eitaa logo
گردان برخط "سـࢪباز"
5.4هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
4هزار ویدیو
308 فایل
- بسم الله . - وَ تَوَكَّل عَلَى اللَّهِ وَكَفَىٰ بِاللَّهِ وَكِيلا . حــاج‌حسین‌یکتا‌میگه : اگه‌میخوای‌یه‌روزۍ‌دور‌تابوتت‌‌ بگردن؛ امروز‌باید‌دور‌امام‌زمان‌بگردی🤍🌿!:)
مشاهده در ایتا
دانلود
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_بیست_و_هفت 💥 #دختر_بسیجی به صورتش زل زدم و گفتم :خب نظر
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 💥 در سکوت بهش نگاه کردم که ادامه داد: حتما آرام بهت گفته که من با ازدواجتون موافق نیستم! _آره گفته ! _ولی برای اولین بار آرام تو روی من وایستاد ! و گفت تو رو می خواد و می خواد باهات ازدواج کنه و من اصلا دلم نمی خواد یه روز با پشیمونی برگرده و بگه داداش اشتباه کردم . _مطمئن باشین همچین اتفاقی نمیوفته . _مطمئن نیستم! تو باید بهم قول بدی که همه جوره هواش رو داری و مراقبشی . _بهتون قول می دم نزارم لحظه ای غصه بخوره یا سختی ببینه . روی پاش وایستاد و من هم به طبعش از جام برخاستم و اون گفت : همیشه دعا می کنم من از مخالفتم پشیمون باشم تا آرام از انتخابش . چیزی نگفتم که به سمت در رفت ولی قبل اینکه در رو باز کنه در باز شد و مش باقر با سینی چای توی چارچوب در قرار گرفت... ✨ ✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_بیست_و_هشت 💥 #دختر_بسیجی در سکوت بهش نگاه کردم که ادامه
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 💥 بی توجه به مش باقر روبه من گفت :نمی خوام آرام از اومدن من چیزی بدونه . با گفتن این حرف از کنار مش باقر گذشت و از اتاق خارج شد . رو به مش باقر که هنوز توی چارچوب در بود گفتم چایی نمی خورم، و خودم رو روی مبل رها کردم و صدای بلند پرهام رو از داخل سالن شنیدم و حدس زدم دوباره داره ناراحتی ای که این چند وقته باهاشه و با کسی در موردش حرف نمی زنه رو سر کسی خالی می کنه . خیلی پاپیچش شده بودم که بدونم چشه ولی او خیال حرف زدن نداشت و من هم دیگه چیزی ازش در این مورد نپرسیدم . *کنار آرام که زیر لب آیه ای رو زمزمه می کرد و سر سفره ی عقد نشسته بودم و عاقد برای بار سوم از آرام اجازه خواست تا صیغه رو بخونه که آرام قرآن رو بست و قبل اینکه چیزی بگه خانم جوونی که حدس می زدم دوستش باشه گفت:عروس زیر لفظی می خواد . مامان جعبه ای که از قبل آماده کرده بود رو با در باز روی میز گذاشت و من منتظر بله گفتن آرام به سرویس طلای توی جعبه چشم دوختم که عاقد دوباره گفت :حالا عروس خانم اجازه می دن صیغه رو بخونم؟ آرام به آرومی جواب داد: با توکل به خدا و اجازه ی پدرم و بزرگترا بله... ✨ ✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_بیست_و_نه 💥 #دختر_بسیجی بی توجه به مش باقر روبه من گفت
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 💥 با جواب آرام! صدای هلهله و دست و صوت فضارو پر کرد که با تشر عاقد سر و صدا کم شد و عاقد صیغه ی عقد دائم رو خوند . با تموم شدن صیغه، عاقد و مردایی که موقع خوندن صیغه حضور داشتن از اتاق عقد خارج شدن و من می بایست چادر رو از روی سر آرام بر می داشتم . من برای این لحظه، لحظه شماری می کردم ولی حالا که به خواسته ام رسیده بودم عرق کرده بودم و اینکار برام مثل کوه کندن سخت بود . در میان صوت و دست بقیه چادر رو از روی سرش برداشتم و به چشماش که حالا با خط چشم و آرایش بزرگتر و رنگی تر به نظر می رسیدن خیره شدم . اون هم که به چشمام خیره بود به روم لبخند زد که دستش رو توی دستم گرفتم و حلقه ی ساده ای رو توی انگشتش جا دادم . باورم نمی شد که این دختری که جلوم وایستاده و توی لباس قرمز بهم لبخند می زنه همون آرامی باشه که همیشه جلوم حجاب و اخم داشت... ✨ ✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_بیست_و_پنج 💥 #پسر_حاجی قدم به قدم نزد
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 💥 تا آخر عمر شرمندتم. قول ميدم كاري كنم كه اين بي تجربگي رو فراموش كني. -ميدونم تو لياقتش رو دارى...خب حالا بيا پارشون كنيم تا دلِ هر دومون خنك بشه. نواب با خوشحالي نگاهي به سفته ها انداخت و رو به نارون گفت: -آبجي اينا بايد چهار تا باشن ها. نارون هول زده سرش را نزديك سفته ها برد و گفت: - مگه چندتان؟ - سه تا؟ كالفه نفس عميقى كشيد و سرش را عقب برد و با لبخند اطمينان بخشي گفت: - حتماً افتاده تو ماش ين. خب ريز ريزشون مى كنى يا ريز ريزت كنم؟ همين كه يكباره رنگ و روي نواب برگشته بود؛ مي ارزيد به تمام هنجارشكني هاي زندگي اش. فقط خودش مي دانست كه اگر لازم بود باز هم عقب گرد مي كرد و جلوي پاي حاج محمود، زانو كه نه بلكه التماس به سر مي داد كه نوابش را از آن منجالب به بالا آمده رها سازد. او متوجه شده بود كه بعد از دوره اى بدبياري؛ دوره ى جديدى از خوش بياري روي زندگي اش به غلتك ميافتاد و اميدوار بود حالا كه كمي از استرس مالي اش كاسته شده است، بتواند از اين دوره ى مثلا خوب؛ استفاده كند... ✨ ✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_بیست_و_شش 💥 #پسر_حاجی تا آخر عمر شرمن
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 💥 در اتاقش را بست و به او تكيه زد. شماره عماد را با عجله گرفت: - بله؟ -الو عماد؛ شماره حاجي رو مي خوام. بايد تكليف آن تك سفته ي پنجاه ميلي وني را مشخص مي كرد؛حداقل اش مطمئن مي شد دست آدمش افتاده است نه شغال هاى اين روزگار. او نگران بود. چون سفته ها حكم عماد را امضا مي كردند. از سرعتش كم كرد تا وقت بيشتري را در ماشين بخرد. اصلا دوست نداشت با او تا به كافه يا حتي رستوران برود و كم كم روي دوشش سوار شود. همانگونه كه جدي به جلو خي ره بود گفت: -مي شنوم! يلدا نيمچه اخم مصنوعي روي پيشاني اش نشاند و با لبخند كنترل شده اي گفت: -شاهين جون تو گفتي كه من بيام؛ پس من بايد بشنوم. محراب پوف كلافه اي به سر داد. - اون روز تو فروشگاه... راجب به مهموني اون شب يه چيزايي مي گفتي. اونو مي خوام بشنوم! يلدا قهقه اى مستانه به سر داد و با نوك انگشتانش ضربه اي به روي دست محراب زد... ✨ ✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_بیست_و_هفت 💥 #پسر_حاجی در اتاقش را بس
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 💥 عزيزم من فقط گفتم اون شب خيلي خوش گذشت...چي ميخواي بدوني؟ اصلا مگه اتفاق ي افتاده؟ محراب متوجه شد كه يلدا فقط با او بازی كرده است، تا شمارش را به دست بياورد. ابرويي بالا انداخت و نفس محكم ي را با خيال آسوده به بيرون فرستاد. - هيچي همينطوري پرسيدم... محض كنجكاوي! يلدا سرش را نزديك نيمرخ محراب برد و با صداي مخمور و پر نازش نجوا كرد. - يعني من رو هم همين طوري آوردي بیرون؟ محراب پوزخندي زد و كمي سرش را به سمت مخالف كج كرد. -نه با نيت هاي شوم اومدم سراغت. -نيت شوم اگر از تو باشه...من مشكلي ندارم. محراب كمي سكوت كرد و بعد جدي شد. -كجا پياده ميشي كه برسونمت؟ يلدا دست كشيده اش كه به لطف ناخن هاي بلند و نوك تيز كاشته شده اش؛ كشيده تر به نظر ميرسيد را روي شانه محراب گذاشت و آرام آرام پايين آورد. - باوركنم نمى خواى راجب من فكر كني؟ يعني اينقدر به ستاره پايبندي؟...(صدايش را آرام تر كرد)...باور كن من بيشتر از ستاره ميتونم راضيت كنم... ✨ ✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_بیست_و_هشت 💥 #پسر_حاجی عزيزم من فقط گ
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 💥 یك لحظه چيزي درون محراب فرو ريخت. آخر چگونه مي توانست اين حجم از كلمات با ناز، ادا شده را پس بزند. ماشين را گوشه خيابان پارك كرد. - هيچ راضي كردني واسه من ابدي نيست.ستاره واسه من تموم شده تو هم یه روزي تموم ميشي. برق ي در چشمان كش يده يلدا نشست. با لبخند دندان نمايى گفت: -اين يعني من رو قبول كردي؟ مهراب متقابال سرش را جلو برد و عسل چشمانش را به لنز آبي يلدا دوخت. - ولي واي به حالت واسم دردسر درست كني؛ اون وقت روزگارت رو سياه مي كنم. بي توجه به محراب بوسه ى كوتاهى كنار لب محراب نشاند و به همان نزديكي گفت: تو كار يلدا دردسر نيست شاهين جونم. با خوردن تقه اى حكم به ماشين؛ هر دو ترسيده از هم فاصله گرفتند. محراب با دستاني لرزان شيشه را پايين كشيد و با ديدن فردي در لباس سبز رنگ نظامي قالب تهى به خود گرفت. -جانم سرگرد؟ سلام روزتون بخير اينجا پاك ممنوعه. -آها؛ بله بله چشم. الان حركت مي كنم... ✨ ✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_بیست_و_نه 💥 #پسر_حاجی یك لحظه چيزي در
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 💥 یه لحظه... شما و اين خانوم چه نسبتي داريد؟ نفس بريده بريده محراب و دستان لرزان يلدا كه روسرى اش را جلو مي كشيد؛ سكانس طولاني را رقم زد. - نامزدم هستن. - ولي من حلقه اى توي دستاتون نميبينم. محراب به تيزبينى اين پليس از راه رسيده فحش آبدارى نثار كرد. -درش اورديم كه عوضش كنيم. پليس كلافه اطرافش را نگاهي انداخت. - دروغ به مامور دولت؟ مسخره مى كنين من رو؟ محراب شتابان از ماشين پياده شد و با لبخند لرزاني گفت: - اى بابا جناب سرگرد مسخره چيه؛ باور كنيد رابطمون جديه. - الان گزارش تون رو ميزنم.. شما هم همراه خانم بايد تشريف بياريد آگاهي واسه روشن كردن اين رابطه جدى. محراب هول زده دست به جيب زد و كيف پولش را بيرون كشيد و چهار تراول پنجاه هزار توماني را در جيب پليس گذاشت و آهسته در گوشش گفت: -دويست تومان ناقابل واسه اين همه زحمتتون. پليس اخمى پر و پيمان روى چهره نشاند با لحن و چهره جدي اى از او جدا شد و محراب را كنار زد... ✨ ✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
هدایت شده از 💫دریای بندگی 💫
کانال💫دریای بندگی 💫 مداحی های زیبا 💚 سخنرانی های بسیار🎤🎧 کانال آسمانی ,انقلابی ,مذهبی🌹 پر از 🌸مطالب های زیباوآموزنده 🌸 ☘ سوالات مذهبی ☘ با هدایای معنوی مثل تم و صلوات والیپر های مذهبی ┄┅┅┄┅✶♥️✶┅┄┅┅┄ ⇶ @daryabandegiii ┄┅┅┄┅✶☝️🏻✶┅┄┅┅ آن قدر عاشق خدا باش که غیرخدا را فراموش کنی ┄┅┅┄┅✶♥️✶┅┄┅┅┄ ⇶ @daryabandegiii ┄┅┅┄┅✶☝️🏻✶┅┄┅┅ اگـه وجــود خـــــــدا ﺑـــــــــــاورت بــشــه خـــــــــــــــدا  یــه نـــقــــــطــه میندازه زیــر بــاورت. مـــیـــشــه:  ﻳــــــــــــــــﺎﻭﺭت💖 ┄┅┅┄┅✶♥️✶┅┄┅┅┄ ⇶ @daryabandegiii ┄┅┅┄┅✶☝️🏻✶┅┄┅
📸|• سربازان امام زماݩ عضو شــݧ✌️🏼🌿 https://eitaa.com/joinchat/159383655Cfadb9a6839