به یاسین حجازی گفتن قاف ها رو امضا کنه برای مشتریا...🤦♂
کاملا درک میکنم...یاد شبهایی که میشینم و #واو امضا میکنم افتادم....
یک انگشت درد ریزی آدم میگیره...مخصوصا که میخوای امضاها خوب دربیاد.
یاسین حجازی گرامی خدا قوت...ولی خداییش این قافها خیلی دوست داشتی هستند....
اللهم ارزقنا یک عدد قافِ تپل مپل😁
راهنمای ثبتنام در طرح ملی مسکن
🏡 تصاویر رو ورق بزنید و با شرایط متقاضیان، میزان آورده نقدیتون، میزان و نحوه بازپرداخت وام و موعد تحویل آشنا بشید.
#اقتصاد_خانواده
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
به یاسین حجازی گفتن قاف ها رو امضا کنه برای مشتریا...🤦♂ کاملا درک میکنم...یاد شبهایی که میشینم و
بیا
حالا به محمدحسن شهسواری گفتن کنتراتی امضا کنه برای مشتریها...(مشتری را با لحن خانم شیرزاد بخوانید)
#وقتی_دلی
محمدحسن شهسواری
کتاب حرکت در مه اثر جاودان آقای شهسواری رو حتما بخوانید..فارغ از همه مسائل دیگه...
خداییش من وقتی دارم #واو امضا میکنم کسی ازم عکس نمیگیره چرا؟🤔🙄
شما مسلمونید؟🧐 بیایید واو بخرید و در حین امضا عکس بگیرید ازم دیگه؟
البته الان زیاد موجودی ندارم. باید برم سفارش بدم و بخرم..... بعدش🤓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سردار
#شب_جمعه
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از یاصاحِب عَصر
سلام دیشب مسجد مقدس جمکران
بیاد بچههای باغ انار
هدایت شده از MAHDINAR✒️♣️
چهارده نکته از مشاهیر نویسنده جهان و نویسندگی.
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
🌷شهربانو! جانِ خواهر! کجاستی؟ / بخش اول
هنوز هفت سالم نشده بود. دیر رسیدم به کلاس. محیط مدرسه برایم جدید و ناآشنا بود. خجالتزده و با اشاره معلم، رفتم به سمت نیمکت آخر که یک نفر جای خالی داشت.
زنگ اول، کلاس اول دبستان. معلم گفت دفتر نقاشی و مدادرنگی دربیاوریم و نقاشی بکشیم. احساس غریبی میکردم. هیچکس را نمیشناختم. اصلا بلد نبودم با همسالانم ارتباط بگیرم؛ شاید تا آن لحظه حتی اینهمه دخترِ همسن خودم ندیده بودم. نگاهم کشیده شد به سمت بغلدستیام. دخترکی با پوست نسبتا تیره، صورت گرد و تپل و چشمان کشیده و لبهای غنچه و سرخ. درحالی که داشت دفتر نقاشیاش را باز میکرد و جامدادیاش را روی میز میگذاشت، با صدای قشنگ و مخملیاش گفت: دخترخانم میای با هم دوست بشیم؟
و لبخند زد. لهجهاش کمی عجیب بود. شاید جزو معدود بچههایی بود که به من درخواست دوستی میداد. نمیدانم چرا؛ اما بیشتر دوران کودکیام تنها بودم و از دید همسنهایم همبازی خوبی به نظر نمیآمدم. برای همین، درخواست دوستیاش را روی هوا گرفتم. اسمم را گفتم و اسمش را پرسیدم. گفت: بانو!
اسمش به برایم نامفهوم بود. مگر بانو هم اسم است؟ پرسیدم: چی؟
دوباره تکرار کرد: بانو!
و بعد توضیح داد: من افغانم. توی کشور ما جنگه، ما مجبور شدیم بیایم اینجا.
وقتی جمله آخر را گفت، بغض صدایش را خش زد. هم من هم او دو دختر کلاس اولی بودیم. من حتی هفت سالم تمام نشده بود. دوتا دختر شش، هفت ساله چه درکی باید از جنگ داشته باشند؟ من که هیچی. هیچ درکی از جنگ نداشتم بجز هرچه از قاب تلوزیون دیده بودم؛ آن هم مبهم. بانو اما با من فرق داشت. سایه جنگ تمام زندگیاش را گرفته بود، انقدر که مجبور شده بود همراه خانوادهاش ترک کشور کند و بیاید به یک کشور دیگر.
بعداً وقتی معلم اسمش را برای حضور و غیاب صدا زد، فهمیدم اسمش شهربانو ست و در خانه به اختصار بانو صدایش میزنند. اسمش به نظرم خاص و قشنگ آمد؛ مثل نام خودم. شهربانو... آهنگ زیبایی داشت و شکوه خاصی.
زنگ تفریح همراهش رفتم و فهمیدم یک خواهر دارد که یک سال از ما بزرگتر است. نشستیم کنار هم و داشتیم با هم حرف میزدیم که چندنفر آمدند و شروع کردند به مسخره کردن خواهر شهربانو. علت دعوایشان را نمیفهمیدم؛ ما کاری به کسی نداشتیم. خیلی جرات نداشتم وارد تعاملات بچهها شوم. دوست داشتم در حاشیه امن خودم بمانم؛ برای همین چیزی نگفتم.
شب اما، به پدرم گفتم: بابا من یه دوستی پیدا کردم که از افغانستان اومده. دختر خوبی بود، ولی بچهها مسخرهش میکردن چون افغان بود. چرا؟
پدرم اخم کرد: اونایی که دوستت رو مسخره میکنن نژادپرستن. فقط آدمای نادون نژادپرستی میکنن. مواظب باش تو نژادپرست نباشی!
