💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_صد_و_سی_و_سه
💥 #دختر_بسیجی
قیافه ی پسره و آرام با دیدن من متعجب شد و پسره با تعجر گفت :تو اینجا چیکار می کنی؟
آرام که فرصت رو مناسب دیده بود از غفلت پسره استفاده کرد و خودش رو از بغلش بیرون کشید ولی دستش هنوز توی دست پسره بود و نمی تونست آزادش کنه.
بهشون نزدیک شدم و رو به پسره گفتم :دستش رو ول کن.
_و اگه نکنم؟
یقه اش رو گرفتم و غریدم: خودم می کشمت عوضی!
مرد دیگه ای که نمی دونم یهو از کجا پیداش شد من رو ازش جدا کرد و رو به پسره گفت :آقا شما حالتون خوبه؟
پسره جوابی نداد و به سمت آرام که از ما فاصله گرفته بود رفت که آرام خیلی سریع ازش دور شد و پشت من وایستاد.
به طرف آرام برگشتم و گفتم:برو بشین توی ماشین.
مردی که یهویی پیداش شده بود خیلی ناگهانی یقه ام رو گرفت و من رو محکم به ماشین کوبوند که آرام جیغ کشید و به طرفمون اومد که سرش داد زدم: بهت می گم بشین توی ماشین .
آرام که از داد من جا خورده بود سر جاش وایستاد و با نگرانی نگاهم کرد.
با زانو ضربه ای به شکم مرده زدم و از خودم دورش کردم و با دیدن پسره که به لبخند به طرف آرام می رفت دوباره رو به آرام داد زدم: مگه با تو نیستم؟ مگه نمی شنوی می گم برو توی ماشین؟
آرام بدون اینکه از من چشم برداره چند قدم به عقب برداشت و ناگهان به سمت ماشین دوید و با رسیدنش به ماشین روی صندلی جلو نشست...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_سی_و_دو 💥 #پسر_حاجی ماشين را گوشه اى
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_صد_و_سی_و_سه
💥 #پسر_حاجی
دختر سرش را كج كرد و با چهره اي كه ته مايه خنده هنوز بر او مشخص بود
گفت:
-چيزي گفتين؟
-بله؛ گفتم چه كمكي از من ساخته است؟
دختر لبانش را روي هم فشرد و با چشمان ريز شده نگاهش را روي يخچال ها انداخت و بي توجه به ديد زدن هاي زير زيركي محراب گفت:
-مي خواستم بدونم شما قسطي هم قبول مي كنيد كه من جنس بردارم؟
محراب كمي اين پا و اون پا كرد.
-مى خواين جهاز ببرين؟
دخترك لبخند كمرنگي زد و در حالي كه نگاهش را از چشمان خيره محراب
ميدزديد گفت:
-نه من و مادرم تنها زندگي مي كنيم برا ي اون مي خوام.
چشمان محراب همچون گرگي حريص؛ برقی از درش نشست.
-البته كه قسطي هم مى ديم..(به او نزديکتر شد)...اصلا كلِ فروشگاه دربست واسه شما.
-محراب اينجايي؟
با شنيدن صداي حاج بابا هول زده سرش را پايين انداخت و رو به حاج بابا
كه انتهاى راهرو ايستاده بود خودش را متمايل كرد...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat