نور
کهیعص
#پاک_دامنی
اگر امروز یک دختر نوجوان بخواهد مثل حضرت مریم علیهالسلام زندگی کند و در پاکدامنی سرآمد زنان عصر خودش باشد چگونه رفتاری باید داشته باشد. در شرایط گوناگون چطور باید رفتار کند؟
مثلا
در مهمانی فامیلی که پسران فامیل حضور دارند.
در محیط فروشگاهی و ارتباط با فروشنده های نامحرم.
در محیطهای مختلط مجازی...نوع گفتارش. نوع ارتباطش.
گزارشی و شاعرانه و آه و وای و آخ ننه و ددم وای گونه ننویسید. موقعیت داستانی خلق کنید و این شخصیت دختر(پسر) نوجوان را در یک دوراهی گیر بیندازید.
وضعیت را به موقعیت تبدیل کنید...
#تمرین
#داستانک
#داستان_کوتاه
#وضعیت
#موقعیت
#تمرین94
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
نور کهیعص #پاک_دامنی اگر امروز یک دختر نوجوان بخواهد مثل حضرت مریم علیهالسلام زندگی کند و در پاکد
انار نیکی مهر:
پاکدامنی فقط اونجاش که میتونی انجام بدی ...
ولی انجام نمیدی.......
#نیک
#مونولوگ
𝓕𝓪𝓽𝓮𝓶𝓮:
فقط اون شخصی رو من نمیفهمم که توی جمع شهره پاکدامنیه، و در خفا کارش بیشتر از بقیه گیره
#مونولوگ
afsoon m.r:
پاکدامنی یعنی بچه یتیمت از گرسنگی شکر بخوره و روی شکم بخوابونیش
ولی دستت جلوی نامرد دراز نشه
پاکدامن یعنی مادرم
#پاک_دامنی
Gh صالحی:
#حضرت_مریم
هدیه شگفت خدا در آغوشش بود. با همه شیرینی و لطافتش، غمی در انتهای قلبش شکل گرفت.
به سخن آمد...
به دنبال اشک شوق مادر، نوزادی که حتی ساعتی از تولدش نمیگذشت، به سخن آمد و گفت: مادرم غمی به دل راه مده که خداوند با پاکان همراه است.
لبان لبخند شیرین مادر، تبدیل به سیلی از بوسه شد بر روی پیامبر خداوند.....
استاد گوشیم شارژ نداره.
بقیه اش بماند بعد.
#صالح
afsoon m.r:
پاک دامن یعنی مادربزرگم
از طرف صداو سیما برای مصاحبه بیان
وپیرزن هفتادساله بگه از پشت پرده با واسطه پسرم صحبت می کنم.
همونی که توی حیاط زیر اسمون خدا وضو نمی گرفت مبادا فرشته ها موهاشو ببینند
#پاک_دامنی
#مونولوگ
Tasnim Abbasi:
پاکدامنی اونجایی اوج میگیره که همه فکر میکنن این فقط تویی که باید پاکدامن باشی...
#مونولوگ
#ت.نور
✿|لَبیڪـــ یـازِینَبـــــ〖س〗|✿:
مریم (ع)قداستش از جنس نوربود.
زمانه تغییر کرده است اینک مریم های مقدس ،قداستشان تعبیر دیگری دارد از دنیای ناپاکی ها.
چرا گفته ها،هرمریمی را مقدس می نامد؟
afsoon m.r:
پاک دامن ان زن ماهی فروشی ست که برای یک لقمه نان حلال زیر افتاب خوزستان،
باعبا خودش را پیچانده، درحالی که صورتش از تابش مستقیم کباب شده به ماهی ها اب یخ می پاشد تا نکند منبع رزقش از دست برود
#مونولوگ
#پاک_دامنی
حسبی الله:
سکوت کن مریم !
وبشنو !
صدای خداوند را از دهان عیسی برای شهادت به پاک دامنی مادرش .
#پاک_دامنی
زهرا طیبی:
#حضرت_مریم
من فرزند(س) حنا و عمران هستم.
از همان ابتدا مادرم من را به معبد فرستاد و من زیر نظر حضرت زکریا(ع)دختری، پاکدامن و مومن پرورش یافتم.
در یکی از روزها فرشته جبرئل از طرف خداوند برای من پیامی آورد و گفت: ای مریم خداوند تو را به فرزندی از طرف خودش بشارت میدهد که نامش مسیح عیسی پسر مریم است.
به خود لرزیدم و چنین گفتم: خداوندا ممکن است فرزندی برای من باشد در حالی که فردی با من ازدواج نکرده است؟!
فرمود:«خداوند اینگونه هر چه را بخواهد می آفریند، فقط به آن می گوید موجود باشد، آن نیز فوراً موجود میشود.
بعد مریم باردار شد، در خلوت خویش ترس و ناراحتی از تهمت های آینده او را نگران کرده بود.
در این حالات صدایی شنید که میگفت: «غمگین نباش! پروردگارت زیر پای تو چشمه آبی قرار داده است.»
این صدای فرزند او عیسی(ع)بود که می فرمود:« بخور و بنوش و چشمت راروشن دار و هرگاه کسی از انسانها را دیدی بگو من برای خداوند روزهای نذر کرده ام؛ بنابراین امروز با هیچ انسانی سخن نمیگویم و بدان که من نوزاد از تو دفاع خواهم کرد.
#حضرت_مریم
من فرزند حنا و عمران هستم.
از همان ابتدا مادرم من را به معبد فرستاد و من زیر نظر حضرت زکریا(ع)دختری، پاکدامن و مومن پرورش یافتم.
در یکی از روزها فرشته جبرئل از طرف خداوند برای من پیامی آورد و گفت: ای مریم خداوند تو را به فرزندی از طرف خودش بشارت میدهد که نامش مسیح عیسی پسر مریم است.
به خود لرزیدم و چنین گفتم: خداوندا ممکن است فرزندی برای من باشد در حالی که فردی با من ازدواج نکرده است؟!
فرمود:«خداوند اینگونه هر چه را بخواهد می آفریند، فقط به آن می گوید موجود باشد، آن نیز فوراً موجود میشود.
بعد مریم باردار شد، در خلوت خویش ترس و ناراحتی از تهمت های آینده او را نگران کرده بود.
در این حالات صدایی شنید که میگفت: «غمگین نباش! پروردگارت زیر پای تو چشمه آبی قرار داده است.»
این صدای فرزند او عیسی(ع)بود که می فرمود:« بخور و بنوش و چشمت راروشن دار و هرگاه کسی از انسانها را دیدی بگو من برای خداوند روزهای نذر کرده ام؛ بنابراین امروز با هیچ انسانی سخن نمیگویم و بدان که من نوزاد از تو دفاع خواهم کرد.
انار نیکی مهر:
پاکدامنی فقط اونجاش که هر دقیقه و هرثانیه بهم چیزای بد تعارف میشه ولی نمیخورم و نمیکشم....
خداحفظم کنه الهی امین
زهراسادات هاشمی:
پاکدامنی یک صفت است اگر آن را فقط یک کلمه نبینیم!
#مونولوگ
Zahra Hosseini:
وَ مَرْیمَ ابْنَتَ عِمْرانَ الَّتِی أَحْصَنَتْ فَرْجَها فَنَفَخْنا فِیهِ مِنْ رُوحِنا وَ صَدَّقَتْ بِکلِماتِ رَبِّها وَ کتُبِهِ وَ کانَتْ مِنَ الْقانِتِینَ.
(آیه ۱۲-تحریم)
#مونولوگ
#پاک_دامنی
بخش اول
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
نور کهیعص #پاک_دامنی اگر امروز یک دختر نوجوان بخواهد مثل حضرت مریم علیهالسلام زندگی کند و در پاکد
#پاک_دامنی
بخش دوم
یا زهرا مددی:
پاک دامنی یعنی مادری که پاک زیست تا از دامن او مردی پا بگیرید که بشود یکی مثل شهید ابراهیم هادی ،شهید ابراهیم همت و... کاش من هم بتوانم روزی به بودن پسرم افتخار کنم
خورشید تابان:
شهدا همگی از دامن مادرانی پاک دامن عروج کردند
پروردگار لطیف من
زن ومرد رابه پاک دامنی فرا خواند فارغ ازجنسیت
وعیسی بن مریم در گاهواره به حق لبیک گفت وشهادت داد بر پاکی مادرش
afsoon m.r:
پاک دامن آن دخترک آشغال جمع کنی است،که روزی یک ماشین لوکس جلوی پاش ترمز کرد و گفت:
_ یه جای دنج می خوای بایه وعده غذای گرم؟
دختر، هیچ نگفت و به کارش ادامه داد.
#پاک_دامنی
𝓕𝓪𝓽𝓮𝓶𝓮:
پاکدامنی يعني بخواهی به سمتش بروی به احترام امام زمان که دارد نگاهت میکند، به خودت اجازه ندهی
afsoon m.r:
پاک دامن یعنی مادر بزرگی که حتی من موهاشو ندیدم.
مادربزرگم وقتی به خانه ما می آمد عبایش را درنمی آورد.
هیچ وقت لباس خانگی اش را ندیدم.
در منزل خودش هم که بود، ثوب می پوشید.
ثوب لباس توری مانند است که زنان عرب بر روی پیراهن بلندشان می پوشند.
#پاک_دامنی
قراربود آن روزبرای بازدیدازیک بازارچه ی تازه تاسیس
ازطرف مدرسه
به آن جا برویم
تاازمغازه هایش
دیدن کنیم،
دبیرادبیات
پسربزرگترش را
باخودش همراه
کرده بود تادرجابه جایی وسایل
به دبیرهاکمک کند،
عده ای ازدخترها
جمع شده بودند و
درمورد استایل پسردبیرادبیات نظرمیدادندوبعدازمدت کوتاهی صدای
قهقهه هایشان
فضای حیاط مدرسه راپرمیکرد،
کمندهم ان طرف تر، دورازجمع دوستانش وسایلش رالیست میکردتاچیزی ازقلم نیفتد.
بعدازاعلام امادگی
دخترها، همگی سواراتوبوس شدیم
وبعدازمدت
نچندان کوتاهی به انجارسیدیم...
هرکس دریک
محل ازپارک نشست
ودراخر عده ای ازجمع دوستان کمند به پیشنهادپسردبیربله گفته ورفتندکه والیبال بازی کنند.
صحبت کمند
میان دانش اموزان
همیشه ی خدا بود،
وحتمااسم شاگرداول
کلاس، به گوش پسردبیرخورده بود
وحتماکمی قبل تر
اورادیده بود، کمندراکه درحال چیدن
وسایل دید
اوراصدازدوگفت:
کمندخانوم شمانمیای؟
درخط اخم های
کمندگره افتاد،
سرش راپایین انداخت ودرمقابل
چشمان مبهوت جمع ازانجادورشد...
#تمرین_94
- وااای زهرااا اون تاپ شلوارک رو نگاه چقدر نااازه، خیلی بهت میاد، بریم تو.
+بذار ببینم، آره خیلی خیییلی قشنگه، ولش بریم یه مغازه دیگه حتماً بهترش هست.
- خب چرا از همینجا همین رو نمیخری؟
+ فروشندهش آقاس!
#تمرین94
یه دخترایی هم هستن، خیلیا بهشون میگن بی اعصابِ مجازی! اینا رو دست کم نگیرید، خیلی دارن تلاش میکنن تو فجازی گرفتار دام شیطان نشن!
#مونولوگ
ولے حس قشنگیہ که گاهی وقتا
بے هدف بزنی بیرون
همینطور راه بری تا برسے بہ ی جاے قشنگ(:
#مونولوگ
_چرا اون فروشنده انقدر گرم گرفت باهام؟!
_نازِ صدات که میبایست هوش از سر محرمت ببره، از پسر مردم برد...
#تمرین94
پسر قهقهه ای بلند سر میدهد. دوستش با تعجب رو به او میکند و میپرسد
_ چت شد یهو؟!
_واییی خدا بیا اینجا، این ... این پیامو ببین همون دختری بود که دیروز بت گفتم رو میگرفت
ببین تو گروه مختلط چه خودمونی شده
ای خدا آدم خندش میگیره از حرفایی که میزنن اما واسه خودشون باد هواست
...
#تمرین94
نرگس مثلِ آتشفشانی که هرلحظه امکان داشت منفجرشودبه سمت جمعیت نگاهی انداخت،مشتهایش راگره کرد،دندانهایش را روی هم فشرد،صورتش گُر گرفته بود،سرش را به سمت حلقهی دخترانِ نشسته پایین پایش انداخت.
سکوت برمحفل حکمفرما شد،دخترانی که لحظهای پیش صدایِ قهقه هایشان فضا را پرکرده بود، خودشان را جمع وجور کردند ،بعضی گوشی را دردست بازیچه کردند،بعضی سر را پایین انداختند،بعضی دست را جلوی دهانگرفته واز گفتهی خود پشیمان بودند.
اما نرگس فهمیده تر از این بود که خود را هم سخن با این جماعت کند،چیزی نگفت ورفت!!
پچ پچ دختران شروع شد،همین که نرگس از در حیاط خارج شد،صدای سحر که سر دستهی دختران بود بلند شد، که گفت:"چیزی نگفتیم که ،اون خیلی بیجنبه است،حالا مگه چی میشه توی یه مهمونی به جز خودمون چندتا پسر همباشه؟؟مگه میخوان بخورنش؟"
سهیلا در جوابش گفت:"نه خُب از این ناراحت شد که بهش نگفته بودیم چطور مهمونی هست"
حُسن ختامِ گفتگوی دختران،مریم از جایش بلند شد وپشت پنجره رفت،پرده را کنار زد وبا حسرت گفت:"بیخود تلاش نکنید نرگس رو بکشین تو راه، اون دفعهی پیش هم سوار ماشینِ محمد( دوست پسرم)نشد،ترجیح داد مسیر رو پیاده بره ولی با من و دوتا پسرِ غریبه تویِ یه ماشین نشینه"
مریم آهی کشید وادامه داد:"همون شب بود که محمد جلوی خودم گفت که از این جور دخترا خیلی خوشش میاد..."
#داستانک
#تمرین94
_خوب کجا بودم آها داشتم میگفتم! زیر گازو که خاموش کردم یه هو، سارا پرید...
_ببخشید خانوما
...
_راستی، سمیرا توکه تا الان کبکت خروس خون بود چرا یهو جدی شدی وقتی اون آقا رد شد؟!
_قشنگیش به همینه
واسه یه لحظه بیخیالیم نمیخوام عاقبت خودمو جوون مردمو ختم به شر کنم
#تمرین94
#پاکدامنی
پاکدامنی یعنی اون دختر خانمی که از مانتوی مورد علاقش در مغازه میگذره اما وارد اون مغازی که چندتا ااقا پسر جوون داخل اون هستش نمیشه...
#تمرین94
#داستان_کوتاه
#پاکدامنی
مسابقات جهانی بود. راند اول تمام شده بود. مربی داشت مهلا را با حوله باد میزد. وقت استراحت تمام شد. مهلا روسریاش را درست کرد تا موهایش معلوم نشود
راند دوم آغاز شد. مهلا جلو بود. بنابراین بازی را مدیریت کرد. ثانیههای پایانی بود. تماشاگران شمارش معکوس را آغاز کردند. چیزی تا قهرمانی نمانده بود.
وقت تمام شد. مهلا بازی را برد. آن هم با حجاب اسلامی! اشک از صورتش جاری شد. مربی به او پرچم ایران را داد. مهلا آن را بالا برد و دور افتخار زد. همزمان در تلويزيون هم سرود "بر طبل شادانه بکوب" پخش شد.
مراسم اهدای مدال فرا رسید. مهلا قهرمان جهان در رشتهی تکواندو شده بود. بلندگوی سالن اسامی نفرات سوم و دوم را به ترتیب خواند. آنها بالای سکو آمدند و مدالهای برنز و نقرهشان را دریافت کردند. نوبت مهلا بود. بلندگوی سالن، نام مهلا را به انگلیسی و به عنوان قهرمان صدا زد. مهلا در حالی که پرچم ایران را به پشتش بسته بود، با افتخار روی سکوی اول ایستاد. شادی از چهرهاش به بیرون میریخت. یک مرد تنومند که کت و شلوار و کراوات مشکی داشت، نزدیک مهلا شد و مدال طلا را بر گردنش آویخت. سپس دستش را جلو آورد تا قهرمانی مهلا را تبریک بگوید. مهلا با دیدن این صحنه، سرش را پایین انداخت. یک دستش را مشت کرد و به کف دست دیگرش زد و گفت:
_Thank you!
و اینگونه بود که حیا و پاکدامنی بانوی نوجوانِ ایرانی، از تلويزيون پخش شد و جهان، شاهد این هنرنماییِ بانوی مسلمان بود!
#امیرحسین
#14000617
جواب پاک دامنی را خود خدا می دهد.
وگرنه در آن حلقه پر از اتهام، عیسی چطور مادرش را نجات می داد؟
#مونولوگ
سکوت، تنها عکس العملی بود که از او میدیدم. با دستش گوشی را کنار زد و لحظه ای بعد، حاضر جلوی در دیدمش؛
میخواست چیزی بگوید اما انگار نمیدانست چگونه؛ بند کیفش را در دستش فشورد
آرام و کلافه به سمتم آمد. بی خیال و حرصی نگاهش میکردم. لبش را تر کرد و آرام گفت:
_ اگر، اگر یه روزی ازدواج کنی و بفهمی که همسرت، قبل از تو، با یه نفر
یا حتی عکس دخترای فامیلو تو موبایلش داشته...
اینکه وقتی دستاتو میگیره شاید مقایسه کنه توذهنش،
اینکه دستاشو میگیری ممکنه رنگ پوستشو مقایسه کنی،
چه بلایی سر خودتو اون میاد
من اون بلا رو نمیخوام توهم نخواه!
#تمرین94
پاکدامنی مثل باند پروازه که یک نسل آسمونی و پاک رو تا معراج توحید پرواز می ده. ( از دامن زن مرد به معراج می رود. امام خمینی)
#دم
بخار غلیظی از خانه کربلایی صابر به آسمان میرفت. همراه خودش بوی شیرین برنج و بوی گلاب و هل قیمه را پخش میکرد. بخارها می رفتند و میشدند جز ابرها... میرفتند و به ابرها میپوستند تا شاید از برکت بخار آب برنج نذری باران رحمت ببارد.
هوا دم داشت. ابرهای تیره و خاکستری سقف آسمان را پرکرده بودند و اجازه نمیداند خنکای پشتشان به شهر برسد.
حیاط خانه کربلایی صابر شلوغ بود. هیاهوی بچهها و سروصدای زنها با فریاد حسین مرد ها آمیخته بود. دخترهای جوانتر لب حوض نشسته بودند و ظرف و میوه میشستند.
پسرها شربت آماده میکردند و هر از گاهی با ابگردان بزرگ از شربت مینوشیدند و میخندید. دخترها نگاهشان به پسرها بود و با حالتی منزجر به لودگی پسرها چشم دوخته بودند. سحر نوه بزرگ کربلایی صابر گفت:
- اه من که عمرا از او شربت بخورم! خاک عالم نگاه کن از لب و لوچهشون میچکه دوباره تو ظرف!
به صورت نمایشی عق زد. گره روسری اش را کمی شل کرد و دست ترش را به گردنش کشید.
- واه هوا چه مزخرفه امروز!
ترنم، موهایش را از روی صورتش کنار زد و گفت:
- والا بابا کربلاییم بیکار بودا... امروز هوس ادای نذره؟
شُهره، که با چادرش مثلا دست های برهنهاش را پوشانده بود. تا آرنج دستش را توی خنکای آب فرو برد.
- وای هرچی خیس بشیم بدتر دم میکنیم.
بقیه دخترها بلند خندیدند. ترنم گفت:
- مگه چاییم که دم کنیم؟
صدای خندهشان باز بلند شد.
مادر ها و پدرها با دیدن خنده دخترها لبخند میزدند. صابره، دخترِ دخترِ کوچک کربلایی، اطرافش را نگاه کرد و گفت:
- دنا کجاست دخترا!
خواهرش سنا گفت:
- چه میدونم... گفت میخواد حسینه رو جا رو بزنه، هوای حسینه خیلی داغه! دمش بیشتره! برقم نیست چطوری طاقت میاره؟
بالای خانه کربلایی صابر یک حسینه بود. با ایرانت های آبی سقفش پوشیده شده بود و بخاطر همین چنان دم میکرد و بخار جمع میشد که نفس در نفس گره میخورد. درحالت عادی ادم شرشر عرق میریخت چه برسد به فعالیت.
سحر به پلکان حسینه اشاره زد:
- اومد.
چهره سرخ شده دنا میان شال مشکی پیچیده دور سرش بیشتر به چشم میامد. چادر کرمش با گلهای ماشی تزئین شده بود. پایش که آخرین پله را لمس کرد. چشمش لودگی پسرها را اشاره رفت. سریع چشم برداشت.
شهره گفت:
- واه چه اخمی کرده! فکر کنن امشب دنا آب پز داریم شام.
دخترها خندیدند. دنا از کنار پسرها گذشت. هیچ کس جرئت مستقیم چشم دوختن به نوه ته تقاری کربلایی صابر را نداشت.
نزدیک دخترها شد. لبخند زد. صدایش طوری اهسته بود که فقط دخترها بشنوند. ابرو داری میکرد:
- مراعات کنید دخترا!
شهره گفت:
- اینا اشنان.
جمشید پدر دنا گفت:
- دنا بابا، چادرت در بیار غریبه ها رفتند.
دنا سر پایین انداخت. سکوت کرد و چادرش را در مشت فشرد.
#داستان
#تمرین94
بالاخره رسیدم. وارد پاساژ میشوم. بین مغازه ها میگردم. یک مانتو فروشی خوب پیدا میکنم. مغازه پراست از تونیک های طرح سنتی. قیمت هر تونیک برابر دوتا مانتوی مغازه کناریست. اما میارزد.خداروشکر که همین را هم پیدا کردم. قولم مهم تر است.
بعد از خرید به خانه برمیگردم.
شب میشود. دراز میکشم تا خوابم ببرد. اما فکرم! از دست این ذهن کجا فرار کنم؟ سعی میکنم این فکرهای بدتر از گناه را از خودم دور کنم اما... نمیتوانم! خدایا ایکاش ذهن مرا فیلتر میکردی تا هیچوقت باز نشود! چشمم به عکسش میخورد. خجالت میکشم. من به او قول داده بودم. پتو را میکشم روی سرم تا چشم تو چشم نشویم.
یک صدایی میآید توی سرم که آزارم میدهد. تو نمیتوانی سر قولت بمانی. اصلاً مگر قول تو چه ارزشی دارد؟ آن زنی که جلوی پاساژ عروسک های بافتنی اش را میفروشد پاک است، نه تو! با عوض کردن یک مانتو میخواهی دنیا را عوض کنی؟ یادت رفته چه کارهایی کردی؟ آن شب...آن مهمانی...
تمام گذشته ام را مانند پتک به سرم میکوبد. از خودم بدم میآید. دیگر نمیخواهم صدایش را بشنوم. گوشیم را برمیدارم. کانال پناهیان را باز میکنم. کلیپ جدید آمده است. میگوید ناامیدی از خود گناه بدتر است. میگوید شیطان بعد از گناه میخواهد آدم را ناامید کند. آرام میشوم. به عکسش نگاه میکنم. میدانم آمدن این کلیپ اتفاقی نیست و او دارد کمکم میکند تا سر قولم بمانم. آنقدر به عکسش نگاه میکنم تا خوابم ببرد.
#تمرین94
#پاکدامنی
گوشیم را برمیدارم. کانال آشپزی را باز میکنم. آخر تبلیغ کانال مثبت هجده وسط کانال آشپزی چه میگوید؟ انگار که کلم بروکلی را بیندازی وسط آبگوشت! باید بروم در تنظیمات و باز شدن خودکار فایل ها را، غیر فعال کنم.
این پسر عمویم هم هر روز در پیوی من نمک پاشی میکند. این جوک هایی که فرستاده، بی ادبانه نیست؟ هرچی هم پوکر میفرستم، فایده ندارد. بلاکش کنم؟ نه! آن وقت زن عمویم میگوید دختر را توهم مزاحمت برداشته! پسر عمویم هم میگوید، دختر بی جنبه است! یک سلام به او بکنی، هوا برش میدارد! خب پس این بار جواب ندادن را امتحان میکنم!
این پسر پر رو هم که باز مرا تگ کرده!
ده جای مختلف تگ کرده!
عین بچهای که هرجای برنامه کودک ذوق زده میشود، مادرش را صدا میکند تا او هم ببیند!
اما من که مادرش نیستم! او هم بچه نیست!
این پسر بازهم پیام داده...
گوشیم را خاموش میکنم! یک نفس راحت میکشم. بهتر است بروم و قدم بزنم.
این مانتوها چرا هیچکدام دکمه ندارند؟
این یکی که دکمه دارد آنقدر کوتاه است که فکر میکنم اصلا مانتو نیست! شومیز است!
بلندترین تابم را میپوشم. خب این مانتوی جلوباز طوسی لااقل از بقیه بهتر است!
کرم ضدآفتاب میزنم. خب این رژ صورتی خیلی به مانتوی من میآید. اما پس قولم چه میشود؟ اما بدون آرایش بی روح و زشت نیستم؟ خب زشت باشم! این همه خوشگل بودم به کجا رسیدم؟اصلا مگر خوشگلی من به رژ است؟ خیلی هم خوبم!
از خانه بیرون میروم. آفتاب داغ تر از همیشه میتابد. باد میآید. مانتوام را به عقب میبرد. کمی خنکم میشود. اما نه! با دستم جلوی مانتوام را میگیرم که عقب نرود. قولم مهمتر است.
چه شد؟ چه غلطی کرد؟ با من بود؟ اصلا با هرکه بود! این پسر ها ادب و تربیت ندارند؟ آخر تیکه انداختن چه لذتی دارد؟ ایکاش برادرم همراهم بود تا حالیش کند...اما چرا اینجور موقع ها خودم کاری نمیکنم؟ اگر هم جوابش را بدهم از شیر مرغ تا جون آدمیزاد میگویند چرا با یک پسر دهن به دهن شدی؟
#تمرین94
#پاکدامنی
#پاکدامنی_در_حیا
در گرمای تابستان زیر نور پر تشعشع آفتاب، چادرم را بر سر داشتم و گوشه ی ان را با دست گرفته بودم.
از شدت گرما احساس میکردم تمام دنیا میچرخد، ترس داشتم از اینکه وسط خیابان بین این همه نامحرم از هوش بروم و نقش بر زمین شوم.
نزدیک اذان بود چشمانم را نیمه باز کردم و دستم را سایبانی ساختم تا بتوانم به دور بنگرم.
از اینکه نزدیک مسجد بودم خوشحال شدم.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت مسجد حرکت کردم.
مستقیم به سمت روشویی مسجد رفتم دستانم را به صورت قنوت زیر آب گرفتم و صورتم را شستم.
حالم بهتر شد، وضو گرفتم و بعد از اذان نماز خواندم.
ساعت را نگاه کردم و به راه افتادم.
همینطور که راه میرفتم پسر جوانی آرام آرام تعقیبم میکرد.
ظهر بود و افراد انگشت شماری دیده میشدند.
پسر نزدیک تر شد
همانطور که راه میرفت
کلماتی تمسخر آمیز میزد و مرا امل خطاب میکرد. به چادر مادر بی احترامی کرد، از سکوت خسته شدم دوست داشتم با مشت و لگد حالش را جا بیاورم اما ناگهان یاد مادرم افتادم که گفت جواب ابلهان خاموشیست
من هر کاری میکردم او کار خودش را ادامه میداد پس بهتر بود سکوت کنم تا به درستی خاتمه یابد.
سعی کردم تند تر راه بروم، نزدیک خانه بودم کلید را در دست اماده داشتم. بلا فاصله وارد خانه شدم و نفس راحتی کشیدم.
شاید اگر من جواب آن پسر را با مشت و لگد میدادم الان اینجا نبودم.
#تمرین94
حاج بی بیِ ما همیشه، حتی جلوی محارمش چارقد سفید به رنگ برفش سرش بود. یک طرف چارقد سفیدش را دور سرش میپیچید و آخر باقی ماندهاش را از گوشه روسری میداد داخل.
من که جوانیها و سلامتیاش را ندیدهام ولی شنیدهام تا وقتی پاهایش توان راه رفتن داشته در زینبیه به دختران مکتب درس میداده، قرآن خواندن و تفسیر آیات قرآن آموزش میداده نصف بیشتر مادران و زنان حالای روستایی که دیگر شهر شده میگویند:
- ما قرآن خواندنمان را مدیون بی بی هستیم.
از او خاطرات زیادی نقل میکنند که برایم همهشان شیرین است.
مثلاً یکی از اقوام که همسایه حاج بی بی هم بوده تعریف میکند:
تازه تلویزیون خریده بودیم. آن زمانها خانوادههای کمی تلویزیون داشتند. از قضا محرم و صفر از راه رسید و مجلس روضه ما به پا شد. روز اول روضه بود، تلوزیون روشن بود. حاج بی بی اولین نفر آمد داخل عادت داشت وقتی می آمد روضه کنار در بشیند و رو بگیرد. در خانه به جز من کسی نبود. وقتی که نشست گفتم:
- بی بی جان خوب شد آمدید من بروم همسایهها را خبر کنم.
رفتم و سریع برگشتم از پنجره دیدم بیبی رو گرفته، خودش را جمع کرده و با انگار با کسی حرف میزند و با بله و نه فقط جواب میدهد. رفتم داخل دیدم بیبی رو گرفته و چنان با اخم خودش را زیر چادر پنهان کرده.
گفتم:
- بیبی چرا رو گرفتی؟ کسی نیست!
اشاره کرد به سمت صندلی آقای روضهخوان
گفتم:
- بیبی ببین کسی نیست ببین چادرم را در آوردم.
آرام گفت:
- پس این صدای مرد کیه از خیلی وقته حرف میزنه؟
خندیدم
- بیبی خدانکشت تلویزیونه... روشن مونده بود خاموش نکردم!
حیا را باید از زنان قدیم یاد گرفت.
#خاطره
#حیا
هر کدامشان برای کاری بیرون رفتند.
کل روز، برای او بود. بدون بیننده یا نصیحتکنندهای!
به قول رفقا وقت واسه عشق و حال داشت و امکاناتش هم به وفور یافت میشد. از خلوتی خانه بگیر تا سیستم و اینترنت و...از همه مهمتر شیطان از همیشه سرحالتر در حال خدمترسانی به خلق خدا بود.
"چیزی که نیست.نه کسی تو را میبینه و نه قرار اتفاقی بیفتد! فرصت به این خوبی داری ازش استفاده کن!
جوانی و پر نیاز خدا هم خودش میداند!
هیچ کس از کارت باخبر نمیشه! تو هنوز هم همان دختر سربهزیر و با حیای فامیل باقی میمانی.کسی که که نمیفهمه"
شیطان افتاده بود رو دور وسوسه کردن و بیمهابا سخنرانی میکرد.
نباید مشتری دست به نقد امروز از دست میرفت. به هر ریسمانی که فکرش را میکرد ، چنگ زد. از حفظ پرستیژ دخترک بگیر تا باز بودن درب توبه و رحمانیت خدا.
یک آن دید دخترک بیتوجه به افاضاتش رفت به سمت روشویی و وضو گرفت.
این اولین ضربهی حریف بود.
شیطان ولی همچنان به خود میپیچید و از راهی جدید وارد میشد.
صدای پیغام گوشی خبر از حملهای دیگر میداد.
به سمت موبایلش رفت و پستی را که ارسال شده بود را باز کرد همین که نگاهش به کپشن افتاد به کل ، اینستا را حذف کرد.
تا اینجا شیطان قریب به نود درصد فیتیلهپیچ شده بود و از درد به خود میپیچید.
قربة إلی اللهی که دخترک در نیت نماز گفت ،ضربهی آخر هم به شیطان زده شد و دیگر هیچ جانی در تنش باقی نماند.
دخترانما به این آسانیها چوب حراج به حیایشان نمیزنند.
آنها بزرگتر از آنند که برای لذتی کاذب و آنی زندگیشان را نابود کنند....🌸
#تمرین94
#حیا