بعد با حوصله برایم از تاریخ ایران و افغانستان گفت؛ از این که ما یکی بودیم و انگلیس میان ما دیوار کشید. از این که الان هم انگلیسیها میخواهند میان ما جدایی بیفتد...
من هنوز هفت سالم تمام نشده بود؛ اما در حد خودم معنای نژادپرستی را فهمیدم و از آن بدم آمد. بانو دختر بدی نبود؛ اتفاقاً خیلی مهربان بود. دلیلی نداشت کسی مسخرهاش کند. همه فکر میکردند خواهر شهربانو دختر بداخلاقی ست؛ اما نمیدانستند او وقتی عصبانی میشود که مسخرهاش میکنند. من که با او دوست بودم میدیدم که اصلا بداخلاق نیست.
از فردایش توی مدرسه، از حاشیه امنم بیرون آمدم. هر وقت کسی شهربانو و خواهرش را مسخره میکرد، میپریدم جلو و با لحن کودکانهام جمله پدر را تکرار میکردم: شماها نژادپرستید! آدمای نادون نژادپرستی میکنن! شما نباید شهربانو رو اذیت کنین!
انقدر با همسنهایم تعامل نداشتم که حتی زبانشان را بلد نبودم. وقتی این حرفها را میزدم، مثل دیوانهها نگاهم میکردند. مثل کسانی که از مریخ آمدهاند. انقدر که بیشتر از این که حرفم را بفهمند، از سخن گفتنِ بدون لهجهام تعجب میکردند و میگفتند: این چقدر قشنگ حرف میزنه!
حرص میخوردم. بچههای افغان در مدرسهمان کم نبودند. برخورد بد بعضی معلمها و بچههای مدرسه، بچههای افغانستانی را منزوی و حتی عصبی کرده بود؛ حق هم داشتند. بچههای ایرانی در بازی راهشان نمیدادند. این مسئله برایم قابلتحمل نبود؛ چون تنها تفاوت بچههای ایرانی و افغانی در مدرسه ما، چشمهای کشیدهشان و لهجه متفاوتشان بود نه چیز دیگر.
یک روز همراه شهربانو خواستیم در یک بازی دستهجمعی شرکت کنیم که شهربانو را راه ندادند، اما به من گفتند بیا. مثل همیشه رگِ ظلمستیزیِ کودکانهام ورم کرد. دست شهربانو را گرفتم و گفتم: منم نمیام. میریم با هم بازی میکنیم.
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#افغانستان
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
🌷شهربانو! جانِ خواهر! کجاستی؟ / بخش دوم
با شهربانو و خواهرش، دست هم را گرفتیم و دور حیاط مدرسه راه افتادیم. هر کدام از بچههای افغانستانی را که میدیدیم، دستش را میگرفتیم و با خودمان همراهش میکردیم. یک حلقه بزرگ از بچههای افغانستانی دور خودمان جمع کردیم که دست هم را گرفته بودند. صورت بچههای افغان از هم باز شده بود. با ذوق داد میزدند: عمو زنجیر باف...! بــــــله؟ زنجیر منو بافتی؟ بـــــله...!
یک بار هم به شهربانو گفتم بچهها را جمع کن تا برایتان قصه بگویم. سریع بچههای افغانستانی را جمع کرد. با ذوق نشسته بودند دور من و نگاهم میکردند. من هم برخلاف روحیه منزویام، چندان خجالتی نبودم. شروع کردم مانند مجریهای برنامه کودک با بچهها سلام و احوالپرسی کردن. جوابم را بلند و پرانرژی میدادند. بعد شروع کردم برایشان قصه گفتن؛ از قصههای شاهنامه و ضربالمثلهای ایرانی بگیر تا قصه شازده کوچولو؛ قصههایی که مادرم برایم خوانده بود و دوستشان داشتم.
بچههای افغان به من کمک کردند از حاشیه امنم بیرون بیایم، تعامل را یاد بگیرم و جرات و جسارت در وجودم زنده شود. برایم مرام میگذاشتند و هوایم را داشتند؛ تا آخر دوران دبستانم که در آن مدرسه درس میخواندم.
از آن به بعد، همه میدانستند یک دختر کلاس اولی در این مدرسه هست که حرف زدنش کمی پیچیده و بدون لهجه است و بچهها کلماتی که به کار میبرد را نمیفهمند. یک دختر ایرانی که یک عالمه دوست افغانستانی دارد و زنگ تفریحها با بچههای افغانستانی بازی میکند، یا آنها را کنار هم مینشاند و برایشان قصه میگوید. دخترکی که اهل دعوا نیست اما وقتی کسی بچههای افغان را مسخره کند، عصبانی میشود و برای بچههای ایرانی توضیح میدهد که نژادپرستی کار آدمهای نادان است.
نمیدانم شهربانو الان کجاست و چکار میکند. از کلاس سوم دبستان به بعد ندیدمش؛ اما فراموشش نکردهام و نخواهم کرد. دوستی من با شهربانو باعث شد هیچوقت به افغانستان و مردمش بیتفاوت نباشم. باعث شد همیشه با شنیدن قصه پُر غصه مردم افغانستان، قلبم به درد بیاید و احساس کنم عضوی از اعضای خانواده و هموطنان خودم را از دست دادهام. باعث شد دعا برای شهربانو و مردم کشورش، جزو دعاهای همیشگیام باشد...
دلم برای شهربانو، اولین رفیق دوران دبستانم تنگ شده است. مدتهاست این سوال در گلویم سنگینی میکند که:
شهربانو! جانِ خواهر! کجاستی؟💔
این یادداشت تقدیم به شهربانو و تمام شهربانوهای افغانستان...🌷🌿
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#افغانستان
#هفته_وحدت