بوی عشق میده...؟
_ بابا ظاهرش رو بی خیال دخی... مهم دلششش پاک باشه.
_ عه وا... یادم شد بگم... من نامزد دارم... لنگ قهوه ای! لنگ قهوهای!
_ کجا در رفتی...؟ حالا چکار کنم...؟ داره من رو نگاه می کنه... آهان منم برم... فکر کنم خواستگار داشتم... اسمش چی بووووووووود...؟
#فهیمه_ایرجی
#990904
سپهر:
#شماره_ده
#تمرین
#احف2
وااای چه جوجو های خوشملی! چه لپای قشنگی...
میایید بریم آب بازی؟؟
اولی با نیم نگاهی گفت: میمون گنده خجالت نمیکشه..
دومی:اون چیزِ زرد توی دهنش چیه؟؟
سومی: جوجه ست!!!!!!!
الفراااااارررر
#سپهر
#شماره_یازده
#تمرین
#احف2
-این خوشتیپ کیه؟؟؟
-تاحالا این طرفها ندیمش..
-چه چشمای معصومی هم داره !!
- نکبت.....
-چقدر قیافهش آشناست......
-گوریل انگوری نیست؟؟
-نه بابا...
به رئیس جمهور فرانسه بیشتر شباهت میده.....
@anarstory
هدایت شده از :)
#تمرین_هفت
<عملیات کشف ننه بلقیس>
اسمش ننه بلقیس بود و مکرر میشد لابلای پرگویی های زنهای خرافاتی محله، نامش را شنید و بخود لرزید.
همه ی محل خبر داشتند رمال است و دستی بر آتش بخت گشایی و انداختن مهر عاشق به دل معشوقه و کارگشایی دارد!
آخر در این بیست سال حضور خانواده ی ما در ملک آباد مشهد؛ تمام مشکلات محله، از ریختن موی پسرِ اسدنجار و شکستن دست راست کاظم بقال گرفته
تا ازدواج مجدد دختر مطلقه ی فرشته خانوم و حتی پنچر شدن فلوکس آقاخسرو، همسایه ی پایینیمان؛ همه به دستان هنرمند و وردهای اسرارآمیز او حل شده بود و همه ی اهالی محل به کارگشایی ننه بلقیس ایمان داشتند.
اما در آن یک هفته ای که تا پایان تابستان و بازشدن مدارس باقی مانده بود، من و برادر بزرگترم قاسم دوباره رگ کارآگاهیمان بالا زده بود و برخلاف توصیه های مادرمان که گفته بود بدنبال شر نگردیم؛ برای کشف راز بزرگ ننه بلقیس دل به دریا زدیم.
از آنجا که به هم قول داده بودیم تا مدارس باز نشده کار ننه بلقیس را تمام کنیم و راز بزرگ دستان کارگشایش را برملا نمائیم، هر روز هفته از دم در خانه قدیمی او، تا بازار و حمام و رخت شوی خانه، بدنبالش رفتیم و یک لحظه هم از او چشم برنداشتیم.
نزدیک غروب آخرین روز هفته بود که تا ننه بلقیس را سر کوچه دیدم، فوری قاسم را صدا زدم و او بسرعت جلوی در آمد.
هر دو خیلی زود، پشت فلوکس پارک شده ی آقا خسرو وسط کوچه، پنهان شدیم و منتظر ماندیم.
ننه بلقیس مثل همیشه، لنگ زنان وارد کوچهمان شد و با چادررنگی اش خاکروبه های نرم کوچهمان را جارو زد. هنوز همان دمپایی های قرمز رنگ و زبار دررفته را به پا داشت و با نزدیک شدنش، لباسهای شنبه یکشنبه اش بیشتر به چشمم آمد.
بالاخره بی خبر از تعقیب مخفیانه ی من و قاسم، لنگ لنگان به اواسط کوچه رسیده بود که ناگهان یک پایش به پای دیگرش جفتک انداخت و دم افتادن خنده ام را درآورد.
قاسم بسرعت انگشت روی لبهایش گذاشت و کشیده گفت:« هیس، نباید صدای مارو بشنوه.»
مجبور بودم جلوی خنده ام را بگیرم اما از درون در حال ترکیدن بودم و تنها دستانم مانع از قهقهه ام شده بود. همان لحظه بیاد مادر افتادم که گفته بود:"خندیدن و مسخره کردن دیگران کار بدی ست و خدا دوست ندارد." اما خنده های آن لحظه ام اصلا دست خودم نبود.
تا ننه بلقیس دور شد، قاسم زود دستم را کشید و مرا با خودش برد.
به اجبار پا به پای لنگ و جفتک اندازِ گاه و بیگاه ننه بلقیس، تا نزدیک بازار بزازها رفتیم و تمام حرکاتش را زیر نظر گرفتیم.
حرکاتش مشکوک بود و انگار در بازار بدنبال چیزی یا کسی میگشت. چندین بار هم برگشت و به عقب نگاه کرد اما هر بار قاسم محکم دست مرا کشید و با خودش به گوشه ای برد تا ما را نبیند. وسط بازار بودیم که ناگهان عمو علی جلوی راهمان را گرفت و سد راهمان شد. با همان چهره ی بشاش و نگاه های مهربانش بشدت پاپیمان شد و از سلامتی پدر و مادر و کل جد و آبایمان پرسید. قاسم شمرده شمرده به پرگویی های عموعلی جواب داد و چشم من بدنبال ننه بلقیس گشت اما دیگر او را ندیدم. او ناگهان بین جمعیت تجمع کرده جلوی یکی از دکانها گم شده بود و مثل قطره آبی در زمین فرو رفته بود.
سقلمه ای به قاسم زدم و او بسرعت عموعلی را دست به سر کرد و با هم، همه سوراخ سُمبه های بازار را زیر و رو کردیم اما او را نیافتیم و بواقع اینبار بوقلمونمان از حصار پرید!
آخر همیشه پوستهای چروکیده ی صورت و صدای قنجگلویی و خصوصا موهای نارنجیرنگ ننه بلقیس مرا بیاد حیوان بامزه ای بنام بوقلمون میانداخت و حتی پارسال که کله ی یکی از بوقلمون های مادربزرگ، خدادادی نارنجیرنگ شده بود، همه او را به ننه بلقیس تشبیه کرده بودند.
علتش هم در راز ناشناخته ی موهای ننه بلقیس بود که مادرزادی نارنجی روشن بود و تمام عمرش با کله ی نارنجی زندگی کرده بود.
پارسال مادربزرگم درباره ی راز کله نارنجی بوقلمون اش برایمان تعریف کرد که این یکی بخاطر دعاهایی که برای درد پاهایش از ننه بلقیس گرفته بود و باباحیدر اشتباهی آب مخلوط شده با آن را بخورد مادر بوقلمون بیچاره داد کله اش نارنجی شد و از نظر خودش به ننه بلقیس تعلق داشت.
چون با خودش شرط کرده بود که وقتی بوقلمون بیچاره قد کشید و بزرگ شد آنرا دو دستی تقدیم ننه بلقیس کند و در عوض آن، دعایی کارگشا برای بستن دهان عروس دلبندش، شیرین خانوم بگیرد که متاسفانه عجل مهلتش نداد و ناگهان به دیار باقی شتافت.
#تمرین_هفت
#داستان
#شخصیت_پردازی
#س_ف
#990904
@ANARSTORY
هدایت شده از :)
بابا حیدر همیشه میگفت، مادربزرگتان آنقدر از دست این بلقیس دیوانه، موی بز و سرگین الاغ و قی کرده ی نوزادپسر خورد، تا سرآخر مرضی ناشناخته بجانش افتاد و جانش درآمد!
ماجرای کارآگاهی من و قاسم هم از آنجا شروع شد که هفته ی پیش، بابا حیدر ناگهان از تنهایی و فراق مادربزرگ خلقش تنگ شد و هر چه از دهنش در آمد نثار چهره شهلا و قد رعنای ننه بلقیس کرد. او را قاتلِ جانِ زن دلبندش خواند و با چشمانی پر اشک و قلبی مملوء از اندوه، از ته دل نفرینش کرد.
آخر چند صباحی بود که قصه ی عشقِ جنونآمیزِ بابا حیدر به مادربزرگمان در محل، زبان زد خاص و عام شده بود و بگفته ی بابا، آبرو و حیثیت ما را به باد درک داده بود!
طبق اطلاعات دستِ اول مادر از دهان زنهای محل، این ننه بلقیس بود که سر آخر، با وردی جادویی به این عشق جنون آمیز خاتمه داد و باباحیدر و مادربزرگ را بهم رساند و دلهایشان را بهم وصل کرد!
اما طبق آخرین تحقیقات من و قاسم، باباحیدر این قصه را نتیجه ی ذهنِ مریضِ زنهای بیکار محل و زبانِ دریده ی ننه بلقیس کلاش دانست و بکلی همه را نفی کرد؛ بار دیگر هر چه از دهانش بیرون آمد نثار ننه بلقیس کرد و او را قاتل جان زن دلبندش دانست.
بهمین دلیل من و قاسم تصمیم گرفتیم راز این قتل مرموز را کشف کنیم و دست این قاتل شوم را برای همه رو کنیم،
اما جلوی بازار بزازها ناگهان به خنسی خوردیم و پرنده کله نارنجیمان از چنگمان گریخت.
شب که شد از غصه ی این تعقیب و گریز ناکام، به خانه برگشتیم و مثل همیشه داشتیم با لپهای آبدارِ برادر فسقلیمان، مهدی کوچولو ورمیرفتیم که مادر از نانوایی برگشت و پچ پچش با پدر شروع شد.
من و قاسم هر دو گوش تیز کردیم و ناگهان از بثمر نشستن عملیات دستگیری جانی محلهمان بهوا پریدیم.
مادر تعجب کرد و هر دومان را بخاطر گوش ایستادن داخل اتاق فرستاد اما آن اتاق تاریک و سوت و کور هم نتوانست از شادیمان کم کند.
آخر مادر گفته بود، داخل صفِ طویلِ نانوایی آقا رحمان، از سکینه خانوم، مادر هادی بزاز شنیده که دم اذان مامورها ریختند و پشت بازار بزازها، ننه بلقیس بوقلمون مرده و همکارانش را بجرم رمالی، کلاهبرداری، فروش مال غیر و جابجا کردن مواد دستگیر کردند.
و این خبر بسرعت در دهانها چرخید و همه را متوجه کلاش بودن ننه بلقیس و دروغین بودن جادو جنبلهایش کرد.
اما آن شب، بیشتر از ادریس چاقالو که داروی لاغری اش را از ننه بلقیس طلب داشت و انسی خانم که هنوز دختر کوچکش را بخانه بخت نفرستاده بود و باباحیدر که همسر دلبندش را از دست داده بود، من و قاسم بخاطر عملیات به موقعمان و نجات جان مردم محل به دست همکاران پلیسمان، بشدت خرسند بودیم و در پوست خودمان نمیگنجیدیم.
#تمرین_هفت
#داستان
#شخصیت_پردازی
#س_ف
#990904
@ANARSTORY