💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_صد_و_پنجاه_و_شش
💥 #دختر_بسیجی
مامان پرسید:چطور؟ !
بابا:تا نبینیش نمی فهمی من چی می گم فقط همین قدر بدون که چادریه؟
اخمای آوا توی هم رفت و رو به من گفت:آره داداش؟
_آره .
_ولی تو که دشمن سر سخت دختر چادریا بودی و بهشون می گفتی بی عقلن...
_حالا دیگه نیستم .
اه! آراد! تو هم با این سلیقه ات! انقدر بدم میاد از این خانمای چادری که خودشون رو می گیرن
و یه جوری نگاهت میکنن که انگار فقط خودشون خوبن .
_این یکی اینجوری نیست !
مامان رو به بابا پرسید:حالا این دختره از لحاظ خانواده و وضع اقتصادی چطوریه؟ حتما وضع خوبی ندارن که دخترشون سر کار می ره؟
بابا:از نظر خانواده که هر چی خوب بگم کم گفتم! از نظر وضع مالی هم که باباش یه مغازه ی ابزار فروشی داره و دستشون به دهنشون می رسه .
مامان با حرص رو به من گفت : آراد تو دل دختر داییت رو شکستی که عاشق همچین دختری بشی؟
_مامان جان شما که هنوز ندیدیش ....
_با تعریف های شما ندیده هم میشه حدس زد چجور دختریه .
آراد! این همه دختر دور بر تو ریخته اونوقت تو رفتی عاشق حسابدارت شدی؟
تو روت میشه دست این دختر رو که این همه از ما پایین تره بگیری و به فامیل و آشنا نشونش بدی؟...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_پنجاه_و_پنج 💥 #پسر_حاجی الو؛ الو. "
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_صد_و_پنجاه_و_شش
💥 #پسر_حاجی
سرگردان ماشين را به حركت درآورد. نم ي دانست چه كند. بلاتكليفي و انرژي
منفي مثل خوره تمام سلولهاي بدنش را مي جويد و پشت بند آن با حرص، عارق هاي مشكوك را در مغزش اِكو مى كرد. حالا كه مجيد به او مهلت نداد؛
بايد منتظر اعلاميه دادگاه مى شد. حداقلش بايد از دادگاه مهلت مي گرفت.
نفسش را با حرص فوت كرد. به جاى حل چاره به بعد از آن فكر مى كرد.
با حرص سرى تكان داد و هورت پر سر و صدايى از چايى اش كشيد. ليوان
را محكم روى ميز گذاشت و با همان لحن حرص زده اش گفت:
-والله حاج بابا اين محله اى كه نارون توش داره ساختمون ميسازه از تگزاس
هم بدتره...اِع اِع؛ تو روز روشن اومدن من رو خفت كردن، ميگن كى تو رو
فرستاده...معلوم نيست اين دختر كى ها رو دور خودش جمع كرده.
حاج محمود كلافه روى صندلى نشست.
-چى ميگى پسر؟ چرا از اين شاخه به اون شاخه مى پرى؟چى دستگيرت شد
دقيقا؟
محراب چشمانش را به حاج محمود دوخت. چشمانى كه حاله اى كبود او را
احاطه كرده بود.
-هيچى؛ فقط اينكه وضع رستوران خيلي داغونه...آدم دلش نمى گيره توش
غذا بخوره.
حاج محمود نگاه چپى به او انداخت.
-خب چيكار كنم پدرِ من؟ هيچى دستگيرم نشد. همينقدر كه من رو
نشناختن شانس اوردم...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat