💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_صد_و_سه 💥 #دختر_بسیجی وارد اتاق شدم و بدون اینکه در رو ببندم، عصبی پشت دیوار شایشه ای وایستادم و چند دقیقه بعد صدای آروم و نگران مبینا رو از داخل سالن شنیدم که به نازی می گفت: تو نمی دونی چیکارمون داره نازی جواب داد:نمی دونم ولی مطمئنم کار خوبی نیست چون عصبانی بود! حالا هم تا بیشتر عصبی نشده برین تو . تقه ای به در خورد و لحظه ای بعد صدای سلام کردنشون رو شنیدم که به طرفشون برگشتم و از بالا بهشون نگاه کردم. اکبری وقتی دید من ساکتم و حرفی نمی زنم گفت:آقا با ما کاری داشتین؟ بهش توپیدم: از کی یاد گرفتی برای بقیه پاپوش درست کنی و نقش بازی کنی؟ با تعجب گفت:منظورتون چیه؟ _منظورم اینه که چرا برای خانم محمدی پاپوش درست کردی و باعث اخراجش شدی؟ _شما چی می گین؟ چرا من باید همچین کاری بکنم؟ _خوب می فهمی چی می گم، ولی اینکه چرا اینکار رو کردی رو خودت باید بگی ! _ولی من کاری نکردم! داد زدم:به من دروغ نگو من همه چیز رو می دونم،فقط می خوام بدونم چرا؟... ✨ ✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ #رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌 #گردان_بر_خط😎 #مارو_زیاد_کنید👌 @gordan_bar_khat

◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_سه 💥 #پسر_حاجی لبش را گزيد و مثل هميشه فوراً به خودش مسلط شد و با قدم هايى استوار راه فروشگاه بزرگ عمويش را پيش گرفت. دسته ى كيف اداري اش را بيش از بيش فشرد و آب دهانش را محكم قورت داد و جلوي در اتومات فروشگاه ايستاده. در شيشه از هم باز شد و او؛ اول ين قدم اش را در فروشگاه بزرگ و شيك عمويش گذاشت. صدايش را صاف كرد و روبه يكي از كاركنان كه لباسي سر تا پا آبي به تن داشت گفت: -ببخشيد آقا؛ حاج محمود هستند؟ پسرك سرتاپاي او را بي پروا ازنظر گذراند. - چي كارش دارين؟ يك تاى ابروان نارون بالا پريد و با خونسردي گفت: -اون كه بايد بدون چيكارش دارم خود حاج آقا ست. لطفاً بهشون بگيد كه برادرزادهاش اومده. پسرك هول زده لبخندى زد و سرش را پايين انداخت و با دست راه را به او نشان داد. -ترو خدا ببخشيد خانم...روزانه هزار تا آدم مياد واسه اينكه حاج محمود بهشون جنس بفروشه و يا مجاني؛براي ثواب. امروز هم روز حساب و كتاب هاى هفته پيش هست واسه همين حاجى گفتن غريبه راه ندم. ترو خدا ببخشيد... ✨ ✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ #رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌 #گردان_بر_خط😎 #مارو_زیاد_کنید👌 @gordan_bar_khat