eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
926 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
"دیوید کورش" رهبر فرقه داودیان که در 1993 در آتش سوزانده شد هرچند در ایالات متحده فرقه‌های مختلف مذهبی و غیرمذهبی مانند شیطان پرستان آزادانه فعالیت می‌کنند اما علت دشمنی دولت آمریکا با دیوید کورش طی سال‌های رهبری فرقه داوودیه اظهاراتی بود که مقامات امنیتی را نسبت به او حساس و نگران می‌کرد. وی در برنامه‌های تبلیغاتی خود علیه کاخ سفید صحبت و با مقایسه عدالت پس از ظهور حضرت مسیح با وضع موجود در آمریکا، سیاست‌های حاکمان آمریکا را به چالش می‌کشید و آنها را در تضاد با خواسته‌های مسیح اعلام می‌کرد. مشی اعتراضی او که آمیخته با اعتقادات مذهب مسیحی بود، برای اهالی ایالت تگزاس که مسیحیان متعصبی هستند بسیار جذاب بود. گرایش مردم منطقه به فرقه داوودیه رفته رفته برای دولت بیل کلینتون رئیس‌جمهور آمریکا ایجاد مزاحمت کرد.
ورود ماموران FBI به ساختمان محل سکونت دیوید کورش و پیروانش پرونده‌های قضایی فراوانی علیه مبلغان اصلی فرقه و نیز شخص کورش ساخته و پرداخته شد و دولت آمریکا با فعالیت رسانه‌‌ای درصدد بود، دیوید کورش را به دادگاه فراخوانده و دستور ترک "ویکو" (منطقه‌ای که در آن ساکن بودند) به او ابلاغ شود اما او ویکو را ترک نکرد. فوریه 1993 ماموران اف‌بی‌آی برای دستگیری او وارد عمل شدند که با مقاومت طرفداران و پیروان کورش روبه‌رو شدند. اعضای فرقه در محل زندگی خود در مونت کارمل تحصن و با ایجاد موانعی دور آن از ورود پلیس و نیروهای امنیتی جلوگیری کردند و در مقابل FBI نیز منطقه را محاصره و جریان آب و برق و ارسال مواد غذایی را قطع کرد با این‌حال داوودی‌ها با حفر تونل‌ بخشی از مواد مورد نیاز خود را تامین کردند و حاضر نشدند، رهبر خود را به دولت تسلیم کنند. با گذشت 50 روز مقاومت توسط اعضای فرقه، آنها در تگزاس در حال تبدیل شدن به یک نماد مقاومت بودند و احتمال می‌رفت که مردم تگزاس به یاری دیوید کوروش و پیروانش بروند که با دستور مستقیم بیل کلینتون عملیات 19 آوریل شروع شد. روز 19 آوریل 1993 نیروهای امنیتی به‌فرماندهی افسری به‌نام «گری هریس» پناهگاه اعضای این فرقه را با تانک‌ و شلیک‌های پیاپی مورد هجوم قرار دادند. یک تانک دیوارهای پناهگاه را درهم شکست. گازهای دودزا و مواد آتش‌زا روی ساختمان و محوطه آن پاشیده شد. گازی که به ساختمان تزریق شده بود، منتظر جرقه‌ای کوچک بود تا جهنمی از آتش خلق کند. شلیک‌ها ادامه داشت اما داوودیان دست از مقاومت برنداشتند تا اینکه با آتش زدن مواد آتش‌زا، ساختمان در شعله‌های مهیبی فرو رفت و 82 نفر از جمله زنان، کودکان و نوزادان، طی 40 دقیقه در آتش سوختند. در میان کشته‌شدگان 21 کودک و دو زن باردار نیز بودند.
پس از چند هفته سکوت خبری، رسانه‌های آمریکا اقدام به خبررسانی در مورد گروهی «لذت‌گرا» کردند که مناسک بسیار وحشیانه‌ای انجام می‌داده‌ و با خرید اسلحه‌هایی به‌ارزش میلیون‌ها دلار قصد اقدام علیه امنیت ملی آمریکا را داشتند. آنها حتی مدعی شدند FBI برای محافظت از کودکان و زنان اقدام به گشودن راه فراری در دیوار کرده بود اما رهبران گروه از فرار آنها جلوگیری کرده و می‌خواستند با یک خودسوزی دسته‌جمعی به مسیح ملحق شوند! دولت آمریکا تاکنون اجازه هیچ‌گونه تحقیق مستقل را در مورد این فاجعه نداده است. فیلمی توسط یک وکیل به نام لیندا تامسون در اثبات تعمد دولت آمریکا در کشتار فرقه داودیه ساخته شد که نشان می‌دهد در پشت ساختمان، از لوله یک تانک، آتش در حال خارج شدن به سمت ساختمان است. بخش دیگری از فیلم نشان می‌دهد که کارمندان یونیفورم دار ارتش امریکا که در محل حاضر بودند و تانک‌هایی که به تیغه های پهن همانند تیغه‌های ماشین های برف روب مجهز بودند، آثار و بقایای باقی مانده از آتش سوزی را به سمت خرابه‌های ساختمان منتقل می‌کنند. این جنایت که می‌توان آن را یکی از دردناک‌ترین انسان‌سوزی‌های تاریخ نام نهاد، از جمله موارد نقض حقوق بشر دولت آمریکا است که سالهای سال در قبال آن سکوت کرده و مقامات ایالات متحده راضی نشدند در این باره حرفی بزنند.
یه چیز متفاوت جوریدم.👇
دو روز است که سلمان را ندیده‌ام و زیر این سقف توری روزم را شب کرده‌ام...اصلا اینجا از یک جایی به بعد مردها از زنها جدا می‌شوند و فقط در محل گم‌شدگان می‌شود هم را دید؛ بسته به اراده‌ی هر کدام که بخواهد دیگری را پیدا و یا به همان اصطلاح رایج، پیج کند و فرابخواند...یا اینکه خودش جایی بیرون از صحن، بدون نظارت سربازی، قراری بگذارد... همه می‌آیند و چند ساعتی اینجا می‌مانند و می‌روند، من ولی از همه بیشتر اینجا مانده‌ام؛ سامرا در جوار دو امام معصوم علیهماالسلام... نمی‌دانم سلمان از کجا و چگونه راهی پیدا کرده که بیاید اینجا و برود و خادم بشود توی کفشداری و امانت‌داری‌های حرم... من ولی هیچ وقت حتی به حالش غبطه هم نخورده‌ام و هر سال که او می‌خواهد راهی شود و تازه من را هم راهی کند با کنایه به او گفته‌ام که؛ من یک مادرم، بچه‌هایم برای خدمت دیدن از همه اولی‌‌ٰترند حتی از زوار امام... مسلم است که وقتی این فکر من باشد هیچ وقت هم توفیقش را پیدا نمی‌کنم؛ حتی اگر تا اینجا بیایم و حتی اگر سلمان تمام تلاشش را بکند؛ اشتباه یا درست بودن فکرم را نمی‌فهمم ولی درک و معرفتی بیشتر از این ندارم... گاهی هم خدا را شکر می‌کنم که هر چه او سعی کرد و با مسئول و مسئولانش حرف زد، نشد که من کاری را دست بگیرم؛ مثلاً من اگر می‌رفتم در قسمت سرویس‌ها چه عذابی به همه می‌دادم؛ به هیچ‌کس اجازه نمی‌دادم توی روشویی‌ها لباس بشوید... اصلا نمی‌دانم چه کسی به خانم‌ها سفارش کرده‌است که هر جا آب دیدید و فرصت داشتید تمام آنچه را در ساک و کوله‌تان دارید، یک دور بشویید و آب بکشید...دیگر به این هم کار نداشته باشید که یک نفر، یک ساعت معطل می‌ماند تا از بیست و پنج روشویی درگیرِ رخت‌شویی، یکی‌اش رها شود تا او بتواند یک وضویی بگیرد و به نماز جماعت برسد... مهم لباس‌های شماست... شمایی که تمیزی و هیچ کس مثل شما نمی‌داند که چه طور باید لباس بشوید و حسابی آب بریزد و آب بکشد... و این جالب غم‌انگیز چه قدر خاص است، اینکه هر خانم ایرانی خودش را در اجرای احکام مربوط به شستن و آب کشیدن از دیگری جلوتر می‌داند و هیچ دو خانمی را ندیدم که از اجرای این احکام توسط دیگری راضی باشد و راحت‌تر بگویم انگار لباس خیس دیگری نجس است برای آن دیگری... من در این سفر بارها به تنگه‌ی ابوقریب فکر کردم و به خانم فرات... اینکه آقای پناهیان و دیگرانی تکرار می‌کنند که تجربه‌‌ای شبیه به زمان ظهور یا نه دقیق‌تر بگویم تمرینی برای زمان ظهور است این پیاده‌روی...نه این هنوز در میان خانم‌های ایرانی دیده نمی‌شود، حداقل در میان خانم‌هایی که من دیدم... این حداقل را هم به خاطر حرف امام‌ گفتم که آن دنیا همه‌ی خانم‌های ایرانی جلوی من را نگیرند...و پناه می‌برم به خدا از کل کل با آنها در هر جایی؛ مثلاً آنهایی که توی حرم بودند و چون زودتر آمده بودند حاضر نبودند یک لحظه جا بدهند تا دو رکعت نماز زیارت را هم دیگرانی که دیرتر آمده‌اند بخوانند و چه دلم سوخت برای خودم که نمی‌توانستم چیزی بگویم تأثیر گذار...فقط چند بار خواستم دعا کنم که؛ خدایا کاری کن که راه برای خانم ها بسته شود، بنشینند توی همان خانه و بشویند و بسایند...ولی دعا نکردم...انگار عالم و آدم منتظر نشسته بود ببیند که من چه دعایی می‌کنم و من چه بد بودم در انتخاب دعا... امام را بارها توی عراق دیدم...عراقی که امام را ندارد، هر چند او هم بهره‌ها از وجود امام برده است... عراق و یا حداقل این شهرهای مذهبی‌اش که ما دیدیم هنوز خیلی قاتی جهان سومی‌هاست...ماشین‌های خارجی سوپر لوکسش در کوچه پس کوچه‌های خاکی و پر از آشغالش اگر مصرف گرایی‌اش را توی چشم بیننده‌ها نمی‌زند پس چه چیزی را می‌خواهد بگوید؟ آشغالهایی که اگر توی ایران بود خودش منبع درآمدی می‌شد... و از همه آزار دهنده‌تر نوجوان‌های سیگاری‌اش بودند که حتی بعضی‌ها توی حرم خدمت می‌کردند و دود سیگارشان زوار را آزار می‌داد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وسط اون بیابان و خاک و خل، چشمش به من افتاد. اول فکر کرد اشتباه گرفته‌. لُنگ دور گردنم را بالا آوردم که مثلا دارم عرق پیشانی‌ام را خشک می‌کنم. گفتم شاید نشناخته باشد. جلوتر آمد و گفت: _ اِ اِ ببین کی اینجاس! بابا داش اصغر تو کجا این‌جا کجا؟ از چیزی که بدم می‌آمد سرم آمده بود. لنگ را روی گردنم مرتب کردم و گفتم: _ دیگه کار داش اکبرم به بیمارستان کشید. از اونطرفم اسمش رد شده بود واسه شوفرای ماشین سنگین. این بود که باس یکی جورشو می‌کشید دیگه. رو داشِمو که نمی‌شد زمین بندازم. خلاصه راهی این برّ بیابون شدم. گوشه‌ی لبش را به تمسخر بالا داده بود و گفت: _ بابا ایول. انتظار داشتم هر کسی رو اینجا ببینم جز اصغر همه فن حریفو. جنس منس و خلاف ملاف رو چه می‌کنی تو این مدت؟ نکنه عرقیات گیاهی اوردی با خودت اصغر. از صدای خنده‌‌ی بلندش چند نفر به سمت‌مان برگشتند و نگاهمان کردند. بدجور گیر افتاده بودم. از طرفی مجبور بودم به جای اکبر، مواد غذایی با کامیون برای موکب‌ها ببرم. از طرفی نمی‌توانستم این اوضاع و این محیط کسل کننده را تحمل کنم. ادامه دارد..... 💯نویسنده‌ای قرار است با زاویه‌ی دید اول شخص ماجرا یا اتفاقاتی را برای این راننده کامیون حمل و نقل آذوقه‌ی اربعین، خلق کند. 💠شما آن نویسنده باشید.... ▪️تغییر در اسامی و زاویه دید بلامانع است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من اگر برسم به این موکب سخت بتونم دل بکنم و تا کربلا برسم🙄
یا رب مرا معده ای دِه، ده برابر این معده فعلی، تا خوردم از غذای برادرانم خیلی. آمین.
💠 کارهای بی ارزش 🔸 امام علی(علیه السلام): با بى توجهى به امور پست، بر ارزش خود بی فزایید. 📚 تحف العقول/ص224 ✍🏼 برخی از کارهایی که در زندگی ما وجود دارند و ما پیگیر آنها هستیم، نه ارزش دنیایی دارند و نه ارزش آخرتی و ممکن است شخصیت ما را در نظر مردم کم ارزش جلوه دهد. عضویت در سرویس های روزانه👇 pay.eitaa.com/v/p/ برای لغو عضویت از لینک بالا اقدام نمایید👆🏼
نقطه‌زنی خبرگزاری‌ برنا و انفعال ضد‌‌ انقلاب 🔹یادتونه رسانه های ضد انقلاب در ایام اغتشاشات با عکس چشم های آسیب دیده چه داستانهایی درست میکردن؟ 🔹حالا خبرگزاری برنا یه گزارش خوب و فنی کار کرده و از کشف تفنگ ساچمه زن از تروریست‌ها و ارتباط اون با شلیک به چشم در اغتشاشات پرده برداری کرده که این موضوع انفعال ضد انقلابو در پی داشته. 🔹 می‌شه گفت کاری که این خبرگزاری با براندازها کرد درست مثل کاری بود که موشک‌های نقطه زن سپاه با مقر موساد تو اربیل کرد:))) @insta_enghelabi
▪️اربعين حضرت اباعبدلله عليه السلام تسليت باد بخشي از اعمال روز اربعين رو مطالعه كنيد وعمل كنيد و ياد ما هم باشيد✋ 🏴 اعمال روز اربعین : 1️⃣ «زیارت امام حسین (علیه‌السلام) و زیارت اربعین» ▪️ در این روز، زیارت امام حسین (علیه‌السلام) مستحب است... 2️⃣ غسل اربعین و توبه 3️⃣ بعد از نماز صبح ۱۰۰ مرتبه (لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم) 4️⃣ ۷۰ مرتبه تسبیحات اربعه 5️⃣ بعد از نماز ظهر، سوره والعصر و سپس ۷۰ مرتبه استغفار 6️⃣ غروب اربعین ۴۰مرتبه لااله‌الا‌الله 7️⃣ بعد از نماز عشاء قرائت سوره یاسین و هدیه به حضرت اباعبدالله الحسین (علیه‌السلام) 📚 وسائل الشیعه، ج ۱۰، ص ۳۷۳ 💠 دین و احکام رو با زبون طنز از «شیخِ شوخ » یاد بگیر✋😅 👉👉 @Sheikh_Shookh 👈👈
روز حسرت از لابه‌لای جمعیت به سختی خودت را به باب طوسی می‌رسانی؛ دری که به وادی السلام می‌رساندت. شلوغی و ترس از تنه خوردن، قدم‌هایت را کُند کرده. ناخوداگاه برمی‌گردی و از میان جمعیت نگاهی به حرم می‌اندازی. چشم‌هایت کمی به نم می‌نشیند. زیر لب زمزمه می‌کنی: ما عرفتُک حق معرفتک و ما ازورک حق زیارتک. از جمله خودساخته‌ات شرمنده می‌شوی و در دل می‌گویی: مولا جان ببخش چنان که هستی، نشناختمت و چنان که لایق توست، زیارتت نکردم. چند قدمی جلو می‌روی و باز برمی‌گردی و به حرم چشم می‌دوزی. دلت نمی‌آید چشم برداری، اما باید بروی. جمعیت برای رفتن تو صبر نمی‌کند. موج جمعیت تو را جلوتر می‌برد. باز نگاهت به عقب سرک می‌کشد. به گنبد نگاه می‌کنی و به "السلام علیک یا امیرالمؤمنین" که سبزی چراغ‌هایش میان طوفان چشم‌هایت می‌نشیند. بغضت را فرو می‌دهی. هنوز برای بغض کردن زود است. هنوز مهمان خانه‌پدری هستی. دلت را به راه می‌سپاری و جلو می‌روی. قدم به وادی السلام که می‌گذاری، تازه حسرت‌ها روی قلبت سنگینی می‌کند. حسرت‌هایی که این چند روز، در سعی صفا و مروه‌ات بین عتبات عالیات ذره‌ذره جمع کرده‌ای. حسرت سلام‌هایی که در هیاهوی خواهش‌هایت گم شد و علیک السلامی که ابراهیم مجاب شنید و تو نشنیدی. حسرت فهمیدن زیارتنامه‌هایی که طوطی‌وار خواندی و درک نکردی. حسرت نوری که نتوانستی گدایی کنی. حسرت لحظه‌هایی که بی‌ثمر از دست دادی. درِ حسرت‌خانه دلت را می‌بندی و خودت را به طریق الجنه می‌سپاری. شنیده‌ای که این جاده به طریق الحسین ختم می‌شود. هنوز سردرگمی. کم‌کم از همراهانت جدا می‌شوی. نمی‌دانی جلوترند یا عقب‌تر. خیالی نیست؛ گفته‌اند این مسیر، راه پیدا شدن است، نه گم شدن. قدم‌هایت را محکم برمی‌داری و فکر می‌کنی کاش من هم بهره‌ای از این راه ببرم. زیر لب مداحی‌های اربعینی را زمزمه می‌کنی و به حس‌ها و آرزوهایی که القا می‌کنند، فکر می‌کنی. هرچه جلوتر می‌روی، درک شعرها برایت سخت‌تر می‌شود. انگار میان خودت و آنچه در مداحی موج می‌زند، فاصله زیادی می‌بینی. بی‌خیال مداحی‌ها می‌شوی. دنبال ذکری می‌گردی تا پیاده‌رویت را متبرک کنی. بهتر از صلوات چیزی پیدا نمی‌کنی. شنیده‌ای که صلوات موانع ظهور را برطرف می‌کند. و نیز شنیده‌ای که راه ظهور از کربلا می‌گذرد... کمی که خسته می‌شوی، گوشه‌ای می‌نشینی تا نفسی تازه کنی. سراغ نرم‌افزارها می‌روی. پیام‌ها و استوری‌ها پراندوه جاماندگان را یکی بعد از دیگری باز می‌کنی و دلت می‌لرزد. گوشی را کنار می‌گذاری، اما جمله به جمله متن‌ها در ذهنت رسوخ کرده. حالا همقدم تنهایی‌هایت متن‌های پر از معرفت جاماندگان است. جمله‌های بلند و پرمعنایی که دلت را سوزانده و چشم‌هایت را تر کرده. هی کلمات زیبا و پرشور و شوق متن‌ها را مرور می‌کنی و هی خجالت می‌کشی‌. هی آرزوهای آن‌ها را با دغدغه‌های خودت مقایسه می‌کنی و هی ناامیدتر می‌شوی. هرچه جلوتر می‌روی، هرچه بیشتر خودت را تحلیل می‌کنی، هرچه بیشتر آن متن‌ها را می‌خوانی، از خودت بیشتر شرمنده می‌شوی. شرمنده از ذهن تاریکت، شرمنده از معرفتی که نداری، شرمنده از راهی که می‌روی و بهره‌ای از آن نبرده‌ای؛ راهی که دیگران شناخته‌اند و حسرتش را می‌خورند و تو می‌روی و درکش نمی‌کنی. کم‌کم پاهایت کمی درد می‌گیرند، شاید حتی تاول‌های کوچکی هم مهمان کف پاهایت بشوند، اما دلت هنوز درگیر نشده و ذهنت هنوز اسیر سیاهی‌هاست. باز خط به خط متن‌های جاماندگان زائر را مرور می‌کنی و پشت سرهم آه می‌کشی... به جمعیتی که بی‌وقفه می‌روند، نگاه می‌کنی و ذره‌ذره حسرت و سرگردانی را با تمام وجود می‌چشی... انگار داری طعم محشر را می‌چشی... طعم پرعذاب روز حسرت را. ✍عصمت السادات حسینی
ما...آنها... ‌آنها می‌خندند با صدای بلندی که بلندتر هم می‌شود. پسر سید جعفر دوباره می‌پرسد: دو تا چه طور؟! و آنها جواب می‌دهند: فقط و فقط یکی... آنها که می‌گویم یعنی سلمان و‌ رفیقش... حالا او با چشم‌های گرد شده‌ و ابروهای بالارفته‌اش می‌پرسد: یعنی حرامه؟ سلمان جواب می‌دهد: نه...حرام نیست... یه چیزی شبیه بدعته...از سوی خانمها... برایم نظر سلمان جالب است و خیلی دوست دارم توی این لحظه به من نگاه کند تا ببینم دقیقاً توی نگاهش چه چیزی‌ست؛ اعتراض است...تمسخر است یا فقط دارد چیزی را اطلاع می‌دهد...گر چه زیاد هم مهم نیست...مردی که سرش را باید بدهد فرد دیگری بخاراند، بعید است تنش بخارد برای تشکیل یک زندگی دیگر...اگر بخارد هم خودش می‌داند که چه‌ چاره کند و برای من همین بس که خدا را شکر کنم که مسئول این مورد دیگر نیستم... _ولی مادر زهرا، سلمان خیلی خوب عربی حرف می‌زنه...یه هفته اینجا بمونین...از همین نجف یکی براش پیدا می‌کنم. خیلی سخت است جواب سید جعفر را دادن، چون او جای پدر من است ولی حرف نزدن برای من، به مراتب خیلی سخت‌تر است: خب پس ملاک شما تسلط به زبانه...برای شما که اینقدر خوب فارسی حرف می‌زنین از کجای ایران...؟! حالا همه‌شان می‌خندند... سید جعفر به عربی به همسرش توضیح می‌دهد که من چه گفته‌ام و هر دو دوباره می‌خندند...همسرش که با چادر مشکی کنار ما نشسته است رو به من و با اشاره‌هایی به سید جعفر، حرفی می‌زند. پسر سید جعفر، که در تهران درس می‌خواند و از پدرش هم فارسی را بهتر بلد است، ترجمه می‌کند که؛ مادرم می‌گه بابا که همیشه ایرانه...شاید هم یکی رو داره اونجا... و واقعاً هم در مورد سید جعفرِ سید موسوی که دو همسر دارد و از هر کدام یک لشکر بچه و نوه چه اهمیتی دارد که دو تایش بشود سه تا یا چهار تا... تقه‌ای به در می‌خورد، عروس‌های سید جعفر سینی سینی بساط ناهار را می‌آورند. هر چه اصرار می‌کنیم که ما هم اعتقاد داریم به ثوابش اجازه بدهید ما هم کمک کنیم اجازه نمی‌دهند... دختربچه‌ها یعنی همان نوه‌های سید جعفر، طوری دور مادرهایشان می‌چرخند که انگار جزئی از چادرهای بلند آنهایند... سفره را می‌چینند...سالاد فصل و لیمو‌های قاچ شده و خرما در پیش‌دستی‌های کوچک چینی که نوارهای آبی رنگ، سفیدی وسط آنها را قاب گرفته و دیس بزرگی که یک ماهی شکم‌پر در وسط آن با لیمو‌ و برگ‌های جعفری‌ تزیین شده و نان‌های کوچک تنوری در گوشه‌های سفره... خیلی دوست دارم آنها هم با ما ناهار بخورند ولی نمی‌خورند و به نظر می‌رسد عروس‌ها، که خیلی هم جوان هستند و اصلا بهشان نمی‌آید که مادر چند بچه‌ی ریز و‌ درشت باشند، معذب‌تر از بقیه هستند حتی در همین آمدن‌ها و آوردن‌ها... سفره را که جمع می‌کنند، چند ظرف برمی‌دارم و همراه عروس‌ها می‌شوم و به آشپزخانه می‌روم...اینجا دیگر نمی‌توانند مانع بشوند؛ آشپزخانه زیاد بزرگ نیست. فضایی به اندازه‌ی یک قالیچه‌ی نه متری در وسط خالی‌ست. کابینت‌ها سفید رنگند و در نگاهی که برایم سخت است که دقیق‌ترش کنم، آشپزخانه‌شان را خیلی شبیه آشپزخانه‌های خودمان می‌بینم...همان وسایل برقی و همان وسایل غیر برقی که ما داریم. دو عروس همان‌طور چادر به سر، زود ظرف‌ها را می‌شویند. هنوز دستشان زیر آب است که چند تا پیاز را پوست می‌گیرند و روی تخته‌ ساطوری می‌کنند. مادر، کاسه‌ی استیلی بزرگی می‌آورد که پر از گوشت لخم است. گوشت‌ها را قیمه قیمه می‌کند و عروس‌ها پیاز داغی می‌گیرند و گوشت‌ها را با پیازها تفت می‌دهند و هم‌زمان ادویه‌ای که عطر غالب قابل تشخیصش چیزی شبیه عطر زیره است، به آن اضافه می‌کنند. دختربچه‌ای که اسمش ساره است چهارپایه‌ای برای من می‌آورد که بنشینم. من ولی از این نشستن و فقط نگاه کردن شرمنده می‌شوم...انگار اگر راه بروم و نگاه کنم شرمندگی‌ام کمتر می‌شود...از جایم بلند می‌شوم و به جاهای دیگر خانه می‌روم...آن هم فقط برای کم شدن این حس و نه چیز دیگری... اگر کسی باور کند... پیش از ما، دو خانواده‌ی دیگر هم به منزل سید جعفر آمده‌اند. همه‌ی اتاق‌ها در اختیار مهمان‌هاست. در هر اتاق وسایل شخصی در کنار ساک‌ها و کوله‌ها دیده می‌شود. برایم عجیب است که هیچ امر و نهی خاصی را در مورد استفاده از چیزی یا رفتن به جایی نمی‌شنوم... و هر چه فکر می‌کنم یک لحظه هم نمی‌توانم خودم را بگذارم جای همسر سید جعفر؛ اینکه غریبه‌ها به منزلم بیایند و پذیرایی کنم از آنها...شاید این را دوست داشته باشم و بتوانم یک جوری با آن کنار بیایم محض ثوابش ولی اینکه غریبه‌هایی، که فقط شاید با اطمینان بتوانم بگویم مسلمانند، وارد خانه‌ام بشوند و بدون هیچ توضیح خاصی که مثلاً اینجا را باید با دمپایی بروی آنجا را نه....حواست باشد دمپایی دستشویی را بیرون نیاوری...به کتاب‌ها اصلا دست نزنید...دور و بر میز تحریر و مانیتور و اینها اگر بروید دیگر نه من و نه شما و نه حتی خودم...
با قضیه زن دوم و اینا شروع می‌شه...🙄
اینکه چند هفته با آنها زندگی کنم، انگار من و آنها از مدت‌ها پیش هم را می‌شناسیم و حتی بیشتر از آن، من خادم آنها باشم و آنها بتوانند هر کاری در هر ساعتی از روز انجام بدهند؛ حمام بروند...تلویزیون نگاه کنند...تقاضای غذا و‌ چای بکنند.‌..بخوابند...لباس‌‌هایشان را در لباسشویی منزلم بریزند... بعضی‌ها حتی کفش‌هایشان را در آن بشویند...اصلا من منتظر بنشینم ببینم آنها چه نیاز جدید و متفاوتی دارند که رفعش کنم... و اینکه از مدت‌ها پیش برای چنین ریخت‌و‌پاش‌ ویژه‌ای پس‌انداز کنم... نه...نه...و باز هم نه...صد سال دیگر هم چنین رفتاری از من برنمی‌آید، نه از خودم و نه خواهرهایم و نه هیچ کس از کسانی که می‌شناسم و خوب هم می‌دانم که این هیچ ربطی به دارا و ندار بودن ندارد... و گر چه عظمت و زیبایی باید در نگاه من باشد نه در آن چیزی که بر آن می‌نگرم...اینجا آنچه می‌بینم به چشم‌هایم درخششی می‌دهد که دوست دارم آن را توی چشم همه بریزم... من از سید جعفر می‌پرسم که؛ چه طور و با چه نیتی می‌توانید خانه و زندگی‌تان را در اختیار زوار قرار بدهید؟ و او خیلی راحت و‌ بدون آنکه بخواهد کمی فکر کند می‌‌گوید: من دارم به امام زمان می‌گویم که من بلدم از زوارش پذیرایی کنم... یعنی به صورت عملی چیزی را به امام نشان می‌دهد؛ اویی که هم به امام اعتقاد دارد و هم به آمدن امام... و در کنارش به خودش و اینکه بتواند یاری از یارهای امام باشد بسیار امیدوار است، طوری که از الان خودش را برای آمدن او آماده می‌کند... و من هر چه فکرهایم را زیر و رو می‌کنم تا بلکه چیزی پیدا کنم که بتوانم مثل او به امام بگویم: من می‌توانم چه کاری برای او و دولتی که خواهد داشت در شروع و یا میانه‌ی کارش انجام بدهم پیدا نمی‌کنم که نمی‌کنم...
لیلا مثل برق‌گرفته‌ها زل زده بود به آن دو نفر و تکان نمی‌خورد. مردی درشت‌هیکل و سر و سبیل‌تراشیده، انگشتان پهنش را روی گلوی مادرش گذاشته بود و با هر عربده‌ای فشار دستش را بیشتر می‌کرد. صورت خانوم‌جون که همیشه مثل ماه شب چهارده می‌درخشید رو به خسوف رفت‌. صدای خرخر ضعیفی از میان لبان کبودش شنیده شد و دست‌هایش کنار بدنش افتاد. مرد دستی به ریش‌ دراز خضاب‌کرده‌اش کشید و قهقهه‌ای مستانه سر داد. کیف مخملی را از دست خانوم‌جون کشید و به سمت در دوید. هنوز دو قدم بیشتر نرفته بود که ایستاد. سرش را برگرداند و با چشم‌های سرخ دریده سر تا پای لیلا را برانداز کرد و روی چشمان درشت مشکی‌اش میخکوب شد. دست و پای لیلا به لرزه افتاد. صدای تاپ‌تاپ قلبش را می‌شنید. یک قدم به عقب رفت. دور و برش را نگاه کرد. خانه‌ بین‌راهی که برای استراحت یک‌شب کرایه کرده بودند یک اتاق کوچک بیشتر نداشت و با یک قدم بزرگ می‌توانست به در چوبی آن برسد. صدای تک‌گلوله‌ای از دوردست شنیده شد. پشت‌بندش چند فریاد الله‌اکبر به گوش رسید که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. لیلا زیر چشمی به مرد نگاه کرد. سنگینی چشم‌هایش را از روی لیلا برداشته بود و به این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخاند و زوزه می‌کشید. صدا به چند متری خانه رسید. مرد با لگد در را بازکرد و بیرون دوید. یک لحظه بعد صدای رگبار و به دنبالش زوزه گرگی زخمی بلند شد. خانوم‌جون سرفه‌ای کرد و شروع کرد به تند تند نفس کشیدن. لیلا دوید سمت مادرش و چسبید به سینه‌اش. بغض چند دقیقه‌ای‌اش ترکید و اشک، نگاه خشک و بهت‌زده‌اش را سیراب کرد. یک منزل بیشتر تا کربلا فاصله نبود. شنیده بود تا نزدیکی دیوارهای شهر آمده‌اند؛ اما زیارت اربعین، نذر هرساله مادر بود. بلند شد و دستی به صورت از مرگ برگشته مادر کشید. - بلند شو مادر. خود آقا سربازاشو کمکمون فرستاده. بلند شو مادر