❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙
💙❤️💙❤️💙❤️
❤️💙❤️💙
💙❤️
❤️
💥 #پارت_سی_و_نه
🌸 #دختر_بسیجی
به بی تعارفی و پر روییش لبخند زدم و بعد پرسیدن آدرسش به سمت خونه شون حرکت کردم .
هر دو ساکت بودیم و فضای ماشین رو آهنگ غمگینی که همیشه و بدون دلیل و هر وقت توی
ماشین مینشستم گوش می دادم پر کرده بود که با شنیدن صدای زنگ گوشیش و جواب دادنش
به تماس، صدای آهنگ رو کم کردم تا صدای شخص پشت خط رو بشنوه و خودم کنجکاوانه به
مکالمه اش گوش دادم .
صورتش رو حتی از توی آینه هم نمی تونستم ببینم و فقط صداش رو می شنیدم که با صدای
آرومی به مخاطبش گفت:سلام مامان! من توی راهم تا یه ربع دیگه می رسم .
نه! نگران نباش رئیسم منو می رسونه .
مامان جان چه حرفیه میزنی ؟ مطمئن باش اگه بهش اعتماد نداشتم سوار ماشینش نمی شدم .
باشه! میام خونه باهم حرف می زنیم فعلا خداحافظ ...
💙
❤️💙
💙❤️💙❤️
❤️💙❤️💙❤️💙
💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون🌸
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👏
@gordan_bar_khat
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_سی_و_نه
💥 #پسر_حاجی
دختر عمويش از جايش بلند شد و بدون ذره اى لبخند با خونسردى تمام
ابرويى بالا انداخت .
-عليك سلام پسرحاجى،احوال شما؟
محراب نگاهش را از قد بلند و هيكل تو پُر دختر عمويش گرفت و به چشمان
عسلي اى كه انگار در بين اين خاندان ارث جاودانه بود دوخت:
-از احوال پرسياي شما عالىِ عالى.
دختر عمويش صدايش را آهسته كرد و بدون توجه به قدم هاى نزديك شده
ى محراب گفت:
-چشمات رو بدوز ببينم،حالا دي گه به چشما دختر مردم زل مى زنى؟ مامانت
ميدونه انقدر نگاه مى كنى؟
محراب ترسيده پشت سرش را نگاه كرد و انگشت اشاره اش را روى لبش به
نشانه هيس گذاشت و عاجزانه گفت:
-تروخدا نارون كرم نريزى ها، ميبينى كه مامان همينطوريش هم
حساسه...اعه تو چرا شربتت رو نمى خورى؟
نارون چشمانش را در حدقه چرخاند و حرصى گفت:
-من شربت دوست ندارم و مادرت هم اين رو خوب ميدونه...مهديه
كجاست؟گفت كارم داره.به خاطر اون اومدم...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat