#حس_شیرین
داشتم از کوچه باغ رد میشدم
همین طور که داشتم درختای
پربار باغ انار و گردو را نگاه
می کردم و با دوربینم ازشان
عکس میگرفتم یک هو
صدایی توجهم را جلب کرد.
رفتم جلوتر دیدم یک گردو
بایک برگ که شنل اناری بر دوش دارد
کنارهم ایستادند.
ودارند باهم بگو وبخند می کنند.
آنکه شبیه برگ بود گوشی اش را
در آورد ودستش را بر گردن گردو
انداخت..میخواستسلفی بگیرد.
خودم جراُت دادم و نزدیکشان شدم
سلام کردم جوابم را دادند ..
انگاری برگ من رامیشناخت
زیرا گفت :چرا داری ول
میچرخی بروسرکلاست
فکرنکنی حواسم بهت نیست
تازه باهات نصف قیمت
حساب کردم ولی هنوز
واریز نکردی.
درحالی چشانم ق نلبکی باز
شده بودو حسابی جا خورده
بودم ولی خودم را عادی جلوه دادم
وآب دهانم را به سختی قورت دادم
گفتم :ببخشید شما .؟
گفت :من برگم واقفی.
هنوز درحال هضم اسمش بودم
که گردو هم از آن طرف
بپر بپر کرد و گفت:
منم گردوام مجاهد.
دیگه داشت شاخ هایم درمیآمد
یا حضرت عباس دخلم در آمد
برای اینکه طبیعی جلوه بدم
که فکر نکند ترسیدم رو به گردو،
یعنی همون مجاهد گفتم :عه اگه
راست میگی مجاهدی پس تفنگت کو.؟؟
گفت: اهه تو چقد خنگی استاد مجاهدم
دیگه ..هرچند جهاد هم میکنم ولی نه با
تفنگ با قلمم بعد یه قلم قد یک درخت
از جیبش درآورد و نشانم داد
بعد هم گفت می خوای نشونت بدم
چجوری تبدیل به اژدها میکنم ..
تا خواستم بگویمنه ...قلمش را انداخت
رویزمین و تبدیل به اژدها شد.
که من فقط شبیه اش رادر پاندای کونفو
کار دیده بودم ..
اژدهادهانش را باز کرده بود داشت
طرف من میآمد..
یاخدایا ..
غلط کردم قول میدم تمیرینامو
همه رو بنویسم..کانال رو هم تموم میکنم.
بابا غلط کردم .من همین جور
عقب میرفتم و اون هم هی بهم
نزدیک میشد تاجایی که چسبیدم
دیوار باغ ...
نزدیک بود که خورده بشم
که یکهو برگ یعنی همون واقفی
آمد بایک حرکت از گردن اژدها
گرفت اژدها هم تو دستانش تبدیل
به یک مداد بزرگ شد..
جناب برگ سرشو به معنای تاسف
تکان داد و قلم راداد دست
استاد مجاهد و گفت :
حیا کناینا خانواده سیدن
تازه دیشب حرم رفته کلی دعات کرده
اینه رسم تشکر .بنده خدا استاد
سرشو انداخته بود پایین
حسابی شرمنده بود.
منم که ازیک طرف به خاطر
طرفداری استاد در دلم داشت
قند آب می شد و از طرف دیگر هم
دلمنمی خواست استاد شرمنده باشد
گلویم را باسرفه مصلحتی صاف کردم
وگفتم اشکال نداره من نترسیدم
هردویشان آنچنان چشم هاشان را گردکردند
به سمت من نگاه کردن که دهنم بسته شد
احساس کردم گردنشان با این حرکت
رگ به رگ شد.تاخواستم دوباره یک
چیزی بگویم صدای زینب آمد
شیر می خواست از خواب پریدم.
#داستانک
#طنز
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
📣فراخوان
سری چهارم خرید و ارسال کتاب #واو
✍️با امضای نویسنده
👤به نام خریدار
ناقابل: 40000
هزینه پست: 13000
با تخفیف: 7000
(ظرفیت محدود)
ثبت سفارش👇
@Yamahdy_Adrekny
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
🔸خانم پاشاپور...▫️بی تو پریشانم
🔸خانم ایرجی... ▫️آوارگی در پاریس
🔸خانم فرجام پور...▫️فرشته کویر
🔸خانم رحیمی...▫️قصه برگی از درخت
🔸وحید حسنی...▫️برنامه نویس/گره دریایی/ولیعهد
🔸محمد علی جعفری...▫️عمارحلب/ سربلند/ قصه دلبری/ پادشاهان پیاده/ خانه مغایرت و ...
🔸علی یاری...▫️سکه های سفالی
🔸مرضیه قائمی زاده... ▫️تا پروانه شدن
🔸آقای فیروزجانی و آرمین و ... هم هستند در گروه و کانال که کتاب دارند و...
ببخشید کم کم یادم می یاد😅
البته فقط کسانی که کتابشون چاپ شده ها.....وگرنه خیلی از بزرگواران هستند که رمان دارند..اون هم چند تا...
به زودی نحوه خرید کتابهای دیگه با امضا نویسنده هم اعلام خواهد شد.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#مونولوگ
اِشکالی ندارد. بقیه قول دادند و ما زدیم زیرش. حالا ما قول بدهیم و بقیه بزنند زیرش(:
بقیه قول دادند و رفتند...
چه می شود ما بمانیم و بد قولی نکنیم...
#مونولوگ #نوجوان_انقلابی
عجب روزگاری شده...
قبلا دعا می کردیم...
شهید بشیم..
الان دعا می کنیم آدم بشیم....(:
#مونولوگ
میدونی
تفاوت ما با شهدا چیه؟!
اینکه شهدا نیمه شب ها تو کویر ها می دویدند و به دنبال آرزوهایشان می گشتند....
اون موقع تو نشستی و تو یک شب تو سال آرزو میکنی..
رفیق اگه میخوای شبیهشون باشی و به آرزو هات برسی تو هم باید بدوی..🌱
#مونولوگ #حسین_یکتا #نوجوان_انقلابی
هیام:
اول عین بود. عین، دوتا شد. دوتای یکی. نه که دوتا باشد، خودش یکی است. واحد است. احد است.
عین به "علی" رسید؟ یا "علی" به عین؟!
عقل و عشق یکی شدند. رسیدند به عین الیقین!
عقل و عشق در تنهایی نخلستان ها قدم میزد و سر در حلقوم چاه فرو می کرد. غریب بود. تنها!
#مونوعلی
#داستانک
#دخترمحی_3
زنگ آخر را زدند و مدرسه تعطیل شد. تا سر خیابان رفتم و در ایستگاه اتوبوس نشستم. آبان ماه بود و هوا بارانی. بعد از حدود پانزده دقیقه، حتی یک اتوبوس هم نیامد. داخل مدرسه از معاونمان شنیده بودم که به خاطر اغتشاشات، میدان اصلی شهر را بستند و نمیگذارند اتوبوسی حرکت کند.
دیگر کلافه شده بودم و تصمیم گرفتم با ماشین سواری به منزلمان بروم. کنار خیابان که نه، وسط خیابان ایستادم. شهر دچار هرج و مرج شده بود. از یک طرف باران و لیز بودن جاده، از یک طرف ریختن مردم وسط خیابان. جاده اصلی به جای ماشین، پر از آدم بود. خیلی کم ماشین توقف میکرد و ماشینی هم که میایستاد، مقصد من نبود.
بعد از چند دقیقه سردرگم بودن، بالاخره ماشینی به مقصد من پیدا شد و سوارش شدم. چند متر جلوتر چند نفر دیگر هم سوار شدند و ظرفیت ماشین پُر شد. من پشتِ راننده، کنار شیشه نشسته بودم و در کنار من هم، یک خانوم میانسال که حدود پنجاه، الی پنجاه و پنج سال سن داشت، نشسته بود. خانومی که یک گربه روی دستش دراز کشیده بود و نوازشش میکرد. با دیدن گربه، آب دهنم را قورت دادم و خودم را به در و شیشه ی ماشین چسباندم. همه اش خدا خدا میکردم زودتر برسم تا از شر این گربه خلاص بشوم. نه اینکه بترسم ها، نه؛ چندشم میشد. گاهی اوقات گربه بلند میشد و نگاهی میکرد و دوباره دراز میکشید. چند بار هم پنجه هایش، به کیف و لباسم برخورد کرد و حالم بهم خورد. تصمیم گرفتم وقتی که رسیدم، اولین کاری که انجام میدهم، شُستن کیف و لباسم باشد. آن خانوم هم که گربه بغلش بود، متوجه ی ترس من شده بود و هی میگفت:
_نترس، نترس. کاری نداره.
و با دستش گربه اش را نوازش میکرد.
همانطور که گفتم، به خاطر اغتشاشات، میدان های اصلی را بسته بود و راننده مجبور شد از راه دیگری به مقصد برسد و راهمان چند برابر دورتر شد. بخشکی شانس! حالا حالاها باید این گربه را تحمل کنم.
بعد از دقایقی، آن خانوم با گربه اش پیاده شدند. عجیب تر آن بود که آن خانوم پنج تومن کرایه داد و راننده بقیه اش را پس نداد. در حالی که کرایه ی سواری ها دو هزار و پانصد تومان بود. بعد از چند دقیقه، من هم به مقصد رسیدم و دو و پانصد تومان به طرف راننده گرفتم. راننده پس از فهمیدن تعداد اسکناس ها، گفت:
_این چیه؟
_کرایَس دیگه.
_کرایتون میشه هفت تومن.
_جان؟! هفت تومن؟ چه خبره؟
_مگه نمیدونی چه خبره؟! بنزین گرون شده. کرایش هم همینه.
_من صبح با دو هزار و پونصد رفتم مدرسه، چیجوری توی این چند ساعت اینقدر قیمت رفت بالا؟
_من نمیدونم.
_بزارید یه چند ساعت از گرون شدن بنزین بگذره، بعد کرایه ها رو ببرید بالا.
_دیگه شعار نده. پول رو بده بیاد.
_من همین قدر دارم. بفرما.
_واقعاً نداری؟
_نه.
راننده دندان هایش را به هم فشرد و گفت:
_گمشو بیرون.
بدون اینکه حرفی بزنم، از ماشین بیرون آمدم و در را بستم. سپس سریع راننده گازش را گرفت و رفت. از قضایای امروز فهمیدم که اگر مسئولین هم به ما رحم کنند، ما خودمان به خودمان رحم نمیکنیم.
به خاطر اغتشاشات، دو روزی مدارس را تعطیل کردند. بعد دو روز سوار اتوبوس شدم و به طرف مدرسه راه افتادم. بین راه، از شیشه ی اتوبوس نظاره گر بیرون بودم. بانک ها را آتش زده بودند، شیشه های ایستگاه اتوبوس ها را شکسته بودند و اغتشاشگَران، به اسم اعتراض، هزار خرابی به بار آورده بودند!
#برگرفته_از_واقعیت
پن: ببخشید که شروط 1 و 2 و 3 را رعایت نکردم. فقط فرستادم که رفع تکلیف کرده باشم و دیگران نیز انگیزه بگیرند.
#امیرحسین
#991202
شیعه علی یک سربند دو سویه دارد؛ یک سویش پشت در می سوزد،
سوی دیگرش در مجلس یزید طوفان می کند!
#مونوعلی
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
بسـم اݪݪہ اݪرحمن اݪرحیم✨ حضرت آقا به علامہ مصباح به عنوان یک فقیہ،فیلسوف،متفکر و صاحب نظر در مسائل
•{نیازمندیهای باغ اناریها}• 🔻
https://eitaa.com/joinchat/2132213858C81503833c0
چیزی برای فروش...چیزی برای خرید
#پست1
#نسل_خاتم
#تمرین61
یا رازق
نانوایی در یکی از خیابان های فرعی بود...درمنطقه ی سبلان...کمی پایین تر از پمپ بنزین...خیابانِ اول...البته اسمش این بود که خیابانِ فرعی است ولی از جهتِ تردّدِ ماشین ها چیزی کمتر ازخیابانِ اصلی نداشت.
از چهارراه عبور کردم. پیچِ سرِ خیابان را رد کردم. شصت ،هفتاد قدمی که رفتم رسیدم به نانوایی.وارد شدم. هنوز از عطرِ نانِ تازه خبری نبود .کفش هایم را درآوردم .درونِ جاکفشی گذاشتم. درِ راهرو را باز کردم .به داخل رفتم و از آنجا وارد اتاقِ دیگری شدم...خیلی ها زودتر از من آمده بودند . خیلی آرام در گوشه ای نشستم.
کمی آن طرف تر، عده ای دورِ سفره ی کوچکی نشسته بودند واز نان های روزهای قبل،لقمه می گرفتند . بعضی ها هم منتظرِ نانِ تازه بودند.
«سلام علیکم...ممنونم...بله،تشکیل میشه»...صدایِ جوادی بود . تلفنی صحبت می کرد.
درهمین حین،ستاری که از آستین های بالا زده و دست وصورتِ خیسش معلوم بودکه تازه وضوگرفته،به سرعت وارد اتاق شد...باصلواتِ یکی از بچه ها توجه ها به سمتِ درِ ورودی رفت . حاج آقا داخلِ اتاق شدند . بچه ها همگی به احترام ایشان ایستادند و...
میکروفن آماده و سفره درحالِ پهن شدن بود. سکوت، اتاق را فراگرفته بود....
«بسم الله الرحمن الرحیم»...آخ... باز هم صدایِ گوشیِ یکی از بچه ها بلندشد...
«رب اشرح لی صدری ویسرلی امری واحلل عقده من لسانی یفقهوا قولی..
الله هستیِ بی نهایت است...احد،یعنی یکتای همه»....
پختِ نان شروع شده بود...بویِ نانِ تازه کم کم داشت فضای اتاق را پر می کرد...
نان هایی از جنسِ نور،یکی پس از دیگری به رویِ سفره ای معنوی قرار می گرفت؛ نان هایی که عطرشان،شامه ی عقل را نوازش و ذائقه ی جان را تحریک می کرد و به دل ها حیاتی تازه می بخشید.
#رستاا
#تمرین61
﷽
اولین نانوایی رفتنم را درست یادم نیست . اما تا دلتان بخواهد یادم است که بعضی روزها بعد از کلاس چندساعتی را گرسنه و تشنه، روبه روی نانوایی دوست پدر، منتظر پدر نشسته ام .
اما رفتن به حیاط خلوت خانه ی مادربزرگ که آن زمان برای خودش نانوایی مخصوص خانه شده بود،
لطفی دیگر داشت.
آنروزهم مثل روزهایی که شبش خودم را در خانه ی مادربزرگ میهمان کرده بودم، بلافاصله بعد از اینکه ازخواب بهاری خودم در زیر سقف آسمان و زیر کولر پیش های نخلی که انگار آن روزها وظیفه ی خنک کردن مارا به عهده داشتند، بیدارشدم .
از روی تخت که کنار باغچه ی یاس بود پایین آمدم و دمپایی های قرمز عروسکی ام را که پدر از شهرکرد برایم سوغاتی آورده بود به پا کردم .
مثل همیشه درحالی چشمانم را با دو دستم مالش میدادم صدایم را به قول مادربزرگ پس کله ام انداختم و دانه به دانه اهالی خانه را صدا زدم.
صدای مادربزرگ را ازحیاط پشتی شنیدم،انگار میخواست نان بپزد.
دالان سرسبز متصل به حیاط پشتی را چرخان چرخان طی کردم .
حدسم درست بود.
مادربزرگ سینی بزرگ نیکلی اش را، از در پشتی آشپزخانه آورد و گذاشت روی سطح صاف تنور.
فکرمیکنم از قبل هیزم هارا از سوراخ کوچک پایین تنور روشن کرده بود تا تنور داغ داغ شود.
همینکه اولین چونه را برداشت با یک جهش پریدم کنارش و بی سلام و صبح بخیر طلب .کلو. کردم.
مادر بزرگ خنده کنان لپ منرا کشیدو شکمویی نثارم کرد.
یک سوم چونه ی در دستانش را جدا کرد و مابقی را گوشه ای گذاشت تا دوباره حالتش دهد .
آنرا به دستان من داد و گفت هرکار که دلت میخواهد با این بکن به شرطی که دیگر به بقیه ناخنک نزنی.
