اربعین، یعنی بلوغ. چهل سالگی یعنی بلوغ. چله گرفتن یعنی بلوغ. بلوغ یعنی رسیدن. یا ایها الرسول بَلّغ....
درختان رسالت شما چیست؟...بلّغ...موسی می خواهم. موسایی که بدون ترس...عصا را بیاندازد...لا تخف...تو در امان هستی.
بلوغ نویسنده
گرافیست
بلوغ هنرمند، در چیست...برسید...به آنِ زندگی برسید.
اربعین یعنی از حسین به حسین برگشتن. عرشه کشتی حسین عرشِ رحمانیست،همان که بر ماء بنا شده...بر اشک.
#اسماعیل_واقفی
@havaseil
@anarstory
#معرفی_استاد
🔰 با افتخار، میزبان استاد علی آرمین هستیم؛
🔹 نویسنده و مدرس داستان نویسی در رده سنی بزرگسال و کودک.
🔸 مدیر مدرسه مجازی همداستان؛
برخی آثار داستانی ایشان 👇👇
هدایت شده از هیام
چند نمونه ی مهم تحریف رو من عنوان میکنم دوستان داستانکش رو میتونن بنویسند.
اصل تحریف مربوط به جریان اصلاحطلبی و روغنفکران داخلی کشور هست.
حضرت اقا در مورد خارجی ها فرمودند اما اصل مطلب جریان داخلی و نفوذی هست که زیر پتوی نرم و گرم نشستند و نطق میکنند.
اینها نمونه ی تحریف است👇👇
۱_کشور در وضعیت بد اقتصادی قرار دارد و تنها علتش تحریم هاست.
۲_مشکلات کشور و ناکارامدی علتش ضعف رهبری کشور است.
۳_ رهبری چون از روحانی دفاع میکند پس در جنایت او شریک است.
۴_ در قران نیامده که حجاب اجباری است. مردم باید خودشان انتخاب کنند و نه قانون.
۵_با شرایط بد اقتصادی فرزندآوری حماقت به تمام معناست. در خانه ای که فقر است دین جایگاهی ندارد.
۶_ علی علیه السلام مسئول ناکارامد را کنار میگذاشت، این یعنی رهبر با سیره مولا علی علیه السلام فاصله دارد.
۷_ مولا علی مهمترین هدفش اجرای عدالت بود اما جمهوری اسلامی فقط به امنیت توجه میکند، این یعنی ناکارامدی انقلاب اسلامی.(تفکر عدالت خواهی)
۸_تنها راه بهبود شرایط کشور مذاکره با دنیا و دست برداشتن از کمک به سوریه و فلسطین و لبنان و یمن است.
۹_ جمهوری اسلامی اهمیتی به مردمش نمیدهد و فقط فکر کمک به کشورهای بدبخت است. بدبخت تر از مردم خود ایران هیچ جا نیست. این یعنی ظلم در حق مردم. ( در راستای بحث عدالت و امنیت)
۱۰_آزادی بیان در دنیا که در ایران وجود ندارد.
و ...
اینها همه نمونه های تحریف داخلی است که مردم روز و شب باهاش دست و پنجه نرم میکنند.
قطعا جواب گویی بهشون نیاز به ابتکار و خلاقیت دارد.
جواب را که پیدا کنید میتونید داستانکش را بنویسید.
13921008_7933_64k.mp3
2.31M
چهره دشمن را باید افشا کرد...با شفاف سازی...جریان تحریف کارش تحریف واقعیت ها است.
بعد از افشای دشمن باید با او جنگید...دشمن داخلی را باید ابتدا افشاء کنید...
پس افشاء کنید.
#جریان_تحریف
#امام_حسن_علیه_السلام
#امام_حسین_علیه_السلام
@ANARSTORY
@HOLLYYAGHUT
#هنری
برگ در انتهای زوال می افتد و میوه در ابتدای کمال. پس بنگر موقع رهایی برگ زردی یا اناری سرخ.
#تمرین
#قالب
#محتوا
#غیر_هنری
میوه باش. نه برگ. میوه بهتره...میوه فایده داره. میوه ویتامین داره. انار بهتر از برگ انار است...برگ انار خاصیتش کمتر از میوه انار است...
یا
آخرت می آید. باید برای آخرت کار کنیم...باید...
و همینطور تا صبح قیامت از این دو بنویس چه فایده ای دارد.
@anarstory
همه آدم ها که هنرمند نبودند از ابتدای تولدشان...با تلاش و ممارست هنرمند شدند.
#سوال
درخت انار از اول درخت انار بوده یا نبوده؟
👆👆👆👆👆👆
رازی جدید در حال پرده برداری....خوب دقت کنید...
درخت انار بذرش، بذر انار بوده در ابتدا
با مجموعه ای از عوامل
(خاک، آب و آفتاب ) #رشد کرده.
پس ابتدا بذر بوده سپس تبدیل به درخت شده.
البته برای درخت شدن زمان زیادی صرف کرده است.
هنر یک مرحله اش ذاتی است که اگر بهش بها داده نشود خشک میشود.
و اگر بها داده شود تبدیل به درختی تنومند میشود.
مثل این می ماند که بعضی ها ذاتا شاعر هستند.
ناگهانی برایشان شعر میاید حتی بدون تمرین.
یکی هم مثل من باید خودم را بکشم تا شعر برایم بیاد.
اخرالامر ان چیزی که نوشته میشود هم شعر نیست.
#راز
#هنر
#اکتسابی
#ذاتی
@anarstory
هدایت شده از 🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
خب یه جور دیگه بریم جلو... چرا یاقوت های انار مثل دانه های انگور شکل کروی و یک دست ندارد؟ چون معد
🔹آیتالله حائری شیرازی🔹
🔸تراش خوردن انسان در تعاملات اجتماعی🔸
💎 هسته دانه های انار، از کروموزومها و چیزهایی که در هستۀ آن انار اولیه و وراثت آن بوده شکل میگیرد. بعضی از هستهها پهن، و بعضیها باریک و کشیده است. هستۀ بعضی از انارها زیر دندان خُرد میشود و هستۀ بعضیها استخوانی و محکم است. اینها مربوط به وراثت است؛ اما حالت چندوجهی این دانۀ انار در رابطه با دانههای اناری که در کنارش قرار گرفته، و بهوسیلۀ آنها شکل میگیرد. اَشکال جانبی هر دانۀ انار مربوط به اصطکاکهایی است که با دانههای مجاورش داشته است.
💎 #اخلاق_اجتماعی هر انسان نیز در #اصطکاک و #ارتباط او با دیگران شکل میگیرد. اگر دانۀ اناری را فرض کنید که دوروبَر آن خالی باشد و دانۀ اناری نزدیک آن نباشد، طبیعی است که این چندبُعدی و چندوجهی از کَفَش میرود و مخروطیشکل میشود دیگر شکیل و تراشیده نیست. انسانی هم که نه همسایهها با او معاشرت کنند، نه دوستان، نه خویشاوندان و آشنایان، و نه کارگزاران حکومتی، آن #تراشیده_شدن در او صورت نمیگیرد. همه از فاصلۀ دور میآیند و احوالی از وی میپرسند و میروند و هیچکس در خانهاش پا نمیگذارد؛ بچهاش هم که از مادر اجازه میگیرد تا به خانۀ #همسایه برود، مادرش میگوید: «آنها که نمیآیند اینجا؛ تو چرا میخواهی به خانۀ آنها بروی؟». این وضعیت باعث قطع رابطه میشود و آن تراشیده شدن صورت نمیگیرد.
💎 الماسی که در معدن نتراشیده باقی مانده باشد، چندان قیمتی نیست. با تراشیدن، از وزن الماس کاسته میشود؛ اما در نتیجۀ آن خوشتراش شدن، بسیار قیمتی میشود و خریداران بسیاری پیدا میکند.
@haerishirazi
@anarstory
🖊تمرین پیرنگ نویسی جمعی(کارگاهی)
با حضور خانم آرمین
ساعت ۲۰ روز چهارشنبه ۲۳ مهر ماه
لطفا همگی سر ساعت مقرر حاضر باشید.
#پیرنگ
#طرح
#پلات
#آموزش
#انجمننویسندگانانقلابیرمان
#انار
@anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین197 نور سه روز بعد از حادثه تروریستی کرمان که بیش از صد زن، کودک و مرد را شهید کرد به گلزارشه
کتاب روان بخوانید...کتابی که از ب بسم الله مثل سیاهچاله شما را درون خودش بکشاند...داریم همچین کتابهایی ولی مثل امتحان مجازی است...کتاب سیاهچاله ای شما با کتاب سیاهچاله ای بغلی تان فرق دارد....
#کتاب_سیاهچاله_ای
فراست به کتاب لم یزرع اشاره کرد و گفت: به نظر میرسد که آقای بایرامی به ذات، نویسنده و داستاننویس است. ایشان ذاتا نویسنده است. دقت کنید که ما دو مقوله داریم؛ یکی داستانسازی است و دیگری داستاننویسی است. داستانساز کسی است که وقتی برای او داستان خوبی را تعریف میکنند، داستان خوبی را از آن میسازد اما در مقابل کسی هم هست که ذاتا داستاننویس است و از هیچ، داستان میسازد. برای مثال خانم ولف میگوید که وقتی میخواستم بنویسم، از یک سماور شروع میکردم اما در نهایت به یک رمان خوب و ارزشمند میرسیدم. آقای بایرامی ذاتا داستاننویس است. من فکر نمیکنم که اگر چندین کار ایشان را کنار هم بگذاریم، حتی ۲ تای آن هم شبیه به هم باشد. او سعی میکند که در هر کتاب یک نگاه جدید و یک دستاورد جدید را نشان بدهد. این موضوع به ارزش کار ایشان اضافه میکند.
هدایت شده از مهربانی کن...
#پیرنگ
✏️فرم نوشتن پیرنگ
1️⃣شخصیت ؛ اشخاص ساخته شده ای که در داستان حضور می یابند که گاه در عالم واقع مشابه دارند.
2️⃣ حادثه اولیه ؛ یا محرک ، نخستین حادثه مهم داستان است که علت اولیه و اصلی تمام حوادث بعدی است.
3️⃣ خواسته شخصیت ؛ بسته به ویژگی های حادثه ، انگیزشی در شخصیت نسبت به حادثه بوجود می آید و شخصیت را به کنش وا میدارد.
4️⃣ مانع یا موانع ؛ که بر سر دستیابی او به خواسته اش رخ می دهند.
5️⃣ کشمکش ؛ تقابل میان شخصیت ها یا نیروهای مختلف داستان است که بنیاد حوادث را پی می ریزد. (مثلا تلاش شخصیت برای برطرف کردن موانع)
6️⃣ نقطه اوج ؛ نقطه ای که قهرمان با جدی ترین چالش خود مواجه می شود ، این چالش اجتناب ناپذیر است و برای مخاطب غافلگیرکننده است. ✅
7️⃣ راه حل (گره گشایی) : راه حلی که منجر به حل مشکلات و رفع مانع می گردد.
8️⃣ مانع ساده نهایی ؛ پس از اوج ، کشمکش داستان به نتیجه نهایی خود میرسد . ممکن است در این مسیر، یک تعلیق نهایی ، مخاطب را درباره ی پایان داستان به تردید بیاندازد و سپس خیلی زود حل شود . ✅
9️⃣ پایان ؛ دیدن نتیجه کشمکش ها
✅شماره ی ۶و۸ اختیاری می باشد
هدایت شده از حرکت در مه
رنج انسان از این خودآگاهی و احساس زمان و درک تاریخ است. انسان، رنجهای همۀ تاریخ را در انعکاس اشک خود میتواند ببیند و شوری خونهای دهانهای همۀ بردههای تاریخ را میتواند با همین زبان کوچک قرمزش مزهمزه کند. و ضربۀ تمام تازیانهها را میتواند با همین پوست محدود گردهاش احساس کند.
انسان بیشتر از شهر ایدهآل و عشرت و سرگرمی عشق و عیاشی ایدهآل نیرو دارد، حتی بیشتر از بازنویسی رمزها و رازها و داستانها و هنرآفرینیها فراغت دارد و این فراغت یکی از زمینههای احساس پوچی است.
انسان همانطور که از شکستهای متعدد و ناکامیهای پشت سر هم میتواند به احساس پوچی و عبث برسد، همین طور با درک کامیابی و پیروزی هم به «فراعت و پوچی عمیقتر» میرسد؛ چون در «پوچی شکست» باز انتظار پیروزی برای معنا دادن به زندگی کافی است، ولی در هنگام رفاه و کامیابی و سرشاری، آدمی احساس میکند که تمام نیروهایش به کار نیفتادهاند و فکر و عقل و وجدان و آزادی و خودآگاهیاش به کار نیامدهاند؛ که برای خوشیها، زنبورهای عسل و یا برهمیشها و بزغالهها و مرغها و پرندهها و حشراتالارض نمونههای موفقتری هستند. رنج را نمیفهمند و از نکبت خویش صدمه نمیخورند و به فکر خودکشی و انتحار نمیافتند.
عین صاد.
باید لب و دهان عین صاد را بوسید برای این حرفها.🌿🌿
هدایت شده از مهرابی
بر اساس بیانات رهبر معظم: شهید سلیمانی یک مکتب است.
چه رودارود لبخندی چه نوشانوش آوازی
رجزخوان شد غمت درما عجب سوزی عجب سازی
حیات جاودان یعنی که بعد از خویش برخیزی
رجز یعنی که وحشت را به جان مرگ اندازی
تو کوتاه آمدی از خود ولی از آرمانت نه
که بنویسند بعد از این ، چه اطنابی چه ایجازی!
پس از تو تازه فهمیدم چه بازیهاست در عالم
یکی سرگرم جانبازی! یکی گرم ورق بازی
الا هدهد چه اوردی تو از ملک سلیمانش
بیا و نامه را واکن بخوان بر سایه ها رازی
اگر دست ستم رو شد اگر شب جامه وارو شد
یقین دارم پس از خونت ، غمت آمد به غمازی
از آن قدقامتِ قامت در این طوفان ترین حیرت
فقط دستی به جا مانده که طرحی نو دراندازی
بگو (مکتب )شناسان را که از دست تو بنویسند
عجب پایان زیبایی، چه بی پایان سراغازی
عالیه مهرابی
هدایت شده از حسین ابراهیمی
می روم حلیم بخرم
آن قدر كوچك بودم كه حتی كسی به حرفم نمیخندید. هر چی به بابا و ننه ام میگفتم میخواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمیگذاشتند. حتی در بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشته ام خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم كه حتما باید بروم جبهه، آخر سر كفری شد و فریاد زد: «به بچه كه رو بدهی سوارت میشود. آخه تو نیم وجبی میخواهی بروی جبهه چه گِلی به سرت بگیری.»
دست آخر كه دید من مثل كنه به او چسبیده ام رو كرد به طویله مان و فریاد زد: «آهای نورعلی! بیا این را ببر صحرا و تا میخورد كتكش بزن! و بعد آن قدر ازش كار بكش تا جانش در بیاید.»
قربان خدا بروم كه یك برادر غول پیكر بهم داده بود كه فقط جان میداد برای كتك زدن. یك بار الاغ مان را چنان زد كه بدبخت سه روز صدایش در نیامد.
نورعلی دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر كتكم زد كه مثل نرمتنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حركت كنم!
به خاطر اینكه ده ما مدرسه راهنمایی نداشت، بابام من و برادر كوچكم را كه كلاس اول راهنمایی بود آورد شهر و یك اتاق در خانه فامیل اجاره كرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فكر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی كردم تا اینكه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت. روزی كه قرار بود اعزام شویم صبح زود به برادر كوچكم گفتم: «من میروم حلیم بخرم و زودی بر میگردم.»
قابلمه را برداشتم و دم در خانه آن را زمین گذاشتم و یا علی مدد! رفتم كه رفتم.
درست سه ماه بعد از جبهه برگشتم در حالی كه این مدت از ترس حتی یك نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یك كاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر كوچكترم در را باز كرد و وقتی حلیم را دید با طعنه گفت: چه زود حلیم خریدی و برگشتی!»
خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «نورعلی! بیا كه احمد آمده» با شنیدن اسم نور علی چنان فرار كردم كه كفشم دم در خانه جا ماند. !
هدایت شده از حسین ابراهیمی
قاى نورانى سوخته
بعد از سه ماه دلم براى اهل و عيال تنگ شد و فكر و خيالات افتاد تو سرم.
مرخصى گرفتم و روانه شهرمان شدم.
اما كاش پايم قلم مى شد و به خانه نمى رفتم.
سوز و گداز مادر و همسرم يك طرف، پسر كوچكم كه مثل كنه چسبيد بهم كه مرا هم به جبهه ببر، يك طرف.
مانده بودم معطل كه چگونه از خجالت مادر و همسرم دربيايم و از سوى ديگر پسرم را از سر باز كنم.
تقصير خودم بود.
هر بار كه مرخصى مى آمدم آن قدر از خوبى ها و مهربانى هاى بچه ها تعريف مى كردم كه بابا و ننه ام نديده عاشق دوستان و صفاى جبهه شده بودند، چه رسد به يك پسربچه ده، يازده ساله كه كله اش بوى قرمه سبزى مى داد و در تب مى سوخت كه همراه من بيايد و پدر صدام يزيد كافر! را دربياورد و او را روانه بغداد ويرانه اش كند.
آخرسر آن قدر آب لب و لوچه اش را با ماچ هاى بادكش مانندش به سر و صورتم چسباند و آبغوره ريخت و كولى بازى درآورد تا روم كم شد و راضى شدم كه براى چند روز به جبهه ببرمش.كفش و كلاه كرديم و جاده را گرفتيم آمديم جبهه.
شور و حالش يك طرف، كنجكاوى كودكانه اش طرف ديگر.
از زمين و آسمان و در و ديوار ازم مى پرسيد.
- اين تفنگ گندهه اسمش چيه؟
- بابا چرا اين تانك ها چرخ ندارند، زنجير دارند؟
- بابا اين آقاهه چرا يك پا ندارد؟
- بابا اين آقاهه سلمانى نمى رود اين قدر ريش دارد؟
بدبختم كرد بس كه سؤال پرسيد و منِ مادرمرده جواب دادم.
تا اين كه يك روز برخورديم به يك بنده خدا كه رو دست بلال حبشى زده بود و به شب گفته بود تو نيا كه من تخته گاز آمدم.
قدرتىِ خدا فقط دندان هاى سفيد داشت و دو حدقه چشم سفيد.
پسرم در همان عالم كودكى گفت: «بابايى مگر شما نمى گفتيد رزمندگان ما همه نورانى هستند؟»
متوجه منظورش نشدم:
- چرا پسرم، مگر چى شده؟
- پس چرا اين آقاهه اين قدر سياه سوخته اس؟
ايكى ثانيه فهميدم كه منظورش چيه؛ كم نياوردم و گفتم: «باباجون، او از بس نورانى بوده صورتش سوخته، فهميدى؟!»