و پارچه ی روی چونه ها را برداشت و دوچونه ی مخصوص کلوی منرا نشانم داد و گفت برات از قبل حاضر کردم .
اینی که تو دستته را خودت درست کن ببینم چقدر یاد گرفتی اینهمه کنار من بودی.
باشوق خمیر را در دستانم فشردم و گفتم واقعنی؟؟
سرش را تکان داد و گفت واقعنی
دستپاچه دور خودم میگشتم تا ببینم کجا باید بشینم .
مادر بزرگ دو دستی زیر بازوانم را گرفت و منرا بلند کرد و گذاشت روی سطح صاف تنور .
سینی کوچکی را هم آرد زدو مقابلم گذاشت.
باشوق خمیرم را روی سینی گذاشتم و نگاهم را به دست مادر بزرگ دوختم تا ببینم آن چونه ی خراب شده را چگونه گرد می کند .
بعد خمیرم را کف دستان کوچکم گذاشتم ، کمی صافش کردم و هی خمیر بیچاره را از این دست به آن دست میکردم تا مانند خمیر مادربزرگ صاف شود.
نشد که نشد .
با لب و لوچه ی آویزان شده از درخت صورتم نگاهی به مادربزرگ کردم .
لبخند مهربانی زد و گفت اشکالی نداره منهم اوایل مثل تو بودم .
همین قدر هم که صاف کردی عالی است.
بعد کاسه ی پراز مغزیجات مخصوص نان را جلویم گذاشت و گفت بریز روی نانت تا منهم بقیه کلوهات رو بزنم به تنور و بعد مابقی نان هارا بزنم.
#تمرین61
#991203
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#پست2
مشتم را در مغز ها فرو برده بودم که مادربزرگ به پشت دستم زد و گفت میخواهی نان با مغزبخوری نه مغز بانان
کمتر !
وآن روز من گوش دنیارا کر کردم. به هرکسی که میرسیدم به او میگفتم من امروز نان پختم و بعد نگاهی به مادر بزرگ میکردم و از او تایید میخواستم.
پ.ن:کلو به زبان بنده شاید هم کسانی دیگر که بنده خبر ندارم می شود نان کوچک.
پیش: شاخ و برگ های درخت نخل.
#زینتا
#تمرین61
دختری هفت ساله بودم. پر از هیجان برای رفتن به جایی که برایم پر از رمز و راز بود. مادر روسری محبوبم را سرم کرد تا بیشتر حس بزرگ شدن را تجربه کرده باشم. نانوایی سر کوچه بود و میتوانستم به تنهایی بروم.
صف نانوایی در پیاده رو بود. وقتی رسیدم، دیدم که یک طرف مردها و طرف دیگرشان خانمها ایستادهاند. با خودم فکر کردم اگر بین صف خانمها بروم، با قد کوتاهم، کسی مرا نخواهد دید. بین دو صف، وسط وسط ایستادم. روی نوک انگشتانم سرکی به داخل نانوایی کشیدم.
آن زمان نانها تازه به افتخار چرخ و فلک سواری نائل آمده بودند، دستگاه عظیمی دیدم که یک نفر از آن نانها را بیرون میکشد. محو نگاه کردن به پیاده شدن نانها از چرخ و فلکشان بودم که پیرمرد شاطر روبرویم قرار گرفت. با لبخند جلو آمد و پرسید چند نان میخواهم. آنچه از مادرم حفظ کرده بودم، گفتم و دستم را دراز کردم تا پول را بدهم. پول را دادم و نانی را تحویل گرفتم که شاطر خنک کرده بود تا دستهای نحیف دخترکی نازپروده چون من نسوزد و چقدر ممنون این لطفش شدم که باعث شد تصمیم بگیرم باز هم برای خرید نان بروم. دختر بودم و زنده به خرده محبتهای اطرافم.
#سرباز_فاطمی
#تمرین61
دوچرخه سواری را دوست داشتم. به قدری که هر روز صبح از خواب نازم دست بکشم و آماده شوم تا فاصله ی بین خانه و نانوایی را رکاب بزنم و رکاب بزنم...
وقتی به نانوایی میرسیدم جک دوچرخه ام را میزدم و جوری پارکش میکردم که انگار مازراتی ای را بین عالمی از پراید پارک کرده ام...
وارد صف یکی ها میشدم و در عالم شاطری غرق... به دست های آب زده ی شاطر برای نچسبیدن خمیر به انگشتانش، و ریلکس شدن خمیر در پاروی نانوایی و ماساژ آن توسط انگشتان شاطر، و همچنین پخته شدن خمیر و در آمدن از خامی اش خیره میشدم. دنیای نانوایی را با دنیای خودم میدیدم و تشابه ها را در ذهنم پر رنگ میکردم. در این بین با صدای شاطر که میگفت نوبت شماست از عالم ذهنم بیرون می آیم و کمی به پول کف دستم نگاه میکنم و تقدیم شاطر میکنم و آستین هایم را پایین تر میکشم تا داغی نان پوست دستانم را به بازی نگیرد و سنگ های تنوری روی نان تاولی را بر دستانم به یادگاری نگذارند...
نان را بین دو دسته ی چرخم قرار میدهم و قسمتی از آن را بر سبد جلوی چرخم تکیه میدهم. بر روی زین مازراتی ام مینشینم؛) و دوباره فاصله ی بین نانوایی تا خانه را رکاب میزنم. با این تفاوت که در راه برگشت نان سنگکی مرا همراهی میکرد...
#انا_منتظر_المهدی
#تمرین61
کتونی هایم را پوشیدم و سوار بر ماشین شدم.
از پنجره ی ماشین به آسمان نیم نگاهی انداختم و او را از نگاه پر مهر چشمانم مستفیض کردم.
با رسیدن ماشین به مقصد و باز شدن در آن، پذیرفتم که باید قدوم های مبارکم را بر سر خیابان بگذارم.
در صف نانوایی، دیدگانم، را به کنار شاطر رساندم و دستانش را نشانه ای برای دیدن گرفتم. دستانی که برای داشتن پول حلال از صبح خروس خون تا غروب جغد خون دست به خمیر هستند. با شوق و شعف فراوان خمیر هایی درست می کنند که در تک تک ثانیه هایشان،ذکر علی را بر لب دارند .خمیر هایی که با عشق علی درست میشوند و به حب فاطمه تمام.
تنور را با ذکر یاالله روشن میکنند تا داغی هر آتشی به صورتشان اصابت نکند.
چونه ها را با ذکر یه صلوات بر محمد و الش در تنور میگذارند .
دور گردون تنور، خمیر های خام را آنقدر میچرخانند تا پخته شوند از هر خامی.
در فکر هجوم این افکار بودم که ناگهان دستی روی شانه ام نشست وهواس من را ربود. برگشتم و چشمان میشی رنگم را حواله ی صورتش کردم. با مهربانی و غرور کاذبش ، به من الهام کرد که الان نوبتم است وباید نان ها را از دست نانوا بگیرم.
نان هایی از عشق علی را به آغوش دستانم سپردم .
با تشکری از نانوا راه ماشین را در پیش گرفتم و قدوم مبارکم را بر خیابان گذاردم و راهی زیارتگاه عاشقان شدم.
#فاطمه
#تمرین61
خب از اونجایی که من برادر بزرگ تر داشتم، زحمت خرید نون رو دوش من نبود و اولین تجربه رفتن به نانوایی یادم نیست و چه بسا وقتی خیلی بچه بودم بوده باشه و به همین دلیلم نمی تونم اولین تجربم رو توضیح بدم!
#تمرین61
#991203
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#پست3
ولی همین پارسال یا پریسال بود که منم چند باری برای خرید نان رفتم نانوایی و خیلی متین و سر به زیر یا می نشستم رو صندلی و یا تو نانوایی می ایستادم تا نوبتم برسه و گاهی وقتا هم ازم سوال می شد که نوبتم چنده و...
و چون نونای خوبی داشت حتی از محله های دیگه ام می اومدن و گاهی وقتا صف های طولانی تشکیل می شد و نونوایی حسابی شلوغ می شد.
و بماند که منم گرمایی بودم و تو اون هوای گرم نونوایی مخصوصا تو ماه رمضان کتلت می شدم!
از اونجا که قبل اون کمتر پیش می اومد برای خرید نون برم بیرون، برعکس بعضیا بدم نمی اومد و تو مسیر برگشت هم قشنگ از خجالت نون در می اومدم..!
یادمه حتی یه بار هم به شوق خریدن نون سنگک صبح زود قبل از اینکه بقیه بیدار بشن، بیدار شده بودم و اماده برای اینکه برم نون بگیرم.
#امیرحسین
#تمرین61
اولین باری که رفته بودم نانوایی را یادم نمیآید. اما آخرین بار را قشنگ یادم هست. ماسکم را به صورتم زدم، کاپشنم را پوشیدم، پولم را داخل جیبم گذاشتم و به سمت نانوایی راه افتادم.
وقتی که رسیدم، صفی طولانی برقرار بود. پشت آخرین نفر ایستادم و فاصله ی بدنی و اجتماعی و فرهنگی و ورزشیام را حفظ کردم. چند دقیقه بعد، نانوا که بر حسب اتفاق، پدرِ همسایه ی روبهروییمان بود، یک مردی را نشان داد و گفت:
_تا اینجا نون میرسه. بقیه برن.
مردی که پشت سرم ایستاده بود، با لحنی آرام گفت:
_لطفاً جمعتر وایستید که نون به ما هم برسه.
مردی که جلوی من ایستاده بود، گفت:
_پس فاصله ی اجتماعی چی میشه؟
مرد پشت سریام جواب داد:
_هروقت فاصله ی طبقاتی رو رعایت کردن، ما هم فاصله ی اجتماعی رو رعایت میکنیم.
بگو مگویی بین مرد جلویی و مرد عقبی اتفاق افتاد و من آن وسط گیر افتاده بودم. تصمیم گرفتم تا بلایی سرم نیامده، از وسط آنها بیرون بیایم. سپس چند نفر را رد کردم و سر صف رسیدم. مردم با خشونت سنگگ را میگرفتند و سنگهایش را در میآوردند و محکم پرت میکردند. انگار که آمده بودند مکه ی مکرمه و به شیطان سنگ میزدند. نانوا خطاب به من گفت:
_چرا اومدی اینجا؟
جواب دادم:
_نون میخوام.
نانوا پوزخندی زد و گفت:
_واقعاً؟ من فکر کردم واو میخوای.
سپس پوزخندش، به لبخند تبدیل شد و گفت:
_برو تو صف.
یک قیافه ی ملتمسانه به خود گرفتم و گفتم:
_من که پسر همسایه ی روبهرویی پسرتم! به من نون نمیدی؟
_نه که نمیدم.
پاهایم را به زمین کوبیدم و گفتم:
_من نون میخوام، من نون میخوام.
نانوا که اصرار من را دید، انگشت اشارهاش را به صورت عمودی، جلوی دماغش گرفت و گفت:
_هیس! باشه باشه. این دفعه رو بهت میدم.
برقی در چشمانم حلقه زدم. این را وقتی فهمیدم که به چشمان نانوا نگاه کردم.
نانوا با دستانی که دستکش نداشت، پول را از مشتری گرفت و بقیهاش را داد. سپس نانها را جمع کرد و به مشتری داد. وقتی این حجم از رعایت نکردن را دیدم، تصمیم گرفتم قید نان را بزنم. آن روز را بدون نان سپری کردیم، ولی خب شانس آوردیم که خطر ابتلا به کرونا، از بیخ گوشمان گذشت!
#سلاله_زهرا
#مونولوگ
#تمرین61
نانواها شغل شریفی دارند...انگار دست ها و چشمهایشان منتظر تشعشع کردن برکت بر سر سفره هایمان هستند.
#تمرین61
#991203
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#تعلق
ِ #دخترمُحّی
وابسته به #باغ_انار
🌷محی الدین حائری شیرازی🌷
🌻 فروغ تعلق 🌻
🌼انارهای حکیم🌼
🌹﷽🌹
این گروه به منظور ارائه مفاهیم بلند کتاب تعلق محور تحول در انسان نوشته آیت الله حائری شیرازی راه اندازی شده است.
https://eitaa.com/joinchat/3502506066C99820a0780